من را ناز کن

توی یک دهه گذشته زندگیم تلاش کردم تا جایی که میتوانم از سرزنش آدمها  دوری کنم. نه اینکه نکرده نباشم ولی خیلی کم و کمترش کردم اما تو ی دلم برای زندگیشونو حرفهاشون  غصه خوردم. 

 توی ۵ سال گذشته هر بار  چیزیم می شنوم به جای سرزنش و غصه خوردن  درجا دعا میکنم برای آن آدم که خیر و رفاه و راحتی سرراهش قرار بگیرد. همیشه هم دعا میکنم که به خیر خدا آگاه  بشوند نه با قهر خدا. 

چرا از سرزنش دست برداشتم  چون هر چه درباره دیگران گفتم در جا سرم آمدو من که خیلی حواسم هست زود آگاه میشدم که این بازگشت کار خودمه. پس دست برداشتم از این کار ناپسند.

حالا راحتم با دعا برای دیگران هم خودم ایمن هستم و هم انرژی مثبت برای دیگران میفرستم و دوسر سوده! 

پنج شنبه خانم نیامد. اول از همه به پرند ها  غذادادم چون چشم انتظارند. خودم کارهای خانه  را انجام دادم و تمیز کاری  کردم. صبحانه یک کاسه اوت میل با  دارچین و عسل خوردم و یک لیوان آب پرتقال تازه.  دوستی زنگ زد برای مهمانی شام که نمی‌دانستم ایشان نمیتواند بیاید یا نه و قرار شد که خبر بدهم به دوستم. ۳ سری لباس توی ماشین  ریختم. به خانم یکی از دوستان ایشان زنگ زدم برای سفارش سبزی چون پیشتر به من گفته  بود که خانمی را میشناسه که این کارها را می‌کند. سبزی قورمه و پلو،  ترشی،  بادمجان کبابی و پیاز داغ سفارش دادم و گفت اگر مهمان داشته باشی غذا هم میپزد.خانمیست که بچه هایش اینجا درس میخوانند و اجازه کار ندارد و فرهنگی بوده و همسرش هم در ایران  فرهنگیست و هزینه زندگی بچه هایش را با حقوق دبیری  باید بدهد. این است که خانم اینجا دست به کار شده است تا سهمی داشته باشد. پدرو مادر یعنی فداکاری. 

الهی بچه هاشون زنده و تندرست  باشندو مادر و پدرشان بالندگی آنها را ببینندو کیفش را بکنند. 

 خانم دوست ایشان بسیار خوش صحبت است و ما نزدیک به دوساعت حرف زدیم  البته ایشان بسیار بیشتر تا نادره خانم بفرمایید شام هم آمد توی حرفهاش!! تو این بین من یخچال را تمیز کردم  و دستی به درو دیوار خانه کشیدم چون نمیتوانم بشینم یکجا! 

تلفن به پایان رسید و خانه را جارو کشیدم و نشستم پای مدارک؛  همه مدارک را در فولدر های نو گذاشتم و مرتب شدند فقط باید اتیکت بزنم که بدونم چی کجاست. صورتم را اسکراب کردم  و ساعت ۳.۵ دوش گرفتم و برای شام هم میخواستم پاستای سبزیجات درست کنم. ساعت ۴.۱۵ غذای پرنده ها را دادم و با فرشته توی هوای سرد و باران پودری رفتیم بیرون.

۵ خانه بودیم و سبزیجات رار یخته بودم روی کابینت تا از هر کدام تکه بردارم که ایشان ۵.۵ آمد. کتری را پر کردم و میوه شستم. ایشان نگاهی کرد به آشپزخانه و گفت  سبک میخورد. املتی یا نان و پنیر و در آخر گفت سوسیس میخورد. همه برگشتند داخل کشوی یخچال. باید شنبه آبمیوه  بگیرم چون انگور ها دان شده اند. کار چندانی نداشتم. تی وی دیدم. دوست در بلا افتاده  پیام داد و با او حرف زدم. گفت به پیشنهادت فکر کردم  و رفتم پیش مشاور و حرفهایی از این دست. تنها تشویق به آرامشش کردم و اینکه کار را بدتر نکند.شام خوردیم و  ساخت ایران تماشا کردیم و من هم تی وی تماشا کردم. کمی خوابیدم جلوی تی وی و بعد هم یک ایمیل به همکاری که از پیش ما رفته زدم و ۱۱.۵ خوابیدم تا ساعت ۸. 

شب خواب دیدم رفته ام  ابروهایم را هاشور بزنم!!! خوب من هیچوقت از این کارها نکرده ام و نمیکنم برای همین به خانم آرایشگر گفتم  به جایش بیا ابروهام را بردار. بعد هم با خواهرم توی ماشین بودیم و خواهرم پرسید چرا با امیر ازدواج نمیکنی که گفتم اخلاقش بده  و عصبانیه!!!! یکجا به همان  امیر میگفتم بیا پیشم بشین!!! یکجا هم  با دوستم توی لایگون استریت بودیم و میگفت بیا زود بریم چون صاحب کارم من را میبینه. گفتم کجا کار میکنی گفت برونتی!بهش گفتم اتفاقا من باید برم حتما آنجا  شیرینی بخرم!  

خانم آرایشگر وامیری که نمیشناسم  توی خواب من چی میکردید. 

شیرینی  فروشی هم فکر کنم دوروز شیرینی نخریدم این خواب را دیدم. 

ولی شب خواب خوبی داشتم. ایشان ناهار میآمد برای همین دوتا کراسان و شیر موز نارگیل بهش دادم. پرنده ها سهمشان را گرفتند و با سرد شدن هوا  بیشتر و بیشتر میشوند. خودم دوش گرفتم و چند تا لیوان آب گرم خوردم و خرما و موهام را خشک کردم. شلوار صورتی کمرنگم را پوشیدن و کلاه صورتیم را سرم کشیدم. 

راحت شدم از زمانی که موهایم را  کوتاه کردم. ساعت ۱۱ آمدم بیرون و نازنین دوست پیام داد یکی از بستگان همسرش فوت کرده و نمیتواند بیاید برای کافی و گپ هفتگی. توی راه یک موز خوردم. رفتم سروقت خریدهایم،  نان بربری،  برنج،  دلستر،  گندم،  گردو،  پسته،  بادام خام،  تخم کدو،  سوسیس،  کالباس،  زولبیاو بامیه،  نان همبرگری،  پنیر،  تخم مرغ،  پیازچه ،  جعفری،  انگور سبز و قرمز،  سالاد، گوجه فرنگی،  خیار،  نان همبرگری،  بروکلی،  کرفس،  نارنگی، موز،  گوجه چری،  لیمو ترش خریدم و ۱.۵ کارم تمام شد و برگشتم به سوی خانه. سرراه رفتم پیش ایشان که کارش تمام شده بود و داشت ریپورت مینوشت. دوستم هم دیدم آنجا که بد جور سرما خورده بود. شاگرد  ایشان هم کارش تمام شده  بود و از این اتاق به آن اتاق میرفت. تا من آمدم رفت توی آشپزخانه  و وسایلش را جمع کرد ولی ماند تا ما آمدیم بیرون. من و ایشان با هم  حرف زدیم که برای ناهار چه کنیم و او هم سر توی صندوق ماشینش بود و ایستاد تا من راه افتادم. 

برای ناهار همبرگر و مرغ سوخاری گرفتم و ایشان زودتر از من رسیده  بود و  سطلها را شسته بود. همه خریدهارا آورد تو و ناهارمان را خوردیم و خریدها را جا به جا کردم و بقیه کارها را رها کردم و رفتم برای مدیتیشن. فرشته کوچولو با سرش میزد به موبایلم و وقتی میگذاشتم کنار سرش را میاورد زیر دستم که ناز کن. تا موبایل رادست می‌گرفتم  با سر هلش میداد که این را بنداز زمین و من را ناز کن. 

بودنش توی زندگیم یکی از بزرگترین نعمتهای خداست. 

چرتی هم زدم و بلند شدم. غذای پرنده ها را ریختم و سرو صدایشان بالا گرفت. 

ظرفهای شسته را  از ماشین بیرون آوردم و کتری را پر کردم که ایشان گفت برویم پیادهروی. آباژورها راروشن کردم و رفتیم. شام هم همبرگر من که مانده بود با مرغ سوخاری پس کاری نداشتم. میوه و چای گذاشتم روی میز. 

مادر ایشان زنگ زد و حرف زدیم با هم. شام هم که از ظهر بود و خودم نان و پنیر خوردم. ساعت ۱۱با فرشته رفتیم توی تخت و ایشان هم کمی بعد آمد. کمی گز گز. در پای چپ و دست چپم  داشتم. 

من کمی کتاب خواندم وایشان خوابید.پیش از خواب یادم اومد افتاد توی یکی از اتاقها یک میز بزرگ دارم که وسایل خیاطی روی آن هست و اتاق اتو و این کارهاست بهتره آنجا را برای کار نقاشیم باشد. فردا صبح که خورشید دمید برنامه ام را پیاده میکنم. 

پرنده ها را یواشکی تماشا  میکنم، یکی هست که میپرد روی ظرف غذا و بقیه را نوک میزند. یکی هست که غذا را میبیند بلند بلند جیغ  میزند تا بقیه  برای خوردن بیایند. یکی فقط با یکی لج است و نمیگذارد غذا بخورد. یکی از گوشه کنارها چند تا دانه بر میدارد و منتظر میماند تا بقیه بروند.اینها توی تاریکی هنوز هستند تا شکمشان را سیر کنند برای همین من غروب هم غذا میریزم. برای اینکه دعوا نشود روی زمین چند جا هم میریزم. یکی هست که با نوک به شیشه میزند که ما اینجاییم غذا چی شد. 

یک دسته بزرگ هم هستند که به همه جا میدهند تا سهمی داشته باشند. ما آدمها بیشتر به داشتن  این گروه آخر نیازمندیم چون از بقیه خیلی داریم.  



برایتان آرزو میکنم شعله عشقتان پایدار باشد و هرگز خاموش نشود. برایتان آرزو میکنم دوست داشته شوید و دوست بدارید. برایتان سایه امن زندگی از خداوند خواهانم. برایتان پرتو نور خدا خواهانم در زندگی و دلهای پاکتان. 


با دنیا مهربان باش تا دنیا با تو مهربان باشد.

من روزه نمیتوانم بگیرم ولی زبانم و نگاهم و افکارم را کنترل میکنم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد