جمعه پرتقالی

جمعه روزیه که خانه میمونم. دوست دارم برای ناهار آلو اسفناج درست کنم  که ایشان گفت هر چی هست میخوریم. یک روز گرمه اما بادی. زود کارم را شروع می کنم تا زود تمام بشود.پدوتا پرتقال می اندازم تو آب و روی دمای کم میگذارم که بپزه. یک بسته سبزی خالی میکنم توی کاسه تا یخش باز بشود. خانه بوی پوست پرتقال  میدهد. کلی لباس و جلو دری و ر ویه مبلها و پتو های فرشته و....میاندازم  ماشین نوبت به نوبت و بیرون در باد آویزان میکنم. 

یخچال را مرتب میکنم و خرده ها رابیرون میریزم،  یاداشت می کنم  کمبودها را کجا!؟ توی ذهنم و از مغزم کار میکشم. نزدیک ۱۱ کارم تمام شد و دوش گرفتم و دوستم فرشته اش را آورد تا با هم بازی کنند. استخرشان را آب کردم تا گرما آزارشان ندهد.

 بندو بساط شیرینی  پزی را بیرون می کشم  و خمیر شیرینی زبان را پهن می کنم و آب با برس میزنم و پودر قند می پاشن. در حالیکه که با دوستی حرف میزنم مایه کوکو را درماهیتابه خالی میکنم. من با دمای بالا کار نمیکنم. .  فکر کنم بیش ازیک ساعت شد که حرف میزدیم. 

زباناها بدنشدند  کمی خشک شدند شاید دما بالا بود! ایشان میرسد.  همه چیز آماده داریم  و میچینم. پس از آن مایه کیکم را آماده میکنم و خانه دوباره بوی پرتقال  میگیرد. خوابم میگیرد و به اتاق آفتابیم میروم. فرشته دوستم خواب را از من دورمیکند. 

کیک آماده شده با چای تازه دم میچسبد. بدنم نیاز به دیتاکس دارد و از آغاز روزچای سبز با زنجبیل می نوشم. 

دختر دوستم دنبال فرشته میاید و خانه ا ز هیاهو  خالی میشود. 

شام چیزی درست نمیکنم و نان  و پنیر می خوریم. 

شب تا ساعت دو بیدارم و فکر کارخودم بزرگتر و بزرگتر میشود.

پ.ن. خدایا راه از تو و گام از من؛  همراهم باش

پ.ن. هنوز آنچه دیروز شنیدم باور نمیکنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد