شنبه صبحه و ایشان راهی شد و رفته. هر چه قدر با خودم کلنجار میروم که بانک و پست بروم میبینم توان بدو بدو ندارم چون هم ناهار ایشان میاد و هم خانمی برای کارهای فرشته کوچولو پس خانه میمانم. اول از همه یک خورشت قیمه درست میکنم و برنج خیس میکنم و کمی برنج دودی هم میریزم توش. خوب یکشنبه ایشان صبحانه میخورد پس هلیم هم درست کنم. گندم جدا و گوشت جدا میپزند. با فرشته کوچولو پیاده روی میرویم.ناهار فرشته کوچولو را هم درست میکنم. دوش میگیرم و بر میگردم آشپزخانه.
میوه ها و چیزهای شسته شده را در ظرفهای در دار میگذارم و توی یخچال مرتب میچینم روی هم. خانم میاید و من هم راهی حیاط میشوم و هرچه شیشه جلوی چشمم هست با شلنگ و کف میشورم چون دوست دارم باغ را از شیشه های تمیز به تماشا بنشینم.
لباس شسته شده بیرون پهن میکنم. شیشه هر را از داخل پاک میکنم و دنیا تازه پدیدار میشود. کمی مرتب میکنم و هوس میکنم دو مدل شیرینی خامه ای درست کنم. کار فرشته کوچولو تمام شدودو مدل خمیر توی فر و خامه را میزنم که ایشان میرسد. سالاد شیرازی درست میکنم و خامه را توی یخچال میگذارم و ناهار میخوریم. میان ناهار خمیر دومی را بیرون میاورم. غذای فرشته کوچولو را میدهم؛ تا من نباشم غذا نمیخورد.
ایشان میخوابد و منم دلم برای خوردن شیرینیها میرود و خامه اشان را میزنم و توی یخچال میگذارمشان. یکی هم میخورم. کمی کتاب میخوانم. غروب ایشان ابراز خستگی میکند و جایی نمیرودو از زیر پتو تکان نمیخورد، چای دم میکنم و میوه میشورم و در ظرفهای جدید میچینم.چندین شیرینی میخورم طوری که شام نمیخورم.
این بود شنبه ما و داستان آموزنده هم نداشت.
خدایا شکرت برای همه داده ها و ندادههات.