تهمت

 امروز یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم و رفتم به سوی سوپر نزدیک خانه. ساعت نه صبح همه جا پر از ماشین. خریدهامو انجام دادم و قرص آهنم گرفتم  و ساعت ۱۰.۳۰ برگشتم خانه و همه را جا به جاکردم. دوش گرفتم. آبمیوه تازه گرفتم.

 میز صبحانه هنوز پهن بود و ایشان در حال رسیدگی به باغ و حیاط بود و مادرش هم غر میزد که بچه ام خسته شد برم کمکش و لای در را باز میکرد و میگفت مادر کمک نمیخواهی! خوب شاید دوست داشت من بپرم و نیمکت باغ را روغن بزنم و یا چمنها را بزنم و گاراژ و ماشین را بشورم. 

 ناها ر که ساسج باربکیو میکرد ایشان برامون و من فقط سالاد درست کردم  و دسر فردا را آماده کردم. ریحان پاک کردم و زعفران پودر کردم. لباس ریختم توی ماشین و در آفتاب پهن کردم. ناهار خوردیم و جمع کردیم و من در حال خواندن خوابم برد تا ساعت ۶.۱۰ و تازه خواب بد دیدم. هم دیشب و هم امروز بعد از ظهر خواب دیدم که ۳ نفر با اسلحه میخواهند کسی را بکشندو من شاهدم و به سراغ من میان. حس ترس هردو خیلی وحشتناک بودو از خواب پریدم.  همیشه ترسی هست از حمله به خانه؛  ترسی از کودکی یادگار انق-لاب۵۷!

اینقدر هوا گرم بود که چای دم نکردم و یک شلیل خوردم. کمی بعد همه بیدار شدند و یک چای دم کردم و با نان لواش تازه و پنیر و خیار لقمه رول کردم  بریدم  برای عصرانه. شام هم که ایشان  کفت پیتزا بگیریم که بعد قرار شد ساده بخوریم،  

امروز مادر ایشان از گذشته ها حرف میزد و از سالهای دور و از آدمی  که بهشون بد کرده بود! ۱۷ سال بود حرف را نگه داشته بودم و به روشون نیاورده بودم. حرف اون آدم شد گفتم یادم نمیره تهمتی که بهم زد و من تا سه سال رفتارهای توهین آمیز و تحقیرهای شما را  برای کاری که نکرده بودم تحمل کردم. تهمت خیلی بده به خصوص آدم نتونه بی گناهی خودش را ثابت کنه. تهمت خیلی بده میتونه زندگی یکی را زیر و روکنه. 

جالب اینکه منکر شد وگفت من هیچی یادم نیست! براش کاراشونو یادآوری کردم دیگه ساکت شد. 

گفتم هر کسی را ببخشم ایشان را برای اون کار نمیتونم ببخشم؛  انگشتش را به سمتم گرفت و گفت باید باید باید ببخشی! گفتم هیچوقت ایشان حتی زمانی که پی برد تمهت بوده آن حرفها از من معذرت خواهی نکرد؛  هیچ کدامتان نکردید. نگاه سردی کرد و حرفی نزد ولی راحت شدم که گفتم. 

یادم نمیره تنهایی رفتم یک درمانگاه  توی اقدسیه و فشارم به قدری پایین بود که برام سرم زدند و زدم زیر گریه. گمان  میکردم  تاری دیدم از گریه  زیاد بوده در حالی که ام اس مهمان زندگیم شده بود و نمیدانستم.  از همانجا از ایشان بریدم و امروز به مادرش هم گفتم. 

غروب رفتیم پیاده روی و فرشته کوچولو خودش گلی کرد، ایشان با ما نیامد.

مادرایشان تمام شب توی خودش بود؛  ولی من احساس سبکی دارم. امشب یک مهمان دیگر رسید که برایش املت درست کردم و بقیه حاضری خوردند. 

با مادرم چت کوتاهی کردم و خوابم نمیبرد. 

پ.ن. برای خودم ساسج گیاهی گرفتم مزه هیچی میداد! 

پ.ن.تهمت بده یا آدمهایی که باورش میکنند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد