چل چلی

چهارشنبه ایشان رفت سر کار و من هم لباس ورزشم را پوشیدم و فرشته را آماده کردم  و زدیم بیرون. از در گاراژ که آمدیم بیرون گرما زد توی صورتمون ولی خوب رفتیم. توی راه پر درخت دوستم را دیدم که داشت از مدرسه بچه اش بر میگشت و سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم میخواستم بهت زنگ بزنم که برویم بیرون با هم؛  و گفت میخواسته خانه بماند امروز و خانه اش را تمیز کنه ولی دوش میگیرد و میاید. برای ساعت ۱۱ قرار گذاشتیم. برگشتم خانه و گلها را آبیاری کردم؛  پیلاتزهم انجام دادم. سینک را مرتب کردم و ماشین ظرفشویی را روشن کردم و یکدور لباس توی ماشین ریختم و دوش گرفتم و درست ساعت ۱۱ دم خانه دوستم بودم. ایشان پیام داده بود که دوتا چیز برایش ببرم آفیس و بردم و لیست خرید و بسته های پستی را گرفتم از دخترها و رفتیم با دوستم شاپینگ سنتر. اول بسته ایشان را پست کردم و با دوستم رفتیم لباس ببینیم. من یک بلوز آبی با گلهای ریز سفید گرفتم که نرم و خنکه برای روزهای گرم تابستان و یک آستین سه ربع خنک یقه بلمی ولی رنگ ملایم و پاستل. 

از سوپر وایتکس،  ماست،  خیار،  کراکر پنیری،  مایع دستشویی،  چیپس،  کره،  قارچ،  آب،  غذای فرشته،  چای سبز، ترشی تند انبه،  شیشه پاک کن و اسپری و خوشبو کننده هم برای آفیس ایشان گرفتم. 

از میوه فروشی هم آبپرتقال تازه،  سبزی خوردن،  شلیل و هلو و زرد آلو،  سیب زمینی،  گوجه فرنگی،  فلفل دلمه ای گرفتم و با دوستم رفتیم و نشستیم و اسنکی خوردیم. دوستم برایم از آزارهای خانواده همسرش و همسرش میگفت و من هر بار یاد آوری میکردم که خدا را شکر که اینجایی؛  از قولهایی که شوهرش میداده برای ماندن در ایران و تنها حرف بودند همه.

و من فکر میکنم خانواده ها چطور پسرهاشون رابار میاورند که تازه بعد از ازدواج یادشان به خدمت کردن به خانواده میافتد؛  چرا ما ها یاد نمیگیریم برای عزیزانم آرامش بخواهیم و رهاشون کنیم. 

چرا ما یاد نمیگیریم دوره برده داری تمام شده است؛  چرا نمیفهمیم محبت محبت میاورد و اگر بد کنیم بد را خواهیم دید؛  از کجا یادمان رفت هرچه بکاریم درو میکنیم. 

 برگشتیم به سوی خانه و دنبال بچه دوستم رفتیم و رساندمشان خانه. خودم هم خریدها را توی آشپزخانه گذاشتم و چند لیوان آب خوردم و کولر را روشن کردم. لباسها را بیرون پهن کردم و با این گرما در ۱ ساعت  همه خشک شدند. نمیدانم چرا ولی همه کابینتها را ریختم بیرون و از بیخ و بن تمیز کردم و خریدها را جا به جا کردم. برای شام خورشت کدو بادمجان با مرغ پختم. کشوهای میز را هم مرتب کردم و همینطور همه آشپزخانه را. سبزی ها را پاک کردم و کمی شستم و ماست و خیار و کدو درست کردم و برنج و چای دم کردم و ایشان آمد و با فرشته رفتیم دم غروب. از صدای جنگل و زیباییهایش هر چه بگویم کم گفتم. 

ایشان میگفت بگرد یک شریک پیدا کن و بیزینس بزن و بیشتر حرفمان درباره بیزینس و کار بود. 

ایشان باغ را آبیاری کرد و یک شب گرم و خوب داشتیم؛  شاممان را خوردیم و کمی سریال  پایتخت را دیدیم. 

 در این شبهای داغ و نمدار یک چیز کم است انگارهنوز همه جیرجیرکها بر نگشته اند ؛  تکسرایی داریم! 

پاهایم دردناک و داغ هستند و بدون کفش راه رفتن برایم سخت است؛  امروز به دنبال کفش طبی راحتی توی خانه میگشتم و پیدا نکردم. 

دلم ماساژ سنگ گرم میخواهد. 

الان چندساله ابتدا به راحتی تنم فکر میکنم؛  چه چیز کمتر آزارم میدهد و در چه چیزی راحتترم. 

۴۰ سالگی تازه آدم یادش میافتد که خودش هم هست؛ خودی که دوستش نداشتی،  خودی که نمیدیدیش،  خودی که حوصله اش نداشتی،  خودی که نامهربان بودی با او. تازه یادت میافتد هیچ چیز مهمتر از خودم نیست،  حرفهای مردم برایت خط میخورند. چهل سالگی سنی نیست که بشود پنهان کرد خواست ها و نخواسته ها را. به پوستم آنرا میزنم که خوب است؛ چین و چروک پنهان نمیکنم، میخندم و چینها بیشتر میشود و من بیشتر میخندم. سفیدی موهایم بیشتر میشود و اگر بیشتر شد سفید رهایش میکنم. 

انگار یک سر نترسی دارم در این میانه چهل سالگی. راحتر و بی پرواتر حرف میزنم،  از زنانگی هایم با دوستانمو خانواده ام  میگویم؛ بیشتر میگردم و با آنهایی که دوست دارم زمان میگذرانم. چل چلی که میگفتند بد نبوده! 

توی این روزهای گرم برای پرنده ها هندوانه میگذارم و این ریزکها که هیچگاه شانس خوردن میوه بهشتی به نام هندوانه را نداشته اند تند پاکش میکنند. از اینکه لای درختان باغم پرا ز لانه پرنده است بسیار خرسندم. از اینکه میدانند در خانه من هیچ آزاری نیست خوشنودم. 

خداوندا سپاسگزارم برای چشمه نورت در زندگیم. 

هیچ بیمی ندارم تا با تو هستم؛  در دستانت لم میدهم و میدانم،  ایمان دارم  هیچ کس و هیچ چیز برای من آزاری ندارد. 

خداوندا چند بار در روز میگویم سپاسگزارم ولی باز کم است؛  شمارنعمتهایت را ندارم. به جان عزیز خودت ندارم؛  هرثانیه سطلی از نعمت روی سرم خالی میکنی. با یاد تو قلبم  از سینه به در میشود  و از این شادی از تنم میخواهم بیرون بزنم. 

از مرگ ترسی ندارم چون یکی شدن با توست. 


از خدا برایتان تندرستی روح و جان میخواهم؛  آرزو میکنم دلتان نلرزد در پیچ و خمهای زندگی.

الهی آمین


<< خدایا دوستت دارم>>



نظرات 2 + ارسال نظر
یک خانم شنبه 4 آذر 1396 ساعت 20:54

سلام
برای کف پا که داغ می شه بعضی ها حنا رو با سرکه مخلوط می کنن نیم ساعت کف پا می ذارن .
همچنین روغن سیاه دانه یا کنجد یا زیتون رو شبها کف پا زده و نایلون پوشیده بعد جوراب می پوشن .تا صبح .کلا روغن مالی کف پا مزایایی زیادی دارد
خاکشیر با اب هم می
میلبشه خوبه .برخی ها می گن داغی کف پا از کبد. ناشی می شه
ان شاالله که رفع بشه

سلام خانم عزیز؛ همیشه از راهکارهاتون بهره میبرم.
خوش به حالتون که دانش طب سنتی دارید. خاکشیر را یادم آوردید که خیلی هم دوست دارم و حتما درست میکنم. بقیه را هم استفاده میکنم.
خیلی سپاس یرای کامنت پر بارتون.

حمیده جمعه 3 آذر 1396 ساعت 17:31

سلام.این جمله خیییلی خوب بود.(از مرگ هراسی ندارم چون یکی شدن با توست).
سرتان سلامت بانو.
وباز هم سپاسگزاریم که برایمان دعای خیر میکنید.

سلام حمیده جان؛ من هم از بودنت سپاسگزارم و برایت آرزوی تندرستی دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد