دیر نویس

شنبه صبح بیدارشدیم. ایشان دوش گرفت و چای دم کردم. من که میوه برای صبحانه خوردم  و ایشان هم نان و پنیر،  ناهار هم قرار شد املت بخوریم با  سالاد زیاد. دوش گرفتم و به ایشان گفتم پرندههای باغ را دریابد. لباس گرم  پوشیدم.  کلاه سرم کشیدم و رفتیم  پارک و بر فراز تپه ها پیاده روی کردیم. فرشته را هم بردیم و یک ساعتی پیاده روی کردیم.برگشتیم خانه و املت را درست کردم و کمی مدیتیشن و خواب و ساعت ۴ موهام را بیگودی پیچیدم. کم کم آرایش کردم و کادو پیچی را هم انجام دادم. ایشان هم نشسته بود و کارهاش را انجام  میداد. ساعت ۵.۱۵ گفتم ما باید ساعت ۶ آنجا باشیم. ایشان بدو بدو آماده  شد و فرشته کوچولو  را بردیم خانه دوستم و غذاهاش را هم دادم و سفارش کردم همینها را بهش بدهید و خودمان رفتیم خانه آن یکی دوستم. رسیدیم و چند تا  از دوستان قدیمی را هم دیدیم. شب خوبی بود و من شام پاستا با سالاد زیاد خوردم و کمی  هم قورمه سبزی با برنج. به دوستم هم کمک کردم و ساعت ۹.۱۵ خداحافظی کردیم و ۱۰.۱۵ رسیدیم خانه دوستم و فرشته را برداشتیمو اومدیم خانه. به فرشته هم غذاهای خودش را نداده بودند کیک و پنیر داده بودند که گفتم بار دیگر فرشته کوجولو خانه تنها  بماند بهتره تا چیزهایی که برایش بد است بخورد.  شب خوبی بود. دیر خوابیدم  چون کمی کتاب  خواندم. 

یکشنبه صبحانه را آماده کردم و پرنده  ها را دان دادم. هوا بارانی و سرد بود. خودم هم صبحانه کمی کره و مربا و میوه خوردم. ناهار را آماده کردم و رفتم کمی  خرید؛  از سوپر شیر و نان و گل  خریدم و بعد هم کیک را از مغازه  دوستم که هرکاری کردم کارکنانش پولش را نگرفتند. به دوستم زنگ زدم و گفت برای تشکر از تو ایوا.هر جا میروم دوست داشته میشوم؛  خدایا شکرت. باران خیلی شدید بود. گلها را توی گلدان گذاشتم و برنج دم کردم. برای ناهار خورشت غوره بادمجان با مرغ درست کردم. 

ناهار خوردیم و استراحت کردیم.غروب باز تولد بازی داشتیم و یک چهارم کیک را برای دوستم بردم. با مامان و بابا و خواهر جانان حرف زدیم. همینطور با خواهر همسر هم کلی حرف زدم. برایش خیلی خوشحالم که زندگی خوبی را تجربه میکند. کار میکنم و ایمیلهای کاری را میفرستم.  شام سالاد خوردیم و سایل فردا را آماده کردم. قبل از  شام مدیتیشن کردم و  خوابیدیم. شب باز تب و لرز کردم. 

دوشنبه ایشان صبح زود میرود؛ برایش میوه و آجیل و شیرموز و کراسان و یک ساندویچ مرغ دادم با بطری آبش و رفت. خودم برگشتم توی تخت واستراحت کردم. مدیتیشن کردم اما خوابم نبرد. هنوز ازآنفولانزا میکشم. یک ریپورت هم برای سه شنبه باید بنویسم. ازجا بلند شدم و آبگرم میخورم با داروم. آبمیوه تازه میخورم و میوه. کمی کار میکنم از خانه ولی دستم به نوشتن ریپورت نمیرود. زیاد حال ندارم و کار زیادی نمیکنم. پلان اینترنت خانه را عوض میکنم. سیم کارت جدیدم را اکتیو میکنم. دوستی که دو شب پیش خانه اش مهمان بودیم  زنگ  میزند و  کلی حرف میزنیم. با فرشته پیادهروی میروم و برای شام سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی و سالاد درست میکنم. ایشان ترنش را از دست داده و کمی دیرتر میرسد. ۷.۳۰ شام میخوریم و با ایشان جمع میکنیم و تی وی تماشا میکنیم. و من کمی کتاب میخوانم. 

مدیتیشن میکنم و میخوابم. 

۳شنبه ایشان صبح زود میرود و ناهارش را ساندویچ کوکو میدهم با میلک شیک و کراسان برای صبحانه اش. من هم خانه را تمیز میکنم؛  بالا و پایین را کردگیری میکنم و دستشویی ها را تمیز میکنم و جارو میکشم.هوا آفتابیست  و چند سری لباس توی ماشین میاندازم و در هوای آزاد پهن میکنم. 

ملافه های تخت را عوض میکنم. یک میتنگ کاری دارم؛  از ساعت ۱۰ صبح کار میکنم تا  ۱ و ریپورتم را هم مینویسم و ایمیل میکنم. کمی میوه میخورم و ماست میوه ای. همه خانه جارو میکشم،  با فرشته میرویم بیرون و پیاده روی میکنیم. کمی میخوابم و برای شام لوبیا پلو با سالاد شیرازی و سبزی خوردن درست میکنم. ایشان نزدیک ۶ میرسد. شمعها را روشن میکنم و لباسها را بالا پهن میکنم تا خنکیشان برود. برای ۷ شام میخوریم؛  چرا اینقدر لوبیا  پلو زیاد  شد!؟ یک برنامه  خنده دار میبینیم با ایشان و من بیشتر میخوانم و گوش میدهم تا تماشا. 

شب مدیتیشنم را انجام میدهم و ایشان زودتر میخوابد. 

چهارشنبه ایشان دیرتر میرود و من هم باید بروم سر کار؛ برای ناهارش لوبیا پلو میگذارم. مدیتیشن میکنم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. دوش میگیرم و برای خودم میوه  و آب پرتقال تازه با  چند تا خرما و بادام  و مویز برمیدارم. به دوستی زنگ میزنم که اگر  میشود با هم کافی بخوریم که نمیتواند. آن نزدیکی ها  به دنبال یک کادو برای دوستم هستم که پیدا نمیکنم. کارم را انجام میدهم و به سوی خانه برمیگردم. سر راه از شاپینگ سنتر موز،  نارنگی و قارچ و جعفری، نعنا  و ریحان و کرفس، هویج کاهو  با فیله مرغ و نان ساندویچی میخرم. از سوپرهم پنیر،  غذا برای فرشته کوچولو،  سفیدکننده،  یک چای سبز جدید،  کراسان،  پنیر ورقه ای،  بستنی  شکلاتی و برای خودم برگر و شنیتسل گیاهی و کمی خرده ریز میخرم. 

برای شام فیله ها توی میکسر  با پیاز یکی میشوند برای برگر،  مال فرشته کوچولو هم فیله مرغ با سبزیجات و مال خودمم که گیاهیه وهمه را درست میکنم برای شام. جعفریها را پاک میکنم و کمی را میشورم و پنیرها را روی برگر میگذارم  و شاممان آماده میشود. 

۵ شنبه سفرکاری دارم و باید زود بروم از خانه بیرون؛  وسایل  فردا را آماده میکنم. مدیتیشن و خواب و بیخوابی! 

۵ شنبه برای ایشان یک ساندویچ برگر مرغ درست کردم با کمی میوه و شیرموز و ایشان رفت. من به تختم برمیگردم  و مدیتیشنم را انجام میدهم.ماشین را خالی میکنم و ظرفها را جا به حا میکنم. تمیز کننده ماشین ظرفشویی را میگذارم توش و روشنش میکنم. میخواهم فرشته  را برای پیاده روی  بیرون ببرم و لباس ورزشم را میخواهم بپوشم. چراغ کمدم روشن نمیشود! ماشین هم کار نمیکند،  برق رفته است. از در اصلی خانه میروم و کنتورها را چک میکنم. نه برقمان رفته! میرویم پیاده روی و فکر میکنم اگر برگشتم خانه  و دیدیم برق نیست باید کسی دیگر را بفرستم برای دیدن کلاینتها چرا که  در گاراژ باز نمیشود!  تازه آب هم یخ میشود و دوش نمیتوانم بگیرم! دوربینها هم از کار افتاده! به خانه برمیگردیم و خوشبختانه برق آمده،  دوشم را میگیرم و آماده میشوم و میروم به سوی میتینگ. راه کمی نیست. خوشبختانه کارم زود انجام میشود و پیش از زیاد شدن ترافیک به سوی خانه  برمیگردم. 

دوستم زنک میزند که با هم برویم  پارک فرشته ها بازی کنند و برای ۳.۳۰ قرار گذاشتیم. سر راه کمی دیپ و پنیر دودی و توت فرنگی و اسنک خریدم و ۳.۲۵ دقیقه رسیدم خانه؛  زنگ زدم که بیاد خانه ما و با هم چای  بخوریم و فرشته ها بازی کنند. امروز باد به سرش زده بود و هیچ چیز جای خودش بند نمیشد. آمدند و کمی نشستیم و حرف زدیم و کمی خوراکی خوردیم و فرشته ها آتش سوزاندند. دوستم  نیم ساعت بعد رفت و من شام  را درست کردم. سالاد کاهو با اسپاگتی برای ایشان و  برای  فرشته ها مرغ با سبزیجات! 

نزدیک ۷ به دوستم زنک زدم که اینها شامشان را خورده اند و دوستم آمد دنبال فرشته اش! کمی بعد ایشان آمد و شاممان را خوردیم. 

چای سبز درست کردم  و خوردیم با ایشان. تلاش کردیم شهرزاد ببینیم نشد! همه روکش مبلها را عوض کردم و رویه های تمیز کشیدم. آشپزخانه را هم تمیز کردم و مدیتیشن هم انجام دادم و خوابیدم. 

جمعه ایشان ظهر خانه میاید و من تنها  برایش شیر موز و توت فرنگی درست کردم.ناهار هم کلی غذا توی یخچال مانده که همانها را میخورد.  پایین را گردگیری میکنم و رویه ها راتوی ماشین میاندازم. روتختی و ملافه ها را عوض میکنم چون فرشته توت فرنگی مالیده همه جا. جارو و طی و ۱۰ دوش میگیرم و آماده رفتن  میشوم. موهام  را درست میکنم و آرایش میکنم؛  اینها دردناکترین صحنه ها برای فرشته کوچولو ست. با دقت و غصه  نگاه میکند! ایشان موبایلش را جا گذاشته! شسته ها را بیرون پهن میکنم. میخواستم ۱۱.۱۵ بروم بیرون که شد ۱۱.۳۰؛  ترافیک سنگینی بود و راه زیاد. ساعت ۱.۱۵ میرسم  و کارم نزدیک به دو ساعت به درازا کشید. یک تلفن از آفیس دارم. زنگ میزنم به دخترک که میگوید کسی دیگر کارت داشته. میگوید بگذار از اینجا  (آفیس) بیرون بیایم کارت دارم. پوزش میخواهد برای کم کاری هایش،  برای ایمیل های بدون بی پاسخ و بی‌برنامه گی های پی در پی! جواب میدهم این کار بزرگیست و کار یکنفر نیست؛  امید  که همکاری بیاید و به تو کمک کند تا کارت بهتر بشود. هفته دیگر پایان کار من است.

در راه برگشت به دوستم پیام میدهم که هم  راببینیم که میگوید شوهرش نیست و اکر آمد که میاید. میروم شاپینگ سنتر و به دنبال هدیه ای برای مادر دوست فرشته کوچولو هستم. مغازه ای که میخواستم نبود!! دوستم پیام میدهد که میتواند بیاید و من همانجا میچرخم  و با مادرم چو میکنم که از ناسپاسی مردم ناراحت است؛ میگویم هیچ وقت برای خوبی کردن خودت را سرزنش نکن و با حرفهام آرامش میکنم. دست آخر یک عکس ۶ ماهگی خودم را میفرستم برایش. حالش دگرگون میشود و خوشحال است. میگوید خدا را شاکرم که تو را دارم و فرزندمی. میدانم مادرم تا ساعت ها و روزها با آن عکس و خاطرات آنروز چند دهه پیش  سرگرم است و دلخوش و با پدرم از آنروزها حرف میزنند. 

تا ۴.۴۵ دقیقه دوستم میاید. می آید و میگوید برویم کافی شاپ که صاحبش ایرانیست و به هموطنان کمک کنیم. یک ساعتی مینشینیم و حرف میزنیم و بعد هم میرویم خرید سوپری. اون یک ترولی پر میکند و من ۱ چای سبز دیتاکس،  غذا برای دوست  فرشته کوچولو، دوتا چیز دیگر (یادم نیست) میخرم. ایشان پیام داده که باید برود آفیسش تا چیزی را درست کند،  کی میایی؟  گفتم برو من هنوز کار دارم. خانه ام را چک میکنم. ایشان شمعها را روشن کرده و قوری روی وارمر است. خودش و فرشته تنگاتنگ نشستند. با دوستم خداحافظی میکنم،  بنزین میزنم و از رستوران ایرانی چلوکباب میگیرم و به خانه برمیگردم. 

شام میخوریم و جمع میکنم و سر کارم مینشینم و ریپورتم را کامل میکنم و میفرستم. 

سردردم به خاطر کم آبیست؛  آب مینوشم و انگار بدنم زنده میشود. فردا میخواستم مارکت بروم اما پشیمان شدم وخانه میمانم. 

پ.ن. کار رو به پایان است و خدایا سپاسگزارم که اینبار هم کمکم کردی تا پیروز و سربلند باشم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد