-
تنها
شنبه 10 مهر 1395 16:50
نگاه به ساعت میکنم, ۸.۳۰ را نشان میدهد. رو به ایشان میچرخم و میپرسم کی میری؟جواب میدهد ۹.۳۰, صبحانه هم نمیخورم. کمی میمانم و تصمیم میگیرم بروم یوگا, لباسم را میپوشم, موهام را محکم می بندم و آب و حوله و مت یوگام را بر میدارم و میروم بیرون. درست ۱۰ دقیقه رانندگیست. باران میبارد و هوا ابریست. دختر مهربانی امروز ما را کمک...
-
دوست
جمعه 9 مهر 1395 18:15
هر دم تدارک میبینم برای بهتر شدن زندگیم, هر دم خودم را کامروا و کمیاب میبینم. کار سختی نیست چشمانم را می بندم و خودم را میبینم با آنچه که خواهانم و سپاسگزارم. در بسته ای نمیبینم و اگر هم هست در بازی در کنارش پذیرای من میباشد. ۷.۳۰ صبحه که بیدار میشوم, چرخی در خانه میزنم. رد و پای ریخت و پاشهای ایشان از دیشب روی کاناپه...
-
صدای توام
پنجشنبه 8 مهر 1395 03:08
دارم فکر میکنم از ۳ شنبه تا ۵ شنبه چه کردم. سه شنبه به دوست تازه وارد زنگ میزنم که با هم به مارکت برویم و همه آنجاهایی که براش گفته بودم میرویم تا راه را یاد بگیره. اینکه چه چیزی را از کجا باید بخره. دوست تازه وارد از من ازعذر خواهی و تشکر میکند! سبزی تازه می خرد تا آش درست کند. پنکیک میگیرم و با هم میخوریم. نان تازه...
-
-آغوش امن بیکران-یادداشت ثابت
چهارشنبه 7 مهر 1395 04:45
زندگی کردن را آموختم و دیدم قوانین خداوند بسیار ساده هستند. مانند ۹ ماه در زهدان مادر زندگی میکنم که نگران انگشتانم نیستم چون ایمان دارم پدیدار خواهند شد به زمان مناسب, که نگران نیازهایم نیستم چون به عشق متصلم؛ که نگران فردا نیستم چون هر روز از روز قبل بهترم, کاملترم, زیباترم. نگران ترک زهدان مادر هم نیستم چون باور...
-
یوگا
دوشنبه 5 مهر 1395 13:17
امروزصبح ۱۰ دقیقه به هفت از خواب بلند شدم و برای ایشان صبحانه آماده کردم و ناهارش را گذاشتم و برگشتم تو تخت. کمی غلتیدم و آیپد را برداشتم و اسمم را نوشتم برای کلاس یوگا! هنوز ۸ نشده بود. کمی مدیتشن انجام دادم و ۸.۳۰ بلند شدم و خانه را گردگیری کردم. برای بلیت مادر ایشان زنگ زدم. ماشین را روشن کردم و دستشویی ها را شستم...
-
هفته در هفته
یکشنبه 4 مهر 1395 18:17
ویکشنبه آغاز میشود که به زور ایشان را میفرستم برای ورزش. خودم صبحانه را آماده کردم. ناهار هم که غذا داشتیم و کاری چندانی نداشتم. لباسهای خشک شده را تا کردم و جا به جا کردم. ایشان آمد و صبحانه خوردیم همگی و چون هوا هم خوب بود رفتیم بیرون به پارک جنگلی و یک ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خانه. ناهار کباب برای ایشان و دوستمان...
-
اشرف مخلوقات بلای دنیا
یکشنبه 28 شهریور 1395 20:01
دوشنبه ساعت ۶ راه افتادم و همکارم و رفتیم به سمت سایت, ۴ ساعت رانندگی بود تا مقصد. سر راه همان کافه دوست داشتنی ایستادیم و من دوست داشتم از کیک پرتقال خانه بگیرم که نداشت.یک کیک بری خوشمزه گرفتم که نصفش را نتونستم بخورم چون خیلی بزرگ بود ولی عالی بود و این استاپ خستگیمون را در برد. به سمت کارمان رفتیم و خیلی همه چیز...
-
روزمره
یکشنبه 21 شهریور 1395 18:56
چهار شنبه ساعت ۷.۳۰ یک ماشین آمد دنبالم و رفتم ماشینی که برام رزرو شده بود را گرفتم و یک نیم ساعتی منتظر همکارم شدم تا بیاد. بسیار فرد متشخصی بود با وجود سن کمش. من یک ساعت رانندگی کردم و همه راه را آن. به شهر مورد نظر رسیدیم و کمی در شهر گشتیم و نهارخوردیم و رفتیم به سوی سایت. هوا بسیار خوب بود. کآرمان را انجام دادیم...
-
آفتاب بتاب
سهشنبه 16 شهریور 1395 16:16
امروز صبح ایشان رفت و چون سمینار داشت صبحانه نخورد. منم موندم تو تخت و خوابیده مدیتشن انجام دادم و نزدیک ۸ بلند شدم. برای خودم یک لیوان بزرگ آب طالبی درست کردم که صبحانه ام بود. موهام را روغن زدم. آنروز که کرکره افتاد دیدم گوشه کنار سقفها تر عنکبوت بسته اینه که بعد از غذا دادن به پرندها داستر دسته بلند را برداشتم از...
-
سلام هفته
دوشنبه 15 شهریور 1395 17:37
حساب روزها از دستم در رفته. دوشنبه قراره خوب باشه, اول هفته است. زود بلند شدم ولی برگشتم به تخت و الکی وقت را کشتم. ۱۰ دقیقه به ۹ بلند شدم. پرنده ها را دان دادم.شیر گرم کردم با دارچین و عسل با یک برش نان تست و کره و عسل و نصف کف دست سنگک با کره و پنیر خوردم. به آقای نانوا زنگ زدم که سفارش نان بدهم ولی دیدم دوشنبه...
-
دور تند زمان
جمعه 12 شهریور 1395 17:42
سه شنبه بیدار شدم, صبحانه را رو به راه کردم و رفتم سر کار. یک مسیر ۱۰ دقیقه ای نزدیک به نیم ساعت طول کشید و کآرم هم یک نصفه روز. بعد از کار رفتم شاپینگ سنتر و کمی میوه و سبزیجات خریدم. یک شلوار مخمل کبریتی فیلی برای خودم خریدم. یک لیوان بزرگ آب سبزیجات هم برای خودم که ناهارم شد. برگشتم خانه و خانه را تمیز کردم. چند تا...
-
روزی بارانی
سهشنبه 9 شهریور 1395 17:38
امروز ساعت ٧.٣٠ بیدار شدم، به ایشان تن ماهی با کوجه و خیارشور دادم. ۸ همکارم آمد دنبالم و رفتیم به سایت. درست ۸.۳۰ رسیدیم و رفتیم به اتاق کار, کامپیوترها را روشن کردیم و همه چیز رو به راه کردیم و گفتیم تا یوزرها بیان یک چای و کافی بخوریم. رفتیم به آشپزخانه تمیزشون و من یک چای کمرنگ درست کردم و کمی خوردم. ماگم را...
-
دوشنبه وار
دوشنبه 8 شهریور 1395 14:31
دوشنبه آفتابی خوب است. برای ایشان یک ساندویچ سبزیجاتی درست کردم با موز, نارنگی و سیب. صبحانه اش را آماده کردم و رفتم توی تخت. کمی دراز کشیدم و کمی خواندم. حوالی ۹ بلند شدم و روزم را آغاز کردم.برای پرنده ها غذا ریختم و صبحانه را جمع کردم. کمی توت فرنگی را با آب پرتقال و موز میکس کردم و شد صبحانه ام. نزدیک ۱۰.۴۵ دقیقه...
-
یک لحظه تفکر...
یکشنبه 31 مرداد 1395 19:36
فرض کنید با لباسی نازک و بدون کفش در یک روز سرد زمستان در حال راه رفتن در خیابان هستید، سوز و سرما از همه طرف هجوم آورده و باد گوش ها و دست های شما را آزار میدهد، کف خیابان سرد، خیس و جای جای آن پر از زباله، اشیا تیز و برنده است. دو یا سه روزی ست که غذا نخورده اید و از شدت گرسنگی ضعف کرده اید، هیچ کس زبان شما را...
-
هفته در یک گلانس
یکشنبه 31 مرداد 1395 17:27
دوشنبه رفتم دنبال همکارم ساعت ۷.۳۰ صبح و کآرمان تا ۱۰ تمام شد, پیاده اش کردم دم خانه اش ورفتم آرایشگاه برای ابروهام را درست کردند, دیگر نه آن خانم به رنگ قشنگ موهای من اشاره کرد و نه من چیزی گفتم. خرید کردم و یک رنگ موی بلند دودی متوسط خریدم, یکی هم خانه داشتم همان رنگ و چون میخواستم همه را رنگ کنم گفتم یکی کمه! ناهار...
-
ویکند نگار
یکشنبه 24 مرداد 1395 19:40
ایشان صبح که رفت و گفت ناهار نمیاد و با شریکش میروند بیرون, من هم خیلی کار داشتم داخل خانه. کمدهای بالا را مرتب مى کنم و گرد گیری از بالا تا پایین. دو سری لباس میریزم ماشین و حمام دستشویی ها را تمیز میکنم،یخچال و فریزر را تمیز میکنم و همینطور آشپزخانه را و جارو میکشم همه خانه را! نزدیک ۲ بود کارم تمام شده و دوش گرفته...
-
مزه کودکی
شنبه 23 مرداد 1395 17:57
صبحها صدای آهنگ شاد در هوا میپیچد و به دنبال آن صدای زنگ مدرسه به گوش می رسد. مدرسه ها دیوار ندارند و از بیرون داخل را میبینی و از داخل دنیای بیرون را. اول صبح با شادی و حرکات موزون آغاز میشود براشون و من به تمام سالهای از جلو نظام پشت درهای فلزی فکر میکنم, به کودکی و نوجوانی از کف رفته که با صدای آژیر خطر و صدای...
-
کار و آبگوشت
جمعه 22 مرداد 1395 17:34
بیدار شدم و صبحانه خلاصه ای خوردم, آبگوشت بار گذاشتم, دوش گرفتم و ۹.۴۵ دقیقه زدم بیرون. درست سر وقت رسیدم کلینیک. چند جلسه است که با یک تراپیست مهربان هستم و خودم هم راحتم. ساعت ۱۱ کآرم تمام شد و سر راه یک نان سنگک خریدم با یک نان شیرمال، باوسواس نان شیرما ل را جدا کردم، همونی را باید انتخاب میکردم که توش مو بود!! از...
-
شمع وجود
پنجشنبه 21 مرداد 1395 15:37
ساعت ۳.۱۰ دقیقه صبحه و من از خوآب بیدار شدم. با بودن سرما و کمی گوش و گلو درد احساس گرما دارم. شمع روی پاتختی کم سو و کم سو تر میشه و خاموش میشه, خدایا کی شمع زندگی من خاموش میشود؟ خدا گفت خیلی حرف میزنی, بگیر بخواب! نزدیک چهار خوابیدم تا ساعت ۸:۴۵! ایشان دیر میرفت امروز. چای دم کردم با کره و پنیر و برای خودم جو دوسر...
-
روزمره ها
چهارشنبه 20 مرداد 1395 18:51
دوشنبه صبح یادم نیست چه کار کردم, باید مانند همیشه دوش و رفتم سر کار. سه ساعتی کار کردم. تی وی افیس روشن بود بالای سر من و مسابقات المپیک دآشت پخش میشد. رادیو موبایلم را روشن کردم و هدفونم را گذاشتم گوشم و کارهام را کردم. پسرکی تازه وارد بغل دست من نشسته بود. با "نیک" هماهنگی ها را انجام دادم و ازش خواستم...
-
نکو باش
سهشنبه 19 مرداد 1395 17:43
آدمها را به خوبی یاد کردن خیلی ارزشمنده, نشان میدهد چه از خودشان باقی گذاشتند در خاطر مردم. اینکه ببینی از فردی خوب گفتند, از کارش, از شخصیتش, از بزرگواریش, از نام نیکش و .... کامنتها را بخونی و زیر لب بگی خوش به حالت که این قدر خوبی و خوش به حال من که دختر تو هستم.
-
مهربان باش
یکشنبه 17 مرداد 1395 15:30
یکشنبه قرار شد صبحانه بریم بیرون, خوب زیاد هم خوشبین نبودم چون ایشان را میشناسم. جای دوری رفتیم که تنها یک کافه کنار دریاچه مصنوعی داشت و هوا سرد بود و آفتابگیر هم نبود و نمیشد بیرون نشست. کافی گرفتیم با رول و ایشان گفت بگذاریم رو کاپوت ماشین و بخوریم!!!! انگار آمدیم چیزی بخوریم و بریم, لذت بردن نباید باشه. یک نیمکت...
-
شنبه ماهه
شنبه 16 مرداد 1395 23:07
شنبه از خواب بلند شدم, صبحانه را رو براه میکنم و ایشان میرود. دوشی میگیرم و خانه ریخت و پاش را به خدا میسپرم و ساعت ۹.۱۵ از خانه بیرون میزنم. امانتی را به "سم" میسپارم تا کارش راانجام بدهد. وسایلی که لازم دارم را میخرم, چند تا بادمجان میخرم برای ناهار, وسایل یک مناسبت دونفره و خیلی خرد ریز. یک دسته گل نرگس و...
-
بازگشت خاطرات
جمعه 15 مرداد 1395 18:24
چند روز ننوشتم, تلاش میکنم یادم بیاد. چهارشنبه که خانه ماندم, برای ایشان قرمه سبزی درست کردم از صبح که شاممون باشه. خانه را تمیز کردم و با دوستی صحبت کردم. همان که گفت بریم اسکی؛ پرسید اگر میتونی هفته آینده دوشنبه بریم و یا فردا که هر دو تا روز من سرکار بودم و قرار شد آنها بروند بدون من. با مادرم صحبت کردم و با پدرم,...
-
مهربان باشیم
سهشنبه 12 مرداد 1395 17:32
یکشنبه جایی نرفتیم, هوا آفتابی و خوب بود. ایشان و مهمان رفتند بیرون و من خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم و دوش گرفتم. ناهار را ایشان آماده کرد و آشپزخانه را تمیز کرد و کمی از ظرفها را شست و بقیه را توی ماشین گذاشت. مهمان بعد از ناهار رفت و من هم کمی استراحت کردم. وسایلم را توی ماشین گذاشتم, آب و میوه همراه با...
-
کار و بار
جمعه 8 مرداد 1395 17:50
آدینه پر کاریست! صبحانه را آماده میکنم, خودم گرسنه نیستم ولی میخورم! خانه را گردگیری میکنم و جارو میکشم. نشیمنها را و اتاق خودمان را و آشپزخانه و راهرو را. دستشویی خودمان را هم تمیز میکنم و آن یکی را فقط دستمال آنتی باکتریال میکشم! کسی استفاده نمیکنه از این و بقیه را برای یکشنبه میگذارم. یکشنبه روز تکاندن خانه است....
-
کیستی تو
پنجشنبه 7 مرداد 1395 17:33
ساعت ۸.۲۰ دقیقه از خواب بیدار می شوم و چای دم میکنم و صبحانه را آماده می کنم. برای خرید باید بیرون بروم و زود هم بروم تا زود بازگردم به کنج آسایشم. دوش میگیرم و کمی این طرف و آنطرف میکنم و ساعت ۱۰ می زنم بیرون. یکی از همکاران قدیمیم زنگ زد و پیشنهاد کاری داد در جایی که کار میکنه خودش. گفتم بر گشتم سر کار قبلی و خیلی...
-
با بای مریضی
سهشنبه 5 مرداد 1395 18:13
یکروز مانند دیروز میشه و یکروز مانند امروز. ساعت ۵ خرده ای بیدار میشوم. کمی وبگردی میکنم و مدیتیشن نیم ساعته تا حال روزم خوبتر بشه. ۱۰ دقیقه به هفت چای دم میکنم و نهار ایشان را آماده میکنم . ۷.۱۰ دقیقه شروع به گردگیری کرده و ساعت ۹.۳۰ خانه جارو و طی کشیده شده با دستشویی ها تمیز و برق درست مانند دسته گل میشود. اسفند...
-
تکرار نشدنی
سهشنبه 5 مرداد 1395 16:11
روحت شاد بی نظیر، بی همتا! صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
-
راه من
سهشنبه 5 مرداد 1395 15:58
انگار کسی از روی سفر زندگی من نوشته است. میخواستم بهترین همسردنیا باشم،همیشه غذاها ودسرهای خاص درست میکردم،آرایشهای خاص،لباسهای خاص ومحبت های خاص و... اما چون همسرم اهل ابراز احساسات نبود، حال من هم بااین کارها خوب نبود واحساس میکردم درمقابل چیزی دریافت نمیکنم نه تاییدی نه ابراز محبتی ونه شاخه گلی... حالم خیلی بد میشد...