ساعت را نگاه میکنم و ۹ شده! امروز روز خوبیست ؛ بوی خوبی در صبحگاه پیچیده. چای دم میکنم و به تخت بر میگردم. ایشان زیاد میخوابد و من هم در تخت کمی از اینسو و آنسو میخوانم.
کمی بلند میشوم و صبحانه را میچینم؛ ماشین را خالی میکنم. شیر و انبه درست میکنم. ایشان ساعت ۱۰ کش و قوس میدهد. لباس در ماشین میاندازم و کمی مرتب میکنم خانه را. صبحانه کاملی میخوریم و تخم مرغ عسلی هم درست میکنم. ایشان میگوید برویم پارک جنگلی را ه برویم و ناهار از بیرون میگیریم. دوش میگیرم و موهام را میبندم. کلاه بزرگی سرم میکنم و با ایشان میرویم بیرون. خوب راه میرویم و باد شدیدی میوزد. در راه بازگشت ایشان همبرگر میخرد و من فیش اند چیپس با دو مدل سالاد و بر میگردیم خانه. ناهار میخوریم و من دوباره به اتاق آفتابگیرم میخزم و مدیتیشن انجام میدهم و چرتی میزنم.
اتاقهای بالا را با بخار شو تمیز میکنم. برای شام سالاد کاهو درست میکنم و برای فردای ایشان سالاد کرفس با تن ماهی.
شب دیر میخوابم؛ آرزو پروبال میدهم.
از پدرومادرم خبر ندارم!
پ.ن. هر چه بیشتر به تو دل میدهم شارژترم ای مخزن نوربی پایان!
امروز منم حسم خوب بود...
خدا را شکر؛ همیشه خوب باشه