یاغی شدم

ساعت ده دقیقه به هشت بود که بیدار شدم نه از صدای زنگ ساعت ایشان که از صدای دوش! برای ایشان یک کراسان با پنیر گذاشتم با شیر موز و توت‌فرنگی  برای صبحانه و میوه برای ناهارش. ایشان رفت و من برگشتم توی تخت و مدیتیشن کردم و کمی ویدیو تماشا کردم. ساعت نه کلاه صورتیم را روی سرم کشیدم و فرشته را بردم پیاده روی، باد میوزید  و کاکاتوها همه راه جنگلی را گرفته بودند و زمین را میجوریدند. 

نزدیک به چهل دقیقه پیاده روی کردیم،  برگشتم خانه و آب و لیمو را خوردم. ملافه تخت را توی ماشین انداختم و تشک برقی را هم انداختم وملافه دیگری کشیدم. 

غذای فرشته را دادم و خودم کمی  میوه خوردم. دوش گرفتم و آرایش کردم. شسته ها را توی باد و آفتاب بیجان پهن کردم. یک موز و نارنگی و کمی کوکو سبزی برداشتم و از خانه زدم بیرون. به کارم زنگ زدم و گفتم که من نمی‌توانم کار کنم باهاشون چون از کار سال گذشته زیاد خوشنود نبودم و خیلی دردرسرها کشیدم و تازه آنها هم به قولشون وفا نکردند. 

ساعت ۱۲ بود،  رفتم خیریه ام اس،  چندسری کرم خریده بودم برای سوغاتی و نبرده بودم با خودم برای همین یکجا دادم به آنها. کارم ۱۵ دقیقه بیشتر نشد. از آنجا  رفتم ایکیا لیوان و شمع خریدم و نیم ساعت بیشتر زمان نبرد. برکشتم سوی خانه و سرراه اسفناج ، سالاد میکس،  لوبیا سبز و مرغ خریدم و یک خیریه دیگه هم رفتم و آنچه توی ماشین  بود به آنها دادم. دلم میخواست یک چای لاته بخرم که نخریدم  و ساعت ۳.۴۵ خانه بودم. ظرفهای ماشین را در آوردم و سه تا ران سرخ کردم با یک پیمانه برنج. خانم دوست ایشان چندیدن بار زنگ زد و من زنگ زدم تا شد که باهم بریم حرف بزنیم. جنس از ایران آورده حوله و روتختی و ظرف و سرویس و گفت همه لاکچری و بیا ببین که گفتم زیاد به اینجور چیزها کششی ندارم و از اینجا میخرم. دیگر نگفتم خودم خیلی بهترش را دارم چرا بیام از شما بگیرم. راستش با آدمهایی که راستگو نیستند دوست ندارم کاری داشته باشم. سر چندتا چیز این خانم سرم کلاه گذاشت و از سادگی من بهره برد! خوشم نیامد  از این کارش،  اینه که ازش دوری  میکنم تا کمتر آسیب ببینم. 

اسفناج و سالاد میکس را شستم با خیار و گوجه و فلفل دلمه سالاد درست کردم. خودم گرسنه بودم و چندتا خرما خوردم و یک لیوان بزرگ هم زعفران دم کرده با نبات خوردم با. خواهرایشان زنگ زد و حرف زدیم، دوستی از ایران زنگ زدو درباره پسرش حرف زد.

۵.۵ بود دوباره رفتم پیاده روی. مادرم زنگ زد و حرف زدیم کمی،  برگشتم خانه برنج دم کردم و زرشک را سرخ کردم. چای دم کردم و میوه  شستم. هویج و گلکلم،  سیبزمینی و بروکلی بخار پز کردم  و این شام خودم شد. شمعها  را روشن کردم و خانه نورانی شد. 

کمی  کتاب خواندم،  مدیتیشن کردم و چرتی هم زدم که ایشان ۷ و خرده ای بود آمد و شاممان را خوردیم.خودم سالاد و سبزیجات  بخارپز خوردم و این شد روز دوم. 

ساعت ۸ شام خورده و آشپزخانه سامان یافته نشستیم به حرف و چای و سوهان و تی وی. روی کاناپه  دراز کشیدم چون درد داشتم برای پریودم که صبح  تشریف آورده بود. 

به ایشان داستان خانم دوستش را گفتم که گفت  میگفتی میایم  حالا.

 چرا وقتی نمیخواهم بروم باید بگویم میایم! 

نه من ازاین خانم خیلی بهترم و نه بدتر،  تنها دنیای ما با هم یکی نیست و هیچکدام از دوستانم مانند این خانم نیستند و همفازی نداریم با هم.یکبار هم مهمانی زنانه داشتم و آمد هیچکس از این خانم خوششان نیامد و یک وصله ناجور بود و خیلی خییییلی پز میداد و دیگران را میکوبید. 

هفته دیگر انتخاباته و باید رای بدهیم. من به آنی رای میدهم که ویزای پناهنده ها را میخواهد درست کند؛  آن یکی مالیات بیزینس ها را کم میکند که به سود ماست.

اینها وعده های برجسته هستند؛  کارهای دیگر را هم گفته  اند انجام میدهند. 

 امیدوارم این چنین باشد. 


من آرزوی یک کشور آزاد دارم برای مردمم که زیر یوغ نعلین و خرافات و سردارها  نباشند. 

به امید آن روز نفس میکشم و رویایم را پرو بال میدهم. 

الهی که ایران از این رنسانس  و ارتجاع نجات یابد. 

الهی آمین 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد