کولبر

دیشب خوابم نمیبرد و خیلی سخت خوابیدم. ۸ بیدار شدیم و ایشان ۸.۲۰ دقیقه رفت؛  شیر موز و بلوبری و کراسان پنیر برای صبحانه با یک نارنگی و برای ناهار یک ساندویچ کالباس و یک بطری آب میدهم ببرد همرا با بیسکوییت و کافی برای آفیسشون. خودم برمیگردم توی تخت و دوستی زنگ میزند و  بیش از یکساعت حرف میزند و من احساس میکنم انرژیم کم و کمتر میشود جوری که حرف نمیزدم و تنها  صدایی در میاوردم که در این کفتگوی تلفنی  من هم  هستم نزدیک ۱۱ شده که خداحافظی میکنم و احساس میکنم جانی ندارم. بلند میشوم و سرگیجه زیادی دارم. جوری که چشمانم را هم نمیتوانم  بچرخانم؛  کمی میشینم و تنها ممی بهتر میشوم. آرام راه میافتم و حال خوبی ندارم و دلم بهم میخورد؛  میخواهم دوش بگیرم و کمی آب میخورم و کم کم بهتر میشوم. شمع خوشبوی حمام را  روشن میکنم و زیر دوش آبگرم میروم؛  انگار میخواهم بالا بیاورم! چند دم و بازدم میکنم و زیر لب میگویم من خوبم،  من خیلی خوبم.  دوش میگرم و کرمهام را میزنم،  کمی از لوسیون  بدنم  مانده؛  باید بخرم. ژل آلوورا خریده بودم  که دیگر در بازار نیست! 

برای خودم اسموتی درست میکنم با موز،  بلوبری،  ۲ تا خرما،  ۵-۶ تا بادام،  شیر بادام و توی لیوان میریزم و روش پودر نارگیل و با تخم کتان و کنجد و چیا سید و میخورم ووتی وی نگاه میکنم؛  جراحیهای زیبایی که بیشتر آدمها را از زیبایی میاندازد. حالم بهتر میشود ووکمی آشپزخانه را

 سامان میدهم. میخواستم بروم خرید که دیدم بهتر است نروم.

گوشت بیرون میگذارم که برای شام کتلت درست کنم. هوا بهاری است،  باران،  آفتاب،  ابرو  باد  و دوباره از سر؛  انکار آدمی که داغ دلش تازه میشود،  آرام میشود ودوباره تازه میشود. 

با فرشته ۱۲.۴۵ میرویم پیاده روی و به دوستم زنگ میزنم اگر هست بروم ومیروم و مینشینیم یک چای میخوریم و فرشته خودش را میکشد  از شادی و دو  برمیگردیم خانه. یک چای سبز درست میکنم و میروم توی آفیس تا کارهای آفیس ایشان را انجام بدهم. چندین طرح میزنم و ران نمیشود یا اشتباه  ران میشود!ساعت ۴ و خرده ایست که برای خودم نان و کره  مربای آلبالو درست میکنم با یک چای سبز دیگر. 

فرمها را پرینت میگیرم تا پر کنم و بفرستم سفارت؛  ازلیست بلند بالام کارهام یکی یکی تیک میخورند. برای چشمم هم وقت گرفتم دوشنبه ساعت ۳! 

سیب زمینیها را میپزم و مایه کتلت را درست میکنم؛  گرد لیمو باید بخرم! برای ایشان  برنج درست میکنم با یک ظرف پر از سالاد برای خودم. غضذای فرشته را هم میپزم. کتلتهای هر کدام یک اندازه اند؛  ناهمگونند! مادر ادموند در رمان زویا پیرزاد جلوی چشمم میاید؛  کجا گذاشتم کتابش را! اینبار بروم ایران  کوله بارم را پر از کتاب میکنم. یک چیزی آزارم میدهد توی این جمله جاری در سرم و فکر میکنم شاید ایران رفتن است! 

نه! جمله در سرم میچرخد و میچرخد؛  کوله است. کولبر توی سرم میدود،  درد هم میهنانم در وجودم ریشه کرده است. 

خدایا هیچ ظلمی پایدار نمیماند؛  ظالمان را آگاه  کن!

با مادر و پدرم حرف میزنم ۱ ساعت؛  چای دم میکنم ووایشان میرسد. شام میخوریم و من چندتا کتلت میخورم و سالاد زیاد در کنارش و ظرفها را توی ماشین میگذارم و با ایشان کمی حرف میزنیم. باران میبارد و من چند  لیوان آبجوش میخورم. 

بزای فردای ایشان هم کتلت  و سالاد میگذارم تا ببرد.

برای نابودی یک کشور از فرهنگش باید آغاز کرد؛  شادی را باید پاک کرد و مردم را در فاز غم و غصه و ترس نگاه داشت و تباهی آن کشور خودش خواهد آمد.


<<برای اندامهایم که کار  میکنند  و در هارمونی با هم هستند سپاسگزارم>>

پ.ن. خدایامیدانم  حال سرزمینم را بهتر میکنی؛  به مردمم بیشتر کمک کن تا مهربانتر باشند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 17:57

سلام ایوا جان .چطوری ؟ الان بهتری ؟

آرزوی شما آرزوی همه ماست .بهبود وضع مردم و نجاتشون

سلام تارا جان، خیلی بهترم سپاسگزارم.
به امید خدا این بهبودی بدون اینکه خونی از بینی کسی بریزد انجام بگیرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد