دلتنگتم

 شده یک روزهایی که به خودم میگم امروز خانه میمانم و کاری ندارم و از زندگانی بهره میبرم.خوب همان روزها کاری پیش میاید و دوباره به تکاپو و رفت و آمد می افتم که خدا  را شکر هزار بار.

 ایشان در آخرین دقایق سه شنبه گفت که فردا  یک چک ببر برای کسی. گفتم پس خریدهای سوپری را هم انجام میدهم. بعد از رفتن ایشان کمی به مدیتیشن و تمریناتم پرداختم و بلند شدم. کمی مرتب کردم و پیلاتز را انجام دادم و دوش گرفتم و با فرشته  کوچولو رفتیم پیاده روی و نشان به آن نشان که ۱۲ خرده ای از خانه بیرون آمدم. میروم بانک و کارهای بانکی را انجام میدهم.یکی از کرمهام تمام شده ولی حس رد شدن از خیابان و رفتن به داروخانه را ندارم. میروم چک را تحویل بدهم،  ورودی آنجا را پیدا نمیکنم و وارد اتوبان میشوم. خدا را شکر دور برگردان زیاد است و برمیگردم و چک را تحویل میدهم و رسید میگیرم و برای ایشان میفرستم. خدا را شکر که توانایی پرداخت هست،  سپاسگزارم برای نعمتهایت. 

میروم شاپینگ سنتر و روغن زیتون آشپزی، آرد،  کراکر، تن ماهی و  کمی خرت و پرت میخرم و یک آبمیوه تازه میخرم با دامپلینگ  برای ناهارم. موبایلم را روی میز جا میگذارم و دوباره برمیگردم و بر میدارم. میروم به سوی  خانه میروم از سوپرهای دم خانه هم 

کره،  شوینده حمام و دستشویی،  نرم کننده لباس،  دیپ، هویج و ماست میخرم. دو تا قابلمه خوب هم برمیدارم،  میگذارم،  برمیدارم و میگذارم و آخرش بر نمیدارم و آخرش پشیمون میشوم که کاش برداشته بودم و از جای دیگر غذا برای فرشته کوچولو،  خامه،  روغن زیتون ارگانیک برای سالاد، تن ماهی،  نان باگ،  چیپس،  سس تند،  ماهی،  سس غذای هندی و مایع ظرفشویی بر میدارم.

 چرا از جاهای مختلف خرید میکنم چون هر جا یک چیز خوبی دارد! 

برمیگردم خانه و جا به جا میکنم  خریدها را  و با فرشته یک پیاده روی میرویم. برای شام سوسیس و کالباس داریم؛  کمی کاهو ریز میکنم با گوجه و خیارشور ووچای دم میکنم. یکی از کارکنان زنگ زد و پرس و جو برای آغاز کار؛  هنوز  از دخترک خبری نشده و همه دست در پوست گردو مانده اند. 

به دوستی صبح زنگ زدم که هم را ببینیم که مسافرت بود و شب برمیگشت. 

 دو تا نان کوچک برش میزنم و کالباس ووپنیر و چیپس داخلش میگذارم  که چیزی شبیه کالباس تنوری چمن بشود! حالا یک چیزی شد،  

با کسی امروز حرف زدم گفت رفته بودیم خیریه نیاوران؛  توی خودم جمع شدم. دلم برای تک تک آن خیابانها و پشت کاخش تنگ شد،  دلم شهرکتابش را خواست. دلم پارکش را خواست،  پارکی که نماد باغهای ایرانیست. دلم برا ی راه رفتن و خیابان گردی در آن حوالی تنگه تنگ تنگ شده است. دلم خش خش پاییز جمشیدیه را خواست. دلم برای آن خیابانهای زیبا پیش از ابتلا  به سیمان و آهن تنگ شده،  دلتنگم برای نوجوانی و برای بیپروایی،  جسارت و حس خوب آن روزها. دلتنگتم. 

شام خوردیم و یک فیلمی نکاه میکنیم  با ایشان و من شب راحت راحت میخوابم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
گیسو جمعه 9 تیر 1396 ساعت 16:01 http://saona.blogsky.com

سلام ایوای عزیز
چقد خوب و آرومومینویسی واقعا وقتی نوشته هات میخونم احساس آرامش میکنم.

سلام گیسو جان، ممنونم از مهربانیت و خوشحالم و شاکر که حسم را منتقل میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد