مهربان باشیم

یکشنبه ساعت ۸ بیدار شدم و یکسری ماشین راروشن کردم. چای دم کردم. سیب زمینی پوست گرفتم. ایشان بیدار  شد و رفت توی باغ و گل کاری های فرشته را تمیز کرد. کمی به باغ رسید و صداشون کردم برای صبحانه. پنجره راباز میکنم و صداشون میکنم،  پنجره ای رو به باغ و بوی بهار و نور خورشید. 

سیب زمنیها را پوست میگیرم و روی گاز میگذارم. عزیز راه دور ناهار نمیماند. سیبزمینی های خام را توی آب میگذارم  توی یخچال. صبحانه میخوریم و یخچال را پاک میکنم. به پرنده ها غذا میدهم.عزیز راه دور میرود. ایشان گاراژ را سامان میدهد. چمنها را میزند و بوی چمن سرم را پر میکند. خانه را تمیز میکنم.  یکسری دیگر ماشین را روشن میکنم. ناهار نداریم،  خانه را جارو میکنم و ایشان آبمیوه میخورد. هدیه ای که خریدم را کادو میکنم. شمعدانی ها را سامان میدهم. دوش میگیرم کمی میوه میخوریم برای ناهارمان و من مدیتیشن میکنم و میخوابم. ساعت ۳.۵ بیدار میشوم و کمی کتاب میخوانم. یکربع به ۴ لباسهایم را روی تخت میگذارم و میپوشم. دست آخر بلوز خال خالی صورتی. و سفید با دامن مشکی میپوشم و آرایش میکنم. موهایم را بالا میبرم و گیر میزنم. لباسهارا میاورم تو و روی مبل میریزم. ۴.۵ میرویم بیرون و یکساعت در راه هستیم. به خانه دلباز دوستمان میرویم و میزبان پر استرس سرگرم پذیراییست. درست همان کاسه کریستالی که برایش خریده  بودم روی میزش جا خوش کرده پراز آجیل ،  چه خوب شد ظرف دیگری برایش گرفتم و آن کاسه  را برای خودم برداشتم. 

همه چیز بسیار خوب است. کم کم مهمانهای دیگر میرسند و ما در حال گپ و گفتگو هستیم. برای شام آش رشته،  قورمه  سبزی ، باقالی پلو با ماهیچه و مرغ درست کرده بود،  در کنارش دو جور سالاد و ماست و اسفناج،  ترشی و زیتون و..... 

میزبان به اندازه ای خسته است که نمیتواند چیزی بخورد. پس از شام هم که ژله و کیک و چیز کیک هست. من و دوستم با اینکه نخستین بار مهمانشان بودیم  کمک کردیم در حالی که دوستان قدیمیشان نشسته  بودند و زمان شام یا دسر میامدند و زمان کار به طور مرموزی  ناپدید میشدند. 

ساعت ۱۲.۵ خانه بودیم و تا بخوابیم شد دو! 

دوشنبه صبح ساعت نه بیدار  شدم، ایشان کتری را روی گاز گذاشته  بود خودش پیدایش نبود. چای دم کردم و ماشین را روشن کردم. سیبزمینی ها را گذاشتم بپزند و صبحانه  را آماده کردم. خودم هندوانه و طالبی خوردم. یک بسته گوشت بیرون گذاشتم و یکسری دیگر لباس توی ماشین ریختم. لباسهای را بیرون پهن کردم زیر نور خورشید. 

ایشان به دنبال یک مدرک من بود که رفتم از توی آفیس پیدا کردم و برایش ایمیل زدم. مایه کتلت آماده کردم و یک لیوان آب کرفس و سیب خوردم و نشستم به تا کردن لباس های شسته که یادم افتاد به سوزان زنگ بزنم که زدم و پاسخ نداد! 

سبزی خوردن شستم و دوش گرفتم و آخرین سری لباس  را توی ماشین ریختم. ساعت ۱۲ رفتیم بیرون با ایشان برای خرید. چند مدل پارچه برداشتیم و آوردیم خانه تا هر کدام دوست داشتیم سفارش بدهیم.ساعت ۱.۵ برگشتیم خانه و کتلتها را سرخ کردم. سه چهار تا خیار حلقه حلقه کردم و ماست سفت و کم زدم با شوید. ایشان دوغ درست کرد و شسته هار ا بیرون پهن کردم. ساعت ۲ و خرده ای ناهار خوردیم. ایشان ظرفها را توی ماشین گذاشت و یکسری هم  شست  با ایشان سریال دیدیم و لباسهای شسته شده رها شده روی کاناپه را تا کردیم و جا دادیم. رفتم توی آفتاب دراز کشیدم و مدیتیشن کردم و خوابیدم. ساعت ۴ بیدار شدم و آب خوردم و هندوانه و طالبی برش زدم و روی میز کذاشتم. چای هم دم کردم. رفتم بالا و پاکسازی کردم دو نفررا. مادر ایشان زنگ زد و حرف زدیم.شسته ها را آوردم توی خانه و نشستیم با ایشان به هندوانه  و طالبی خوردن و حرف زدنو یک پیادهروی یکساعته. امروز هوا بسیار خوب بود. روزها بلندتر شده اند.

برگشتن با یکی از همسایه ها حرف زدیم و ساعت ۸ شده بود.

آیپدم را با خودم بردم  بالا ونشستم به اتو کردن، فیلم لوییز را تماشا کردم. نخستین بار که تماشا کردم چیز زیادی بلد نبودم و برایم پرسش بزرگی بود که چگونه و از چه راه؛  حالا انگار خم و چم کاررا بلدم.

شام نان و پنیر بود با سریال!

خدایا برای همه درسهای زندگیم سپاسگزارم. برای بهتر شدن زندگیم سپاسکزارم. 

برایتان آرزو میکنم با مهربانی خدا درستان را بیاموزید نه با قهرش.

خداوند بیش از منتقم بودن و قهارو  جبار بودن مهربان  است. ما هم  مهربان باشید. مهربانی پیشه ماست و کیش ماست. 


پ.ن. دوست عزیزی که درباره مهاجرت پرسیده بودی به زودی پاسخت را میدهم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد