نیمه شب ایشان من را بیدار کرد که خرخر میکنی، مرد اینقدر ناناز! ولی من تا نه خوابیدم و حالم کمی بهتر شد. ایشان خدای بد خوابیدن و غرغر کردن وقت خوابه. همین الان ساعت ۱۱ شب یک ربعی از زمین و زمان نالید و چشمهاش را بست. من هم کاری بهش ندارم، توی این قالب راحتتره چون این جور پرورش یافته. تلاش من بیفایده است و خودم را هم گم میکنم.
نه بیدار شدم و ایشان چای دم کرد و صبحانه را آماده کرد. من هم کمی بعد بلند شدم و صبحانه را خوردیم. ایشان خیلی کار داشت. اول رفت آفیسش تا چیزی را درست کند. دو سری لباس توی ماشین ریختم. برای ناهار قیمه درست کردم و در حال سیبزمینی خلال کردن بودم که ایشان آمد خانه و گفت برویم پارک جنگلی. سیب زمینیها را توی آب سرد گذاشتم و برنج هم خیس کردم و ساعت ۱۲ رفتیم بیرون. سرراه ایشان برای خودش هات چاکلت گرفت و برای من چای لاته که گرم بشوم. هوا خیلی خوب بود، آفتابی و بهاری، همه جا پر از شکوفه و صدای پرندگان. رفتیم از یک را ه فرعی که پل چوبی داشت و یک دریاچه کوچک. کمی روی نیمکتها نشستیم و به صدای پرنده ها وزنبورها که شکوفه ها را به یغما میبردند گوش دادیم.
خدایا چرا صدای آفریده های تو زیباست؟ کدام نادانی به تو نامهربانی نسبت داد و مارا سالها از عذاب تو ترساند؟ تو خوب بیهمتا، تو یکتا. ترس از خدایی به این مهربانی و بخشندگی تنها برای سوار شدن بر کول ما بود!
۱ بود که برگشتیم خانه، امروز را کوتاه رفتیم و زیاد راه نرفتیم. سیبزمینی ها
را روی حرارت کم گذاشتم و برنج را هم دم کردم. نعنا ها را پاک کردم و شستم و به ایشان گفتم که هوای سیب زمینی ها را داشته باشد. رفتم دوش گرفتم. یکسری دیگر لباس توی ماشین ریخت.
کمی از دو گذشته بود که ناهار خوردیم و برای شب هم ماند. یک کیت کت خوردم و مانند همیشه چرتی و هیپنوتیزم. نمیدانم چرا هیپنوتیزم و مدیتیشن را در یک روز با هم نمیتوانم انجام بدهم!من در یکروز برای خودم دو ساعت وقت ندارم!!
۵ خرده ای بود که لباسهارا جمع کردم و بالا دوباره پهن کردم. هوا خیلی سرد شد دوباره. ایشان خواست با فرشته کوچولو برود پیاده روی ولی من نرفتم چون سرد شده بود. کابینتهای لاندری را مرتب و تمیز کردم و کابینت حمامها را هم. قرار بود فردا انجام بدهم که کار فردام سبک شد. مقداری جا به جا کردم. ظرف نمکم شکسته بود که انداختمش دور و توی یک ظرف دیگر نمک ریختم و توی حمام گذاشتم.
چای دم کردم و با ایشان که برگشته بود در تی وی روم خوردیم. ایشان رفت تا به کارهای عقب افتاده اش برسد و من با دوستانم و خواهر جانانم چت کردم. از آفیس دفترچه برداشتم و کارهای فردا را مینویسم، اینجوری برنامه ریزی بهتر است.
کمی بافتنی کردم! و فرشته کوچولو با دقت نگاه میکرد و با کاموا بازی میکرد! با ایشان فیلم هالیوودی دیدیم، از همان کلیشه های مرد ثروتمند با هلیکوپتر و هتل و زنهای فراوان عاشق زنی میشود که با هم بدند و بعد بدون هم نمیتوانند زندگی کنند و زندگی های رویایی. ما هم داریم کلیشه های بدبختی و ذلت!!! هنوز جمله دوستم توی سرمه که فیلمهای ایرانی را دوست دارم، خیلی غم انگیزند! کلیشه آنها و کلیشه ما!
شام را گرم نکردم و به ایشان گفتم اگر میخواهد خودش گرم کند، غذای فرشته کوچولو را دادم. ایشان دو تا لیوان آبمیوه خورد و در آخر یک پیاله کوچک قیمه و پلوی سرد. من هم یک گلابی خوردم با دو تا خرما و ارده. ایشان ظرفها را گذاشت توی ماشین و آماده خواب شد با غرغر و عصبانیت.
۷ دقیقه دیگر اینجا دوشنبه است!
<<امروز با خودت تکرار کن"من سزاوار بهترینها هستم">>
آخه ایوا جونم خرخر خیلی بده!!!
منم همین مشکلو باهمسر داشتم....
الان دیگه عادت کردم بهش
عزیزم، من چون خودم در هر جایی و با هر صدایی و چراغ روشن و... میخوابم و مشکلی ندارم نمیفهمم درد این بنده خدا را. هرچند خودش هم خر خز میکند.