روزمره ها

دوشنبه صبح یادم نیست چه کار کردم, باید مانند همیشه دوش و رفتم سر کار. سه ساعتی کار کردم. تی وی افیس روشن بود بالای سر من و مسابقات المپیک دآشت پخش میشد. رادیو موبایلم را روشن کردم و هدفونم را گذاشتم گوشم و کارهام را کردم. پسرکی تازه وارد بغل دست من نشسته بود. با "نیک" هماهنگی ها را انجام دادم و ازش خواستم تغییراتی ایجاد کنه که کار برای تیم آسانتر باشه. وقتی مکالمه پایان گرفت, پسرک رو به من گفت صداتون آشناست, همینطور قیافه تان. قبلا کجا کار میکردید و .... جوابهاشو دادم و هدفونم را گذاشتم دوباره. حتا نپرسیدم اسم شما چیه! من وقتی کار میکنم, کار میکنماااا. یک موز خوردم بعد از کار و در راه برگشت از ایکیا شمع خریدم و از رستورانش هم توپ سبزیجات خریدم که مزه غریبی داشت, یک هات داگ خریدم که نخوردم . 

سر راه گوشت, برنج, گندم, ماست, کلم قرمز, بادام شور خریدم و نان تازه هم خریدم. رسیدم خانه سیب زمینی  گذاشتم بپزه و وسایل را جا دادم و رفتم پیاده روی و زود برگشتم. هوا سرد بود. با خواهرم کوتاه حرف زدم، تجریش بود.  دلم خواست من هم آنجا بودم. 

با مادرم طولانی حرف زدم و کتلتها را سرخ کردم با سبزی خوردن و گوجه, خیار شور و پیاز همراه با ماست. ایشان دیر آمد و شام خوردیم و خوابیدم. شب خوابم نمیبرد و کلافه  بودم.

سه شنبه خانه ماندم, تا ساعت ۹.۳۰ تو تخت بودم. دراز کش مدیتیشنم را انجام دادم. خانه را تمیز کردم. موزیک گوش دادم.

چند جا زنگ زدم برای سفارش غذا برای مناسبت کاری ایشان. خوب که جواب نه بود چون یکشنبه کار نمیکنند. 

برای کنسرتی بلیت میخواستم که پیدا نکردم. کلا خسته بودم. مانند هر روز بیرون رفتم برای پیاده روی, ورزش کردم ولی حالم خوب نبود. 

گاهی میافتم  تو دور خود دادگاهی و سه شنبه از اون روزها بود. ناهار سالاد خوردم با تن ماهی. 

 کیک پربرکت را خوردیم برای عصرانه با چای داغ. 

برای شب یک ظرف بزرگ سالاد درست کردم و شام نپختم. نان سیر توی فر گذاشتم و شام را سفارش دادم. باران تندی میآمد و باد شدیدی میوزید. 

ایشان هم که همراه نیست, این شد که خودم تنها رفتم شام راگرفتم. شام خوردیم و سریالی تماشا کردیم. با ایشان کمی همفکری کردم برای کارهای بیزنس. 

نیمه شبها بیدار میشوم بدون هیچ علت خاصی. 

۴ شنبه نزدیک ظهر از خانه آمدم بیرون, خرید خانه کردم. ماکارونی ارگانیک خریدم , قارچ, شیر, مایه ظرفشویی, اسپری آنتی باکتریال, حوله کاغذی, 

جایی را پیدا کردم برای سفارش غذا و رفتم آفیس ایشان برای مشورت که تصویب شد و قرار شد سفارش بدهم. نزدیک ۳ برگشتم خانه و برای شام قیمه گذاشتم. ساعت ۵ رفتم پیاده روی و برگشتم خانه. دوباره به مادرم تلفنی کوتاه زدم. سیب زمینی هارا سرخ کردم و برنج دم کردم. چای گذاشتم. رنگ قیمه تیره شد و پیدا نکردم که چه باید کرد. 

ایشان بسی خوشنود رسید و خواهرش زنگ زد و با هم حرف زدند. شام با سبزی خوردن و ماست بود, دست آخر ایشان گفت کاش دوغ هم بود. آنهایی که هست را نمیبینه, آنی که نیست را میخواهد. 

من خودم سیبزمینی  و لپه خوردم با ۵ قاشق برنج, گوشتش را نخوردم.  کمی با دوستانم  تلکرام بازی کردیم و من خسته بودم  و خوابیدم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
...alone جمعه 22 مرداد 1395 ساعت 23:13 http://maloosak.69.mu

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...آنقدر سیر بخند تا که غم از یاد برود...
روزهاتون شاد شاد...تقدیرتون قشنگ... خیلی خوشحال میشم به منم سر بزنین...منتظر حضور سبزتون هستم !!
96518

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد