روزهای بلند

روزها بلند شدند و هوا که روشنه من بیدارم؛  همین امروز توی تخت ماندم و کمی شکرگزاری کردم و انرژی فرستادم اینسو و آنسو و بلند میشوم میبینم ساعت ۱۰ دقیقه به هفته. یکدور توی خانه میزنم و برمیگردم  توی تخت ویا فرشته کوچولو حرف میزنم و دوباره استراحت میکنم. 

۹ دوش میگیرم که عزیز راه  دور میرود برای کاری بیرون؛  ایشان هم دوش میگیرد و صبحانه را آماده میکنم. ایشان میگوید نمیخورد و عزیز راه دور هم نیست. ساعت ۱۰ همه سر نیز صبحانه هستیم. بعد از صبحانه آب پرتقال میگیرم با گریپ  فروت و میخوریم همگی و آنها همه چیز را سر جایشان میگذارند.  پرنده ها را دان میدهند. 

ایشان کارهاش را انجام میدهد و ۱۱ میگوید برویم زودتر بیرون. موهام را خشک میکنم، بیگودی  میپیچم و درست میکنم. آنها بانک میروند و فرشته را هم میبرند و من آماده میشوم ؛  در یک هفته گذشته رژیم خوبی نداشتم. بر میگردند و با هم میرویم و کمی میگردیم هرچند که چیزی نمیخریم. توی راه  ایشان با یکی از دوستان قدیمیش حرف میزند و قرار است که هفته آینده بیایند خانه ما. برای ناهار میرویم رستوران ایرانی. وسط غذا دوستم  زنگ میزند که برنمیدارم؛  شاگرد ایشان زنگ میزند تا بگوید چیزی را پیدا نمیکند و ایشان بیاید و پیدایش  کند. از شیرینی فروشی یونانی ۳ رقم  شیرینی میخرم . 

ساعت ۴.۳۰ برمیگردیم خانه و من توی ماشین چرت میزنم و نزدیک خانه به دوستم زنگ میزنم و برای ساعت ۵ هم را در پارک میبینیم و کمی فرشته ها بازی میکنند و ما هم حرف میزنیم. فرشته ها را میاورم خانه و حسابی بازی میکنند. چای دم میکنم،  

 از باران صبح هنوز چمنها  خیسند و با دست وپای گلی خانه را کثیف میکنند. غذا درست میکنم برایشان و دست و پاشون را میشورم. دختر دوستم میاید و فرشته شان را  میبرد و من همه رومبلی و روفرشی را برمیدارم و تمیز میکشم. جای پاهای کوچولوشون روی چوبها مانده و من برای بودنشان خدا را شکر میکنم. ایشان و عزیز راه دور پای ایکس باکسند. 

برای شام ایشان سوسیس روی برابیکیو درست  میکند و هوا  خیلی سرد است. من هم برایشان مغز درست میکنم و شام میخوریم و ایشان ظرفها را میشورد و من آشپزخانه را تمیز میکنم برای فردا. 

یک فیلم ترسناک ایرانی میبینیم و کمی به دم میکنم با بهار نارنج و زعفران و میخوریم. 

فیلم در زمان جنگ بود و من فکرمیکنم آیا همیشه بد صدای آژیر به زیرزمین میرفتیم؟  همیشه  برقها قطع میشد؟؟ صدای  انفجارها میامد و نیمه شب بود؛ برق نبود،  گازوییل نبود،  گاز نبود. بیشتر زمانها خانواده ها یکجا میخوابیدند؛  توی یک اتاق،  یک راهرو. چه روزگاری بود؛  هر چه بود خوب نبود. تازه ما در تهران بودیم وای به روزگار لب مرزی ها! 

دیروقت میخوابیم.


تنش بین مسلمانان و بودایی ها از سال ۱۹۶۲ آغاز شد و سال ۱۹۹۷ بیشتر شد و از ۲۰۰۱ کشتن آنها آغاز (بیشتر)شد؛ دلوا پسان  جوری برخورد میکنند انگار هفته  پیش آغاز شده است؛  تا به حال کجا بودید؟  

در همین  راستا  طالبان برای اعتراض به بودایی ها مجسمه های بودا  بامیان را از بین برد! 

گفتم نشود اندوه لبنان کشت مارا!

کسی حرف از نکشتن برای اعتقاد بزند که خودش اینکار را نکرده  باشد!  



<<خداوندا سپاسگزارم چون هستی در کنارم>>

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 00:25

از وقتی راجب فرشته کوچولو می خونم علاقه ام به سگ ها بیشتر شده .امیدوارم روزی بتونم شرایط نگهداری یک پاپی رو داشته باشم .در حال حاضر امکانش رو ندارم

تارا جان دنیایی پر از عشق پدید میاورند ولی مانند بچه هستند همیشه. باید شکیبا بود و عاشق؛ چون بیاری و پشیمان و خسته بشوی بزرگترین ظلمه به حیوان. انگار مادر و پدری فرزندشان را نخواهند. حیوانات با نودشان عشق، آرامش و روزی میآورند. امیدوارم اگر خیلی دوست داری روزی داشته باشی و شرایط نگهداریش هم داشته باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد