مفتاح راه

پیشاپیش برای بار منفی پست پوزش میخواهم. 


امروز ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار شدم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. باران میبارید،  آفتاب میتابید و نوای قمری هم پس زمینه بود. بلند شدم و فرشته هارا بردم توی حیاط کارهاشون راانجام  بدهند و خودم کارهای بی سرو صدا را انجام دادم. صبحانه را درست کردم و ماشین را خالی کردم و ایشان ۱۰ بیدار شدو رفت دوش بگیرد. نانها را تست میکردم که آمد و شروع کرد که من خیلی کار دارم و باید بروم (پستخانه باید میرفت)دیرم شده و کارم مهمه و...!

گفتم خوب خوابیده بودی! گفت خوابیده بودم که خوابیده بودم چه ربطی دارد تا هر وقت بخواهم میخوابم. تو میخواهی من نخوابم و زد به صحرای کربلا. اینقدر غر زد و پرت و پلا گفت که از کوره دررفتم و گفتم تو برو به من چه کار داری؛  از زندگیم  برو و بگذار من نفس راحت بکشم. جواب داد تو برو که مثل کنه به من چسبیدی!! همه عمرم با یک آدم روانی زندگی کردم(من را میگفت). 

گفتم تو دکتر برو ببین مشکلت چیه و دوباره روز تعطیل مارا خراب میکنی و رفتم توی اتاق خواب و همینجور میگفت روانی روانی روانی!! تو روانی هستی،  روانی!!

زیر دوش میلرزیدم و حالم بد بود و بغضم ترکید؛  احساس میکردم توی قلبم خالی میشود و ضربان قلبم منظم نیست! لباس پوشیدم و لبه تخت نشستن و نفس کم میاوردم و فرشته ها هراسان دورم میچرخیدند. 

تورا خدا نگید  کسی از سگ کمتره ؛  به خدا مرتبه اش از انسان بسیار بسیار بالاتر است. خیلی میخواهد که انسان به  سگ برسد! 

گریه کردم و آرام آرام حالم بهتر شد. هیچ صدایی توی خانه نبود! شاید رفته بود،  کرمهام را زدم و موهام را شانه کردم. لباس توی ماشین ریختم و ظرفهای فرشته هارا پر کردم و صبحانه را که ول کرده بود جمع کردم. 

زنگ زدم به دکترم تا وقت بگیرم که صدایم در نمیامد و گفتم دوباره  زنگ میزنم. 

جارو را آوردم تا خانه را جارو بزنم که آمد و پرسید نمیایی!!! گفتم نه و رفت. ساعت ۱۱.۳۰ بود!

خانه را جارو زدم و لباسها رابیرون پهن کردم. دوباره به دکترم زنگ زدم که برای پنجشنبه وقت دادند.

آماده شدم بروم پیادهروی که برگشت خانه! 

 با فرشته ها رفتم و روی نیمکتها توی راه چندبار نشستم و زیر آفتاب تنم گرم شد. بودن در طبیعت و گردش با فرشتهها حالم را هزار  برابر بهتر کرد.

توی راه فکرکردم دیدم ایشان دوست ندارد با من باشد و وقتش را با من بگذراند و اینها ترفندهاشه. من هزار چیز در زندگیم دارم که دلخوش باشم؛  رنگینکمان هفت رنگ،  صدای قمری،  دیدن شکوفه ها،  صدای خنده کودکی،  نفس فرشته کوچولو،  شادی مردم،  دیدن دلداده ها،  بوی کیک سیب و دارچین،  نشانه های خدا،  دوستان مهربان، زمین باران خورده،  چمن خیس،  خانواده خوب و هزاران چیز ریز و درشت هست که سرپا نگهم میدارد و ایشان همیشه مسخره ام میکند برای همین چیزها.  ایشان یک دنیا چیز دارد و با هیچکدام دلخوش نیست.

برگشتم خانه و ایشان  رفت توی باغ به سمپاشی و مرتب کردن کارها و خانه  را طی کشیدم.  یک سیب و گلابی خوردم و ایشان آمد توی اتاق که ناهار نمیخوریم. گفتم من میوه  خوردم. خودش رفت غذا را گرم کرد و من تنها غذای فرشته ها را دادم و خودم خوابیدم چون ضعف داشتم. فرشته  کوچولو من را بوسید  و از خواب بیدارم کردو یکی اینورم خوابید و یکی آنورم روی زمین اتاق آفتابگیرم و کمی بعد رفتند. بلند شدم و موزاکا توی فر گذاشتم گرم شود و خوردم. یک شکلات خوردم و چای درست کردم و گاز را تمیز کردم. لباسها را آوردم تو و بالا پهن کردم و خشکها را جمع کردم. 

و رفتم و برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. کمی دیپ و کراکر خوردم. شمعها را هم روشن کردم ووایشان برای خودش چای ریخت و رفت نشیمن دیگر و من هم مبلم را تخت کردم و تی وی نگاه  کردم و چای خوردم. 

کم کمک پیدایش شد و آمد کنار من،  ساعت ۷.۳۰ غذای فرشته ها را دادم. ایشان پرسید شام چی. گفتم توی یخچال هست گرم کن و بخور. 

خودم موزاکا خوردم و ویدیو های کرسم را نگاه کردم و از جایم بلند نشدم زیاد. ایشان شام خورد و تمیز کرد و آمد توی نشیمنی که نشسته بودم. از این کانال میزد به آن کانال. کمی از این و کمی از آن فیلم. 

من هم پی تحقیق خودم بودم و نمی دیدم  چه میکند. دفتر بزرگ نقاشیم توی سبد کنار مبلم بود. طرح هام را کشیدم و اسم هم گذاشتم برایشان. 

فرشته ها اتاق آفتابگیررا به هم ریختند و حسابی  کثیف کردند. 

مسواک،  نخ دندان،  لباس خواب وماساژ صورت و آب خوردن کارهای آخر شبمه.


تو مبین که بر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح  راه


<<خدایا همیشه کمک حال من بودی،  سپاسگزارم>>


پ.ن ۱ دیروز حرف یکی از دوستان بود که از بیماری  سرطان بسیار رنج میبرد و به دنبال کارهای  یوتانایز هست و خانمش گفته که او هم همین کاررا میکند در حالیکه سالم است. ایشان میگفت ببین چه وفادار،  گفتم ببین آن چه شوهری بوده که زنش این کار را میخواهد انجام بدهد. 


پ.ن ۲ ساعت ۱ صبح است؛  ویدیویی دیدم کوتاه از مردی که در اتوبوس شال میفروخت و زنی به ترکی بهش اعتراض میکرد انگار برای فارسی حرف زدن که اینجا آذربایجانه(برداشت من بود) و خانم جوان چادری رو به آقا گفت ما همه ایرانی هستیم و چه فرقی میکند. آن خانم همچنان ترکی حرف میزد! تو غرور آدمی را خرد میکنی که نیازمنده و دستفروشی میکند برای یک تعصب! هیچوقت نفهمیدم فاشیستها و نژادپرست ها را؛  چه خودمان را نسبت به ملیتهای دیگر و چه قومیتهای دیگر نسبت به ما. در خانواده ما آدمها انسان بودند جدا از قوم و ملیت و لهجه! 


روزی شما هم جایی خواهی افتاد که همین رفتار با شما میشود!

 کاری که در حق دیگران میکنی  ابتدا به خودت کرده ای. 

امروز دوست سنی کردی نوشته بود که درد حسین اما درد دیگریست و به احترام همه دوستهای شیعه اش عکس پروفالیش را هم عوض کرده بود. با تفاوتها هم را دوست داشته باشیم و به هم احترام بگذاریم و  مهربان باشیم. تنها یاد و نام از ما میماند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا یکشنبه 9 مهر 1396 ساعت 06:39

امیدوارم الان بهتر باشی ایوا جان .

باهات موافقم.... اونکه به دیگران ضربه بزنه و موجب ناراحتی بقیه شه بازتاب عملش به خودش برمیگرده .

من عاشق فرشته ات هستم .تعریف که می کنی دلم بدجور غنج میره واسش

بهترم عزیزم، ممنونم.
درست مانند بومرنگ؛ تارا جان اینجا یکسری از ایرانیها که کار کیر نمیآورند و نیاز به کار دارند میروند سر کارهای ساختمانی و نقاشی. صاحب کارها که اینها را می‌گیرند فکر میکنی کجایی هستند!
"افغان ها"
که بیشترشون خوبند و هستند یکسری که با ایرانیها بد رفتاری میکنند و اذیتشان میکنند!
کاش از ابتدا بذر مهربانی بکاریم.
فرشته کوچولو به زندکی من آمد تا من درست شوم و عاشق باشم و وسواسی نباشم دیگر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد