روستای بزرگ

یک شب گرمیه که نگو! ۶.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. همه دره توی مه فرو رفته بود. همیشه دوست داشتم خانه ای سر تپه داشته باشم.

دوش گرفتم و موهایم را سشوار کشیدم و یک سالاد کاهو و آواکادو و عدس برای خودم درست کردم و ایشان هم  سالاد الویه داشت از شب پیش. 

صبح که داشتم میرفتم توی راه همسایه مهربون پیام داد آمدی خانه بریم پیاده  روی که رسیدم سر کار پیام دادم باشه ۶.۵ میبینیم هم را. 

توی راه کتاب گوش دادم و پیش از کار رفتم تی کی مکس دوری زدم و رفتم هاروی نورمن دستشویی!!

سر کار بودیم هر کی میومد از گرما گله داشت.یک چیزی به ایشان گفتم همچین توهم رفت ! دیگه ساعت رفتن شد و دوباره رفتم تی کی مکس،  یک تاپ خریدم و یکی هم پس دادم. رفتم خرید خیار و سبزی خوردن و رستورانی که برای کریسمس رزرو کرده بودم تلفنی ببینم هست رزرومون سر جاش که نبود و رزرو کردم. حالا هر هفته زنگ بزنم ببینم سرجاشه. بیست و  چند نفر نریم ببینیم هیچی به هیچی! 

باید هدیه ها را بخرم برای کارکنان؛  نازنین دوست میگفت بیا بریم یکجا گردنبد حراجه دو دلار بخر براشون!دیگه کسی که یکساله کار کرده برامون و همیشه آمده و دست تنهامون نگذاشته سزاوار یک هدیه خوبه! توی راه به‌جاری دلشکسته زنگ زدم و حرف زدیم،  به سوگند هم زنگ زدم.

خانه رسیدم رفتم دوش گرفتم و چایی گذاشتم. شام هم کشک بادمجان داشتم توی یخچال. میوه های تابستانی را روی میز گذاشتم. ایشان که رسید قیافش یکجوری بود یعنی دلش درگیری میخواست. سرد نگاهش کردم و رفتم دنبال کارام. ماشین را روشن کردم و ظرفشویی را هم همینجور. آب طالبی درست کردم و خوردیم و یک چرت زدم.

به همسایه مهربان پیام دادم گرمه که ۶.۵ زنگ زد گفت یکروز دیگه بریم و روز دیگر شد فردا صبح ٨.۵! 

ایشان رفت توی باغ و آب بازی و ساعت ٨.۵ شام خوردیم که من دو تا قاشق بیشتر نخوردم و بلند شدم. از هفته پیش که زیاده روی در خوردن گوجه سبز و توت و گیلاس کردم و حالم خیلی بد شد هنوز کمی درد دارم  و اشتها هم ندارم  زیاد. کافه رابستم زیر چایی را هم خاموش کردم و چراغها را خاموش کردم و  رفتم بالا. ایشان هم سر فرشته چند تا داد زد و گذاشتمش توی حال خودش بماند. 

میخواستم خانه  را تمیز کنم که گذاشتم فردا.

لیست کارهای امروزم را تیک زدم و چند تا کار انجام نداده ماند توی لیستم.

تا  پایان این ماه و سال کار ما خیلی زیاد خواهد بود و در کنارش خانواده من برای کریسمس هم کنارم خواهند بود. خواهر جان از سویس خوشش نیامد و گفت انگار روستا. 

بیاید اینجا ببینه خواهرش هم توی روستای بزرگتری داره زندگی میکنه.اتاقهای بالا باید آماده شوند و کاستی ها را بنویسم تا بخرم. 


برم کتاب خوانی پیش از خواب؛  هر شب ١٠ صفحه کمِ کم! 

ایشان آمده توی تخت با صدای بلند اینستاگرام نشسته کنار دستم، خوشبختانه من در سرو صدا هم میتوانم کار کنم،  کتاب بخوانم و بهتر از همه بخوابم! 
به امید خدا دلهای شما در کنار عزیزانت شاد باشد.


دهکده انگلیسی

یکروزهایی دیدید خوب آغاز میشه و تا پایانش خوب پیش میره؛  الهی هرروزتون اینجوری باشه! آمین

امروز من هم همینجوری بود؛  از همان هفت و نیم صبح که بیدار شدم انگار همه چیز کنار هم چیده شده  بود که خوب پیش بره.

یک ساندویچ تست مرغ برای ایشان درست کردم و برای خودم هم آب گرم و لیمو؛ ایشان راراهی کردیم و با فرشته یکدور توی گلها گشتیم و برگشتیم توی خانه. دلم میخواست برم بشینم روی پله ها و پاهام را روی چمنها بگذارم و مدیتیشن کنم که نشد! خواستم پیلاتز انجام بدهم که نشد چون تا نه ایمیل هام را چک کردم و کارهای تکس را انجام دادم!! نه دوش گرفتم و آماده شدم برم کلینیک پوست؛  ساعت ١١ باید آنجا میبودم و ناهار هم با آتی و نازنین دوست میرفتیم بیرون، موهام را سشوار کشیدم و وسایل آرایش را ریختم توی یک کیف و یکسری ماشین را روشن کردم و درها را بستیم و با فرشته زدیم بیرون. 

ساعت ۵ دقیقه به ١١ رسیدم و ١١.١٠ دقیقه رفتم توی اتاق و تراپیست نازنین کارم را انجام داد و یک وقت هم برای پنجشنبه صبح داد برای انجام کار دیگری! 

توی ماشین آرایش کردم و فرشته را بردم پارک جنگلی دم اون یکی خانه که خیلی دوست داشت؛  هوا آفتابی و بهاری بود؛  همه جا پر ازگلبود.   به آتی زنگ زدم که بگم ساعت ١.١۵ دقیقه باید رستوران باشیم و پرسیدم اکر میخواهی گلی برای نازنین دوست بگیریم که گفت برایش پیراهن خریده؛  من هم گفتم پس یک چیزی برم بگیرم.

اینجایی که رفتیم بیشتر "وایتها" هستند و مغازه هاش و دفتر پستش انگار دهکده های انگلیسی! رفتم توی یک مغازه چیزی پیدا نکردم؛  رفتم دراگ استور که عطری بگیرم یا چیز دیگری. دارگ استور بزرگی بود که همه چیز داشت و همه مارک!از کیف و کفش و لوازم آرایش،  شمع و عطر و شال و کلاه ودستکش بگیر تا گردنبند و دستنبد و مروارید.

یکدونه گردنبند سواروسکی  برایش خریدم و برای خودم  کرم دور چشم که چون ١۵٠ دلار شد یک پکیج روش دادند به ارزش ١۵٠ دلار با یک کرم دور چشم،  یک کرم روز،  یک کرم شب که تک تکشون بین ١۵٠-١٨٠ دلار میخرم با دو تا رژ و مداد،  یک کرم شستشوی  شب،  یک تونر و  دوتا برق لب و یک سایه خوشگل و یک ریمل با یک کیف قرمز بزرگ مخمل که توی کوچه برلن میفروشند! یک پاکت هدیه  خریدم و رفتیم رستوران! من نمیدونستم آیا باید چیزی بخرم یا نه چون سالگرد مادرش بود که چندسال پیش درگذشته بود! اگر خانه بود گل میخردیم؛  به هر روی نشستیم  و گفتیم و خندیدیم!! فرشته هم زیر میزها دوست پیدا کرد و با هم بازی می‌کردند.

از هدیه ها هم خوشش آمد و یکجوری حس کردم که انتظار هدیه‌هم داشت که خوب شد خریدم. گفتم برم  گل لیلیوم بخرم جلوی در خانه بکارم که دیدم گرمه و خودم هم خسته هستم و برگشتم خانه. جلوی در یک بسته بزرگ به بزرگی کارتن  تلویزیون بود که ایشان برای ماشین من سفارش داده بود.ظرفشویی را خالی کردم و شستشوی ماهانه اش را انجام دادم. 

دوسری  دیگر ماشین را روشن کردم و چای دم کردم و میوه‌های شسته رار وی میز گذاشتم.

برای شام شامی درست  کردم؛  ساعت ۵.۵ یک کیک کشمشی و گردویی با پوست پرتقال و لیمو درست کردم و گذاشتم توی فر.فرشته کوچولو از روی مبل پرید پایین و رفت جلوی در که فهمیدم ایشان آمده! 

بوی کیک توی خانه پیچید؛  ایشان نرسیده آب پاشها  را روشن کرد تا چمنها آبی بخورند؛  هفته  پیش چند تا آبشار طلا خریده بودم که یکیش را نکاشته بودم و کاشتم درست جلوی در تا از دیوار آویزان بشه و خودش را بندازه پایین! 

ایشان برایم چایی ریخته بود و با هم رفتیم کارتن بزرگ را باز کردیم و برش زدیم که توی سطل بازیافت جا بشه. شامی ها را توی تابه چیدم؛  به گلبهار که شنبه مهمانش بودیم زنگ زدم، سبزی خوردن شستم و سیبزمینی هم درست کردم و  ساعت ٨ شام خوردیم.

روزها بلندتر شده اند! 

یک فیلم تماشا کردیم با ایشان و من با مادرم چت کردم. 

آماده خواب شدیم و گفتم بنویسم! 

مرگ پایان زندگی نیست؛  نه جسم در این دنیا از بین میرود و نه روح. تا همیشه میمانیم! مرگ رفتن از یک کالبد به کالبدی دیگرست. 

یک روز دیگر از زندگیم گذشت و سپاسگزارم برای هر آنچه و هرآنکه که هست. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 

الهی روزهای زندگیتان پر از فراوانی  هر آنچه میخواهید باشد. الهی راه زندگیتان به خوشی و شادی برسد.

الهی آمین 

اکتبر آمد

یکم اکتبر شده؛  چه زود میگذره  زمان! 

امروز هشت و نیم بیدار شدم نگو که نه و نیم شده؛ ایشان زودتر بیدار شده بود و فرشته را برده بود بیرون که دور خانه را سرکشی کنه ببینه چند تا جانور دور خونه بوده و فرشته کوچولو خواب بوده و ندیدتشون تا واق و ووقی کنه و دلش آرام بشه.

صبحانه را خوردیم و دو سری ماشین راروشن کردم و توی آفتاب پهن کردم. دوش گرفتم و ساعت ١١.۵ با ایشان رفتیم بیرون. بنزین زد ایشان و رفتیم گل و رنگ خریدیم و ماشنم را کاروراش هم بردیم و برگشتیم خانه ساعت ١ بود. ناهار لوبیا پلو درست کردم و تا دم بکشه سالاد شیرازی درست کردم و سبزی خوردن پاک کردم و شستم. ایشان هم هر ١٠ دقیقه یکبار از پشت پنجره آشپزخانه رد میشد و ادا درمیاورد! 

دیگه شد ٢.۵ که ناهار را خوردیم و زخم کاری تماشا کردیم و بادمجان پوست گرفتم و گذاشتم توی آب نمک.  ماشین راروشن کردم و ایشان خوابید. منم توی تخت کمی دراز کشیدم؛  به پدرو مادرم پیام دادم. 

ما دو روز پیش رفتیم پیک نیک من هنوز خسته هستم! 

لباس اتو کردم یک سبد پر و فیلم تماشا کردم. بادمجانها را هم گذاشتم سرخ بشوند و چای دم کردم  و میوه روی میز گذاشتم. خوشحالم میوه های تابستانی آبدار از راه رسیده اند.

این ماه پریود نشدم با اینکه نشانه هاش را دارم! 

آفتاب داشت پایین میامد و ایشان آبپاشها را روشن کرده بود و من چشمهایم را میبستم و به کودکی و جوانی  میرفتم! دلم برای کوچه مان تنگ شده و شبهای تابستانش! به مادرم زنگ زدم که گوشی را برنداشت. 

داشتیم میرفتیم پیاده روی که مادرم زنگ زد و کارهایی را که باید انجام بدهند را گفتم بهشون. رفتیم پیاده روی که ایشان یادش آمد یکی از آبپاشها را فراموش کرده ببندد فرشته کوچولو هم لخ لخ کنان راه میرفت این شد که  زود برگشتیم خانه. در بالکن را باز کردم تا باد خنک توی خانه بچرخد. 

من نرمش کرد  و آتی زنگ زد و تشکر کرد برای پیک نیک چون مهمان من بودند، یکی از دوستان پیام داد برای سال مادرش برویم بیرون و چون چندتا از ایرانیها  با هم قهر هستند توی دو روز رستوران رزرو کرده. 

بادمجانهادتا ساعت ١٠ داشتند روی گاز جز جز می‌کردند! دوباره دوش گرفتم و ساکهای  فردا را بستم. کیک و کمی اسنک گذاشتم ببرم برای دخترها. اسموتی ها آماده کردم،  پنیر و گوجه فرنگی  و خیار برای ناهار فردای ایشان(نان باید بخرم)،  خرما و گردو و یک شیشه کوچولوی کوچولو ارده و گذاشتم توی یخچال. شام نخوردیم. دوش گرفتم چون دوست ندارم بوی غذا بدهم. موهایم راسشوار کشیدم و سری آخر بادمجانه همچین بگی نگی سوخت!!!

کیفم را برای فردا را آماده  کردم، یک کیف توی کیفم دارم که توش ریمل،  رژ،  نخ دندون،  پد،  لباس زیر،  کرم دست،  ژل آنتی باکتریال،  کش سر و..... توش دارم. ژورنالم و کیف پولم را گذاشتم. یادم باشد موبایلم را بردارم! 

یک دامن دنیم گرفتم از کیتیز که بزرگه  و باید برم سایز ده بگیرم؛  لیست خرید دارم که باید بنویسم فردا بین کار بروم بخرم.

هر چی بود و نبود رفت توی یخچال و مسواک و توی تخت دراز کشیدیم. ایشان در پی فوتبال و من هم به خودم گفتم باید بنویسم تا دستم را ه بیافته. 

ساعت ١٢.٢ دقیقه ٢ اکتبر.

من برم بخوابم چون ۶ بیدار بشوم و تا به کارهایم برسم.


الهی خوشی زندگیتیان سرریز کند و در آن شناور و شاد باشید! 

شب خوش زیبارویان 

٢۵ شهریور

امروز آمدم بنویسم دوباره و از اینکه زمان زیادی نبودم و ببوسم روی ماه شماها  همگی بودید و از روزگار و زندگیم پرسیدید!

خیلی چیزها توی زندگیم پیش آمد؛  درمانی که ٧ ماه به درازا کشید و همه چیز به خوبی پیشرفت. خدایا سپاسگزارم.

راستش را بخواهید این دو سه سالی که گذشت انگار توی دفتر زندگی من نبوده،  انگار من تماشگر زندگی خودم بوده ام و جاهایی از این فیلم را دوباره بازبینی باید بکنم. 

دلم برا ینوشتن پر میزد و بارها پستهای نیمه کاره نوشتم!

دوست دارم دوباره از روزمرگی ها بنویسم که مینویسم! 

زندگی من و ایشان به فاز دیگری رسید من رشته این پیوند را روی زمین گذاشتم و دستهایم را به هم زده ام و تماشگرم و ایشان دست و پا میزند و همه تلاش خود را برای بهتر شدن می‌کند و از جان و دل مایه میگذارد و من تماشاگرم!! 

یکی از رفتارهای دیگری که از خودم نشان دادم این بود که آدمهای سمی را بوسیدم و کنار گذاشتم یا میگذارم. نه دشمنی و نه بیزاری تنها بای بای و روز خوش! 

کلاه خودم را گرفتم و پیش میروم! 

از سال پیش تا امروز؛  ما به خانه دیگری رفتیم و چند ماه درگیر بازسازی خانه بودیم! جوری که کارهایمان یکشنبه ای که گذشت به پایان رسید و همه چیز سر جای خود جا گرفت. 

ایشان به ایران رفت و من و فرشته کوچولو با هم خوش بودیم. من یک سفر پیش جاری دلشکسته رفتم و پس از چند سال همدیگر را دیدیم. همیشه برایش آرزوی روزهای بهتری را دارم.

برادر ایشان از صنمش پرده برداری کرد،  مادر ایشان خدا را شکر کرد که یکی از فرزندانش خوشبخت شده!!!

خواهر جانان کارها یش درست شد که بیاید اینجا و همزمان برای کار همسرش بروند سوئیس خوب سوئیس بهتر است یا استرالیا که سوئیس خیلی بهتر است و اینکه کارشان هم دارند و نیازی به دنبال کار گشتن ندارند و تازه به ایران نزدیکتر که بسیار هم خوب!

مادر ایشان بیمارشده؛  امیدوارم که این گام از زندگیش را به آسانی پشت سر بگذارد هرچند که خودش چیزی به یاد ندارد یا کمتر به یاد می‌آورد و دیگران نگرانش هستند. 

من در آفیس ایشان کار میکنم؛  دوستم که آنجا کار میگرد زیر آب من را در بیزنس همسرم میزد!! 

کار خودم را هم دارم هرچند که زیاد انرژی نگذاشتم برای کار خودم. دیروز اتاق کارم را کمی جا به جا کردم و هنوز خیلی کار دارم!  

توی یکسال گذشته من ١ ماه پیلاتز را رفته ام و چند بار یوگا و هیچ تکان دیگری به خودم ندادم. 

دو سه هفته پیش یک جراحی کوچک سرپایی داشتم که تا ٣ هفته درد کشیدم! 

چند نفری را سر جایشان نشانده ام و بسیار خوشنودم! 

هرآنچه بر سرم گذشت از من آدمی تواناتر ساخت! 

ایمان دارم به روزهای بهتر و  میبینم ایرانی را  با مردمی  آگاهتر و با فرهنگتر!


شاد باش

 روزهای گرم و کشدار تابستان کم کم به پایان می رسد و من چشم به راه پاییز این شهر سرد و بارانی هستم. 

توی این چند هفته بالا و پایین زیادداشتیم؛  یکیش این بود که با ایشان دعوا کردیم و ایوا یک رویی از خودش نشان داد که ایشان همینجوری کپ کرد و ناباورانه به ایوا نگاه می‌کرد. دیگه دیگه.....

از همه چیز بدتر اینه که میان دعوا یکی زنگ می زنه یکسره حالا یا مادر منه یا کس و کار ایشان که  اینباربرادر   ایشان زنگ زد و ایشان هم با حالی بد با برادرش حرف زد و از آنجایی که نخود در دهانش خیس نمی خورد به برادرش یک چیزهایی گفت حالا برادرش چی گفت. جمع کن بیا بیرون از خانه و خیلی حرفهای دیگر؛  از آنجایی که خودش اینکار را کرده خیلی دوست دارد برادرش هم همین راه را برود. و همچنان پیگیر بود که ایشان چی کاری میخواهد بکند،  پیگیر بودااااا! 

که من و ایشان آشتی کردیم باهم حالا نه خیلی هم گرم ولی آشتی کردیم! 

چند روز یاد حرفهایش می افتادم خشمگین بودم از  دستش که به خودم اومدم و دیدم خشم من از این آدم تنها روی بدترش رابه من نشان می دهد این شد که هر بار که یاد کارهایش می افتادم  می گفتم خدایا سپاسگزارم که دورمان پر از آدمهای مهربان،  همراه و دلسوز هست. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم! 

دیگه خبری ازش نشد یا اگر هم شد من نفهمیدم. من زود خودم را پیدا می کنم و خوب می شوم ،  ایشان توی خودش هست و کم حرف است و من هم  کاری به کارش ندارم! 


رفتم یک دکتر دیگه که آزمایش نوشت انجام بدهم  و اینکه باید بروم برای نمونه برداری در یک کلینیک. آزمایش را انجام  دادم. آزمایش خونی که دکتر برایم نوشت نگران کننده بود اینکه چی میتواند باشد که اینهار ا نوشته برایم؛  خانمی که خون می گرفت با رگهای من ور میرفت و سوزن را فروتر میکرد توی رگم تا خون جریان پیدا کند و با هم گپ و گفتگو هم داشتیم!  

به کلینیک هم زنگ زدم که گفتند همینجوری بیا بدون نوبت صبح زود اینجا باش! از خانه من تا آنجا ١ ساعت راه هست آنهم بدون ترافیک صبح! این شد که گفتم صبح ساعت.۵ ۵ بیدار می شوم و ۶.۵ راه میافتم و تا برسم و پارکینگ پیدا کنم واینها  ٨-٨.۵ آنجا هستم! 

نشان به آن نشان من سحر خیز یک هفته است که می خواهم بروم و چون توی دلم نمیخواهم بروم و دوست ندارم بروم ؛  ذهنم به کمک آمده و تا ٨ خواب هستم!! 

نمیخواهی  بری دیگه بخواب!! به همین سادگی!

 امسال تابستان به درازا کشید و روزهای  گرم بیشتری داشتیم؛  چون اینجا جا بیشتر از یکی دوهفته هوای خیلی گرم نداریم و امسال جور دیگری بود. از دیروز بارن داریم و کمی از گرما کم شده! 

دیروز صبح که بیدار شدم و  مدیتیشن کردم و ایشان رفت و من  پرانیک انجام دادم و دوش گرفتم ورفتم لیزر؛  فرشته کوچولو هم برده بودم. کارم که انجام شد با هم رفتیم  پیاده روی ، همه جا از باران خیس،  گرم  و خورشید زورکی از لای ابرها بیرون می آمد و زمین را گرم می  کرد و بوی درختان اکالیپتوس بلند می شد. از آنجا هم  رفتم  خرید برای خانه؛ نمک نیست چرا!! چند جا رفتم  نمک نبود. میوه خریدم و کمی خرید خانه و چندین بسته نمک پیدا کردم و برگشتیم خانه! برای ایشان سالاد الویه درست کردم  و خودم هم سالاد رنگین کمان! 

خریدها را جا به جا کردم و توی ذهنم از صبح به آزمایشم فکر می کردم. یکباره همینجوری به دلم افتاد به جای نگرانی بهتره سپاسگزار باشم که آزمایشم منفی هست. چند بار گفتم خدایا  چه خوب که منفیه، سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

توی آشپزخانه بودم و موبایلم روی مبل بود که زنگ خورد، شماره ناشناس بود گوشی را برداشتم دیدم دکترمه!! گفت زنگ زدم که باهات حرف بزنم،  پرسید جایی هستم که بتوانم حرف بزنم،  خودم تنها هستم برای حرف زدن!! گفتم بله بله،  آدرش و تاریخ  تولد را چک کرد و گفت خوب جواب منفیه!!! یکجوری اولش پرسید که گفتم وای ببین چی شده!! گفت با این همه یک آزمایش خون دیگر باید بدهم که همه چیز چک بشه که برای دیدن متخصص نیاز هست و فردا بروم و برگه را بگیرم و انجام بدهم. 

خوب این خبر خوب خیلی خوشحالم کرد و یک پله رفتم بالاتر،  خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

گاهی فراموش می کنم چه توانایی هایی دارم و نیاز به تلنگر دارم.

حالا روی چند تا چیز دیگر باید کار کنم  تا بهشون  برسم. نشد ندارد! 

سپاسگزاری شاه کلید است! 

شب با مادر و خواهر گلی حرف زدم.

امروز که دوباره ٨ بیدار شدم؛  ایشان که رفت من هم باید می رفتم آزمایش و چند لیوان آب خوردم و ای اف تی انجام دادم با مدیتیشن. 

همینجوری یک گل زنبق کشیدم توی ۵ دقیقه با آبرنگ! 

ملافه و روبالشی ها را انداختم توی ماشین و چند سری ماشین راروشن کردم. دوش گرفتم.  به سوگند زنگ زدم که گفت  می رود نیوکاسل برای کاری و به نازنین دوست زنگ زدم که گفت میاید هم را ببینیم. ١١ رفتم آزمایش بدهم و نشستم زودی نوبتم شد تا برگه را دید گفت از  این تیوب ها نداریم حالا سفارش می دهیم سه شنبه دوباره بیا. 

رفتم شاپینگ سنتر و با نازنین  دوست رفتیم کافه ای و نشستیم و حرف زدیم و چیزی خوردیم. رفتم پست و از آنجا اون خرید داشت و  منم نان ساولاکی خریدم برای پیتزا و سبزی خوردن  و کاهو، از ٢ گذشته بود برگشتم خانه،  پادکستی گذاشتم و درها را باز کردم تا بوی باران توی خانه بپیچد. شمعها را روشن کردم. سیاهدانه دم کردم.  پیتزاها را آماده کردم با نان سیر و گذاشتم توی یخچال؛ سالاد درست کردم و میوه شستم و چای دم کردم و کتاب خواندم.  شسته ها  را بالا پهن کردم. ایشان ۵.۵ آمد  و باران آنچنان زیاد بود که توی گاراژ  زده بود! آتی ظهر پیام داده بود که عصر برویم بیرون گفتم نمیتوانم که گفت برنامه خودش هم بهم خورده است!

از دوست خوبی پیام  داشتم و گوش  دادم،  باران ریز ریز می بارید با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی زیر باران و خیس برگشتیم. ساعت ٧.۵ شام را آماده کردم و خوردیم و سامان دادیم همه چیز را. مادرم زنگ زده بود که بهش زنگ زدم و حرف زدیم. رفتم بالا توی اتاقم کمی نقاشی کردم و یوگا و کتاب خواندم و پرانیک،  مسواک و صورت شستن و ١٠.۵ توی تخت! 

ایشان هم سریال تماشا می کرد و هر چی روی میز بود گذاشت توی یخچال و خوابید. 

 توی صدای بارون و صدای برگهای درختان؛  توی دوردستها دو تا گربه دارند برای هم شاخ و شانه می کشند و فرشته کوچولو هم برای هر دو آنها. 

ژانویه دارد به پایان می رسد!  

چند روز پیش با یکی حرف می زدم گفتم دوست دارم بدانم هدف زندگی من چی هست. 

گفت یک چیز" شاد باش"


الهی هر کسی هر کجای این دنیا هست تندرست و شاد باشد.

 الهی آمین 

خدیای سپاسگزارم که بازهم راه را نشانم دادی و خودت نگهدارم هستی.

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم