انسانم آرزوست

پنجشنبه حتی ایمیل کاریم را هم چک نمیکنم چون بچه ها اگر بخواهند با تلفن راحتترند و ایمیل هم میدانم که دخترک نفرستاده است و ما تنها ۷ هفته وقت از کلاینت گرفتیم برای این پروژه و تمام کار دخترک و منجرش  پاک کردن دامی داتا ی سیستم است که خوب هنوز از قراربه سرانجام نرسیده است. به دوستم زنگ میزنم و برای بعد از ظهر دعوتش میکنم که با هم چای بخوریم و حرف بزنیم و فرشته ها هم بازی کنند با هم. زیاد حال ندارد ولی قرار برای ۳ به بعد گذاشتیم که دکتر برود. هوا بارانیست و فرشته کوچولو غمگین کوچه را نگاه میکند. غذاز پرنده ها را میدهم دوش میگیرم و میروم به سوی کارهای روزانه و خرید. باید پست بروم و بسته ای را بفرستم. مرغ و گوشت چرخکرده هم بخرم و نان هم همینطور. اول میروم نانوایی و نان میگیرم،  نان شیرمال برای دوستم هم میگیرم تا امتحان کند این پدیده شکمی فرهنگ ما ایرانیان را. از آنجا ران مرغ۶ کیلو میگیرم و۲ کیلوهم فیله مرغ و میروم به سوی مغازه دیگر که چی توز داشتااااا. دوتا چی توز برمیدارم با گوشت چرخکرده و شیشلیک و از جای دیگر ۴ کیلو گندم برای پرندهها و میروم  شاپینگ سنتر و بسته را پست میکنم. 

دوستی زنک میزند و سراغ یک رستوران  ایرانی را میگیرد که چرا جواب نمیدهند،  آدرس یک رستوران دیگر  را میدهم بروند. 

یک جا عسلی هم میخرم که بسته بندی نداشت و ۲ دلار از من میگیرند فقط حیف تک بود چون من دوست دارم از هرچیز دوتا داشته باشم. حالا باید بگردم  جفتش را پیدا کنم تا تک نمونه و غصه بخوره. کار دیگری ندارم برای خودم آبمیوه میگیرم و روی پله برقی بالا میروم؛  کسی از پشت  دستم را میگیرد یکی از دوستانم هست. با هم کمی حرف میزنیم و میرویم میوه فروشی،  کاهو و گوجه و خیار و توت فرنگی میخرم،  با هم کافی و کیک میخوریم و نیم ساعت بعد خداحافظی میکنیم. ۳ میرسم خانه  و همه گوشت و مرغها را میگذارم توی آن یکی یخچال و خریدها را جا به جا میکنم. کمی کراکر و توت فرنگی روی میز میگذارم. چند تا بورک اسفناج توی فر میگذارم. یک بسته زعفران روی نان شیرمال دوستم میگذارم. کتری را پر میکنم،  هنوز باران میبارد. ظرف آجیل شیرین و انجیر خشک  را روی میز میگذارم با دوتا ماگ. نانها را برش میزنم و بسته بندی میکنم. دوستم قبل از چهار زنگ میزند که از دکتر آمده و زیاد خوب نیست باشد یک روز دیگر. هیچ مشکلی نیست. زیر کتری را خاموش میکنم،  مرغها را میشورم و خیار و گوجه را هم همینطور،  به دوست دیگرم زنگ میزنم که اگر هست برویم خانه اش که هست،  چند تا بورک دیگر توی فر میگذارم. یک ظرف مربای به و بهار نارنج خشک با نان شیرمال و بورکهای داغ میبرم براشون،  روزی اینها بود. با هم چای میخوریم و حرف میزنیم.

 همسرش تعصبهای قومی مذهبی دارد و هنوز بر سر برتری سنی و عمر مانده. برای من که اهمیت ندارد،  قومی که اصلا تعصب ندارم، دینی هم برایم اهمیت چندانی ندارد. به جایی رسیدم که خودم را یکی از هفت میلیارد میدانم. انسانیت بهترین آیین ودین است و چهارچوب پیچیده ای ندارد و با فتوا به باد نمیرود ولی متاسفانه پیروان چندانی ندارد. تمام تلاشم بر این است که انسان خوبی باشم. 

ایشان  شب دیر میایدو ما۷برمیگردیم. باران نمیبارد و لی هو ا سرد و تاریک است و هلال ماه به زورابرها  را پس میزند. 

سطلها را بیرون میگذارم و برای شام ماهی سوخاری میکنم  روی حرارت خیلی کم. سالاد کاهو پر پیمانی درست میکنم. گوشتها را میشورم و همه را بسته بندی میکنم و جا میدهم. خسته شدم،  پیلاتزم را انجام میدهم و کمی با دستگاه ورزش میکنم و بدنم گرم میشود،  ایشان میرسد وشام میخوریم،  کمکم میکند و یک چای سبز درست میکنم و با هم میخوریم. هر دو خسته هستیم و زود توی تخت میرویم. اتاق گرم و آرام است و نور شمع روی دیوار میرقصد. کمی کتاب میخوانم و میخوابم. 

خدایا برای فراوانیهای بی پایانت سپاسگزارم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد