مهربان باش

یکشنبه قرار شد صبحانه بریم بیرون, خوب زیاد هم خوشبین نبودم چون ایشان را میشناسم.  جای دوری رفتیم که تنها یک کافه کنار دریاچه مصنوعی داشت و هوا سرد بود و آفتابگیر هم نبود و نمیشد بیرون نشست. کافی گرفتیم با رول و ایشان گفت بگذاریم رو کاپوت ماشین و بخوریم!!!! انگار آمدیم چیزی بخوریم و بریم, لذت بردن نباید باشه. یک نیمکت توی آفتاب بود و من راه افتادم رفتم و ایشان دنبالم آمد. نشستم, پرندها را تماشاکردم و از آرامش لذت بردم. گنجشکها بدون هیچ ترسی غذا برمیداشتند از کنارمون.

 حیوانها شون از آدم نمیترسند. چون تو این بلاد کفر اگر بلایی سر موجود زنده ای بیاری, دادگاه میری و محاکمه میشی. 

 

نه مانند گل و بلبل ما که قدر آفریده های خدا را نمیدانند و آزار و اذیت و کشتار میکنند و به کردگار توهین میکنند. 

شما فکر کن رفتی مستاجر خانه کسی شدی و شروع میکنی به کتک زدن بچه های و نزدیکان صاحب خانه, دنبال کنی کس و کار صاحب خانه که از حیاط گذر میکنند, سنگ بزنی بهشون, روی دیوارش بد و بیراه بنویسی, خانه صاحب خانه را داغان میکنی تازه زبونتم درازه که خونه ات بده, زشته, کثیفه و ....., پولی هم ندی, کمکی هم به نگهداری خانه نکنی. شانس بیار صاحب خانه نکشتتت, حتما بیرونت میندازه و یک گوشمالی حسابی هم بهت میده, گوشمالی که کمر راست نکنی. 

حالا خدا صاحب خانه است و ما مستاجری هستیم که احساس صاحب خانه بودن داریم.  

مراقب باشیم رفتارمان دامن روزگارمان را نگیرد. 

اینم پند روز! 

بعد کلی دور دریاچه راه رفتیم و با یک خانم مهربان همصحبت شدیم و همراه شدیم, ایشان قیمت خانهها را پرسید و خانم نازنین کلی توضیح داد. خداحافظی کردیم و به سمت خانه برگشتیم. ایشان رفت برای میتینگ, من هم ناهار لوبیا پلو برای ایشان و برای خودم تهچین قارچ و بادمجان پختم. کمی کتابم را خواندم. پیاده روی رفتم, پیلاتز را انجام  دادم.

ساعت ۴ زنگ زدم و ایشان را کشاندم خانه!! وگرنه میموند حالا حالا. ناهار خوردیم. کمی دراز کشیدم و چای و کیک عصر خوردیم. شام هم نخوردیم. مامان و بابا تلفن زدند و خواهر جانانم. 

این بود یکشنبه ما.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد