هوا گیج است


روزمرگی هم را مینویسم که کمتر از یاد ببرم. تازگی ها چیزهای ساده, اسمها و کارهام را از یاد میبرم. نمیدونم کآرم زیاده یا مغزم خرابه!

امروز تا ۸.۲۰ دقیقه توی تخت بودم و بلند شدم و به کارهای روزمره پرداختم. روز گرمی بود بنابراین کلی لباس شستم. خانه را تمیز کردم. مواد سالاد الویه گذاشتم.
و ساعت ۱۲ با ایشان رفتیم خرید. باران شدیدی گرفت و من نگران لباسها بودم که قرار بود در هوای آزاد خشک بشوند. ساعت ۲ برگشتیم خانه و مواد را خرد کردم و مخلوط. ایشان هم کمک کرد و ساعت ۲.۳۰ ناهار خوردیم. فقط سالاد را گذاشتم داخل یخچال و بقیه را رها کردم و خوابیدم روی کاناپه. ساعت ۴.۴۵ دقیقه بیدار شدم و یک کیت کت خوردم و تا بیدار شدن ایشان صبر کردم و چند تا فیلم کوتاه آشغال نگاه کردم.
ایشان که بیدار شد آب برای چای گذاشت و پیشنهاد داد با آب مرغ سوپ درست کنم که گفتم شرمنده و خودش درست کرد برای شام!!
ظرفها را جمع کردم و ماشین را روشن کردم, برای چندمین بار طی کشیدم. لباسها, ملافه ها و پتو های شسته شده را جمع کردم.
انار دون کردم, کمی فیلم دیدم.
امروز یکبار موبایلم را ظهر چک کردم و انداختمش توی کیفم. حوصله سر و صدا و هیچ پیامی را نداشتم. مادرم دیشب ۱۰.۳۰ زنگ زد که نگرانتم گفتم بهت زنگ میزنم.
ولی حتا طرف تلفن نرفتم امروز. فقط میدونم خسته ام. بی نهایت خسته از توضیح دادن از حرف زدن, فقط دلم سکوت میخواهد و هیچ کار انجام ندادن. سپاس خدا را که تعطیلات در راهه.
فردا باید رفت سر کار و شب هم با همکارها بیرون خواهیم رفت. که من دوست ندارم چون شبه و همه خسته هستیم ولی خوب به کمک خدا این آخرین مهمانی کریسمس هست و زندگی به حال اولیه بر میگردد.
هوا چند درجه خنک شد و با ایشان رفتیم پیاده روی, زمینها باران زده و خیس بود. از میان انبوه درختان اکالیپتوس رد شدیم و نفس تازه کردیم. شکر خدایا بابت تجربه این حس ناب.
ایشان یک فیلم گذاشت و کمی پاپکورن درست کردم با آب پرتقال و ایشان به تماشا و من به خواندن مشغول شدیم.
تصمیم دارم شبها شام نخورم. دلم میخواهد برگردم به وزن ۵۹, ۶۰.
خدایا دستت سپرده این زندگی من, کمکم کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد