خشم مادر

ایشان سر کار میرود و میگوید ناهار بر میگردد در حالی که من نصف روز کار دارم. قرار داریم شام هم بریم بیرون  منم خانه کار چندانی ندارم. کمی لباس شستن هست که انجام میشود. در فکر ناهارم که خوب میبینم آش رشته توی این هوای پاییزی میچسبد؛ کمی پیاز داغ درست میکنم و حبوبات پخته را داخلش میریزم و کمی بعد سبزیش را میریزم. مادر ایشان میرسد و صبحانه اش را میخورد و میگوید ناهار با من تو به  کارهات برس. با اینحال من رشته  و کشک را کنارش میگذارم و به پیشنهاد مادر ایشان به پیاده روی میرویم.قرار شد وقتی بر میگردیم مادر ایشان زیر آش را روشن کند و در آخر اسفناج را اضافه میکند. یک ساعت در آفتاب و ابر راه رفتیم و چند شاخه  اکالیپتوس جا مانده از طوفان برداشتم و ساعت یک ربع به یازده برگشتیم خانه. مادر ایشان گفت تو برو و به ناهار کارت نباشه که تنها باید زیرش روشن میشد.   رفتم  دوش بگیرم که آماده بیرون رفتنم بشم. از حمام اومدم و کارهام را انجام دادم و رفتم آشپزخانه و دیدم که آش همانطور که صبح زیرش را خاموش کردم مانده! زیرش را روشن کردم و پیاز داغ گذاشتم با سیر و نعناع و ساعت ۱ مادر ایشان آمد پایین!! از ساعتی که رسیدیم خانه تا ۱ داشت نماز قضا  میخوانده و آمده بود آب بخوره که گفت ولش کن من درست میکنم! گفتم ایشان یک ساعت دیگه میاد خانه و ناهار میخواهد. همه را درست کردم و زیرش را کم کردم و رفتم آرایش کنم و بروم بیرون بلاخره!میدونستم تازه از ۱.۴۰ دقیقه که اذان هست مادر ایشان تا ۲ برنمیگردد تا نماز اول وقتش را بخونه برای همین همه چیز را مرتب گذاشتم حتی بشقاب نان و ظرفها را. 

اول رفتم دو تا بانک و کارها بانکی را انجام دادم. به نانوایی زنگ زدم و نان سفارش دادم. رفتم یک روتختی خوشگل خریدم که حالا باید بیام قبلی را پس بدهم. کفشها را دیدم و چیزی پیدا نکردم.  رفتم برای خانه خرید کردم،  میوه خریدم و خیار و کوجه فرنگی از مارکت و بعد رفتم دنبال کارمو انجام شد و آمدم نانوایی و نانها را برداشتم و سر راه از سوپر نزدیک خانه هم نان بیشتر و کراسان خریدم و نزدیک ۶ بود که خانه بودم. لای در خانه را باز کردم و از ایشان خواستم بیاد کمک که مادر ایشان گفت نمیتونه بیاد داره کار مهمی انجام میدهد. ایشان  آمد و کمک کرد. پرسیدم چه کار داشتی که گفت مادرش دنبال شماره دوستش میگشته و پیدا نکرده و من   برایش پیدا کردم.

وسایل را جا به جا کردم و چای هم خوردم. رفتیم پیادهروی و برگشتیم خانه تا آماده رفتن بشویم. از اینجا د وباره مادر ایشان داستان را آغاز کرد که برای چی. ایوا یک چیز ساده درست کن که گفتم برای تنوع داریم  میریم منم خسته میشم  از هرروز آشپزی کردن. با ناراحتی آمد. رفتیم رستورانی که من دوست داشتم امتحان کنم و خوب از اول گفت ایوا یک غذا بگیر با هم شر کنیم. گفتم من گوشت نمیخورم و تند میخورم. گفت نه غذاش زیاده. گفتم برنج نگیرید. گفت بگو برای من ران باشد و گفتیم. تا غذاش را آورد که یک کاسه کوچک بود گفت وای غذاتو کنسل کن با من بخور. هیچی نگفتم و با استارترم ور میرفتم تا غذام را آورد. گفت ران نیاورد و سینه است  درحالی که ران فیله شده بود.  سعی کردم آرام باشم و لذت ببرم و بی توجه. 

تا این یکساعت گذشت هزار رقم اطوار ریخت. شام تمام شد و گفت بقیه غذا را ببریم خانه که به گارسون گفتم. ایشان رفت حساب کند،  نگاهش روم سنگینی میکرد،  چشمم به چشمش افتاد آنچنان  با خشم و نفرت نگاهم میکرد که البته تازگی نداشت منتها دوری سبب شده بود کمتر ببینم از این کارهاش را. 

آدمها عوض نمی شوند،  فقط بنیه ندارند برای آزار. 

برگشتیم و مسواک و خواب. 

پ.ن. تمام آن سالها از جلوی چشمم گذشت؛  تمام آزارها. به زخمها نگاه میکنی شایدالان درد نداشته باشی ولی یادت هم نمیرود که آنروز چه قدر درد کشیدی.


نظرات 2 + ارسال نظر
ویرگول سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 18:49 http://virgol.persianblog.ir

چقدر عجیب
چون همه چی ادن طور که دوست دارن پیش نمی ره اخم و تخم می کنن
خوب از پسرشون بخوان که یه غذا با هم سفارش بدن
خوبیش اینه که همیشه این انتظارات از بقیه اس و نه از خودشون

درسته درسته،

Baran دوشنبه 16 اسفند 1395 ساعت 16:46 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام بر شما

سلام بر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد