رویا بافی

دیروز که چهارشنبه باشه(الان جمعه است دارم مینویسم)ایشان رفت و برای ناهارش ساندویچ کالباس دادن برد همراه با آب سیب و کرفس و کراسان کره عسل برای صبحانه اش. خودم برگشتم توی  تخت و تا ۱۰ کتاب خواندم و مدیتیشن کردم و فیلم تماشا کردم و ۱۰ بلند شدم و یک لیوان آب میوه خوردم با یک لقمه کره و مربای آلبالو.  گلدانهایم را آب دادم. ملافه های تخت را درآوردم که بشورم و یادم آمد ملافه و روتختی نو دارم که نیاز به کمی دوخت و دوز دارند. ۳ سری ماشین  راروشن کردم و گردگیری کردم و سرویسها را شستم  و آشپزخانه را هم پاک کردم. رفتم پای چرخ و چند تا روبالشی دوختم و روتختی را هم درست کردم و یک ست نو برای تخت درست کردم. کسی میداند چرا نخ ماسوره ازز یر دوخت صاف نیست ووانبوهه؟ کشش نخ را باید کم و زیاد کنم یا نخم ایراد دارد؟؟کوسن ها را نتوانستم بدوزم. 

ملافه و روتختی را کشیدم روی تخت و خانه را جارو کردم و ساعت ۳ دوش گرفتم. دراز کشیدم و خوابیدم و مدیتیشن هم کردم. ساعت ۵ همه شسته ها را آوردم تو و کمی برنج خیس کردم و دوباره لوبیا پلو درست کردم و لوبیا پلو شب پیش را هم رویش ریختم تا دم  بکشد. چای دم کردم و طالبی و پاپایا برش زدم به همراه انگور و توت فرنگی و خیار گذاشتم روی میز. 

به مادر و پدرم زنگ زدم،  خانه را هم طی کشیدم و به پرنده هایم  غذا دادم. ساعت یک ربع به هفت با فرشته رفتیم پیاده  روی و هوا سرد بود. 

به خانم و عزیز راه دور زنگ زدم. خانه که برگشتیم ایشان آمده بود. 

بوی خوش لوبیا پلو خانه را برداشته بود. شاممان را تا برگشتیم خوردیم با ترشی و شور و پس از آن هم با ایشان حرف زدیم و سریال دیدیم. 

یک روز آرام بود،  یک روز پرکار و آرام. یک روز بهشتی بود. 

حال دلم خوب بود. خدایا سپاسگزارم.

رویا بافتم و بافتم و بافتم و آبش دادم تا بروید.

تویی که اینجارا میخوانی "الهی حال دلت خوب خوب خوب باشد"

 

امروز که پنجشنبه باشد(الان جمعه است به خدا) صبح با نوای پرندهها بیدار شدم و چشم بسته سپاسگزاریم را آغاز کردم. برا ی دریا دریا موهبت که به من دادی خدایا. 

مدیتیشن کردم و کمی ویدیو تماشا کردم برای مرتب کردن پنتری آشپزخانه. کلاه حمامم را سرم کشیدم و رفتم حوله ام را بیاورم که رفتم توی پنتری و پنتری را مرتب کردم. 

هنوز چیزهایی هم هست که باید بدهم برود! برای خودم یک لیوان آب پرتقال تازه ریختم و یک لقمه کره و مربای آلبالو. دو سری لباس شستم و به گلهایم  کمی آب دادم.

یک تلفن زدم برای  پیگیری سفارشی که  گفتند شنبه میرسد. دوسری ماشین را روشن کردم. هوا بسیار خوب بود. چند تا لیوان و استکان توی پودر و کمی وایتکس گذاشتم و بعد گذاشتم توی ماشین. 

آشپزخانه را طی کشیدم و ساعت ۱۱.۵ با فرشته  رفتیم پیاده  روی، به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم که با ما بیاید که داشت میرفت خرید. ساعت ۱۲.۱۰ دقیقه برگشتیم خانه، دوستم زنگ زد و داشت از ماجرایی میگفت که خانمی برای کارهای فرشته کوچولو آمد و خداحافظی کردم. فرشته کوچولو را دادم و خودم رفتم توی باغ سراغ درختهای میوه و کودشان دادم. به گلهایم هم کود دادم.به پرنده ها غذا دادم و آشغالها را جمع کردم.  ساعت ۲ فرشته برگشت. یک ظرف پر از طالبی و پاپایا کردم و رفتم سراغ نقاشی و چند تا کشیدم. همیشه چرکنویس دارم و میکشم و دوباره میکشم. 

خودم از یکیش خیلی خوشم آمده و حالا باید روی کاغذ بزرگتر بکشم. 

زنگ زدند برای کسی که جمعه میخواهد بیاید برای اندازه گیری. نمیدانم ویویان از سفر برگشته  یا نه! باید زنگ بزنم و یوگا را از سر بگیرم. تمرینات شکرگزاری را هم همینطور و همینطور نماز خواندن را. دوستی زنگ زد و حرف زدیم باهم. خشک شده های دیروز را تا میکردم و حرف میزدیم. 

فرشته هم کنارم خوابیده بود. ساعت ۴.۵ پایین آمدم و چندتا سیبزمینی پختم برای سالاد ماکارونی. به خواهر جانان زنگ زدم و حرف زدیم. خواهرم قصد مهاجرت دارد و تازه به‌دنبال راه میگردد. 

مهاجرت سن دارد و اگر در فکرش هستید باید زودتر آنرا انجام بدهید. مهاجرت قیمت هم دارد،  بایدکار و زندگی از دست داد و به یک کشور دیکر آمد و دوباره ساخت. مهاجرت زحمت هم دارد،  باید درس خواند و به دنبال کار گشت. مهاجرت استرس هم دارد ولی اگر همه چیز خوب پیش برود بهترین تصمیم است. من از مهاجرتم بسیار خوشنودم با همه سختی هایش. هرچند سختیهای ایشان خیلی بیش از من بود و من همیشه سپاسگزارم  برای تلاشی که کرده و زندگی  خوبی که فراهم کرده برایم. 

خود من با اینکه اینجا درس خواندم ماهها به دنبال کار گشتم،  بیش از صد رزومه فرستادم و خیلی استرس کشیدم. آخر سر آن کاری که میخواستم نشد ولی کاری شد که ساعت و  زمانش دست خودم بود. رییس نداشتم و حرف اول و آخر را خودم میزدم و خودم تصمیم میگرفتم. با کسی روبه رو نمیشدم و توی اتاقم برای خودم کار میکردم،  موزیک گوش میدادم و خیلی سرخوش بودم سرکارم. ازچند سال پیش هر جا سر کار رفتم حتی رزومه هم نفرستادم و با معرفی رفته ام. حالا هم که بیزنس خودم را می خواهم آغاز کنم.

به من میخوره چه بیزینسی داشته باشم؟؟؟ 

سالاد را درست کردم و سس زدم و گذاشتم  توی یخچال،  میوه  برش زدم و روی میز و چای دم کردم و قوری روی وارمر روی میز و یک ربع به هفت رفتم پیاده  روی با فرشته کوچولو. همه روزم یک طرف این ۴۰ دقیقه پیادهروی با این فرشته کوچک یکطرف. هربار نگاهش میکنم میگویم مرسی که به زندگیم آمدی. مرسی که  این همه خوبی. 

جایی میخواندم اگر دلشوره و دل آشوب هستید یک نوزاد یا پاپی یا خرگوش را در آغوش بگیرید و روی سینه تان بگذارید تا وجود پاکشان به قلبتان آرامش ببخشد.

برگشتیم خانه و پسر همسایه آمد و سلام کرد و پرسید که میتواند فرشته را ناز کند که بردمش تا نازش کند. یکدستش بستنی بود که چکه میکرد روی انگشتانش و با خنده فرشته  را ناز میکرد . چون میترسد پدرش از او خواسته اینکاررا بکند تا ترسش بریزد. کودکی دنیای زیباییست. فرشته کوچولو آرام بود چون میدانست پسر بچه میترسد. 

ساعت ۷.۵ شاممان را خوردیم و بعدش هم مانند هرشب سریال تماشا کردیم. 

ساعت ۱۰.۵ توی تخت میرود ایشان ، چند تا ظرف را در ماشین میگذارم و به دکتر هلاکویی گوش میدهم. مردم چه مشکلاتی دارند!! خدایا به ما به همه ما کمک کن. 

شمعها را روشن میکنم و شبهایمان آرام است. 

یک ماه تابان در آسمان زیر و بم باغ را نورانی میکند و یک خدا ی مهربان پشت همه زیبایی های زندگیم نشسته و دستم را گرفته است. 

هربار در زندگیم ترسیدم و لرزیدم برای این بود که فراموش کردم تو هستی. 


"من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد"


خدایا سپاسگزارم که هستی. 

<نترس تو تنها نیستی،  خدا همیشه هست>

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد