ساعت ایشان زنگ میزند و من دلم میخواهد زنگ نزند و بخوابیم. ایشان را رو به راه میکنم و میرود. خودم به تخت برمیگردم و دارم فکر میکنم چه روز خوبی امروز خواهد بود. هیپنوتیزم را انجام میدهم و میخواهم مدیتیشن را انجام بدهم که دوستی پیام میدهد که به جای جمعه امروز برویم کافی بخوریم و هم را ببینیم. کمی فکر میکنم و بالا و پایین میکنم و میگویم باشد برای ساعت ۱۱ هم را قرار است ببینیم. ساعت ۹ بلند میشوم و ماشین راروشن میکنم چون هوا خوب و آفتابیست. دوش میگیرم و کرمهام را میزنم وریمل هم میزنم و لباس میپوشم یکسری دیگر لباس توی ماشین میریزم و ۹.۴۵دقیقه با فرشته میروم پیاده روی و ۱۰.۱۵ برمیگردیم. شلوارم را عوض میکنم و پانچو میپوشم ولباسها را بیرون پهن میکنم. کرم پودر سبکی میزنم و ۱۰.۴۰ دقیقه بیرون میزنم و ماشینم را استارت میزنم و هیچ صدایی نمیدهد. باتری ندارد حالا دارم فکر میکنم کی بیرون رفتم آخرین بار! به دوستم زنگ میزنم که من نمیتوانم بیام. به دوست دیگری که نزدیکم زندگی میکند زنگ زدم که او هم بیرون بود و بعد از ظهر برمیگشت.
دیدم آقای همسایه ماشین میشورد رفتم ببینم که چارژر دارد یا نه که آمد و چارژرش را زد و کاررا ه انداخت و ازش خیلی تشکر کردم و به دوستم زنگ زدم و گفتم من دارم میام کمی دیرتر. تا ۱ با هم بودیم و حرف زدیم. یکی ازدوستانش هم همراهش بود و حرف ما دور و بر ایران و زندگیمان در اینجا و یاد روزگار قدیم بود. کمی هم دوست دوستم از فیلم حرف میزند که من در اینجا هیچی نمی گویم چون چیز زیادی نمیدانم. خداحافظی میکنم و میروم شاپینگ سنتر را میگردم. به دنبال لباسم که هیچ چیز چشمم را نگرفت. میروم میوه فروشی و به دارند، خدایا شکرت. دوتا بزرگ میخرم تا خشک کنم برای خودم دم کنم.دوتا آناناس و دوکیلو سیب و ریحان میخرم. یک ژاکت خوشگل و یک پلیور مشکی و یک کلاه میخرم و به سوی ماشینم میروم. از آنجا به مارکت میروم و نارنگی، لبو، شلغم، پرتغال خونی، انگور، فیله مرغ و یک دسته گل نرگس هم میخرم. به دنبال خمیر پیتزا هستم که ندارند، یک بیکری هست که دارد ولی سیر دار هست. به پسرک خوشرو میگویم سیر دارد و صاحب بیکری به پسرک میگوید برو به حاجی بگو برایش ساده بزند. میگویم آدرس بده خودم میروم میگوید نه پسرک خوشرو میاید. با هم میرویم و به آقای نانوا میگوید که برای من ساده بزند و آقای شاطر گیج شده ولی میزند. بسیار خوشرو و مودب است. با هم گپ میزنیم، دوتا نان هم میخواهم که میگوید برایت تازه میزنم.
یک مغازه کوچک دارد، سه ماه است که بازکرده، غذاهای خودشان را دارند و سوپ.
میگوید سی سال پیش ایران بوده؛ در تخت طاووس کار میکرده. از دختر ارمنی میگوید که بهش خیلی محبت میکرده و هم را دوست داشتند.این مانند خواهرش و آن به چشم همسر آینده. میگوید بار دیگر بگو به اندازه فرت میزنم اینها بزرگند خیلی. میگویم فر من هم بزرگ است.
هر چی میگویم در جوابم چشم میگوید و من را شرمنده میکند. نانها ی داغ و برشته را می گیرم و میگویم الهی جوری چرخش بچرخد برایت که صاحب ده تا بیزنس بشوی. الهی آمین.
توی مارکت یک خانم ترک میپرسد از کجا گرفتی که نشانی میدهم. یک خانم افغان به فارسی میپرسد!!که نشانی میدهم، بهش تعارف میکنم و با خوشرویی تشکر میکند.
سرراه برنج، گندم برای پرنده ها، سوسیس و کالباس و خیارشور میخرم و برمیگردم خانه. به دوستم زنگ میزنم که با فرشته ها برویم پارک و بازی کنند. که زنگ میزند سر کوچه شما هستم. مرغ و سوسیس و کالباس را توی یخچال میگذارم و میرویم پارک. فرشته ها تا ۵ بازی میکنند و میرویم در خانه دوستم تا کمتر گریه زاری کنند. دوستم از درختش لیمو داد و با اصرار پر میکرد کیسه را.
۵ دقیقه بعد خانه هستم و خریدها را سامان میدهم و ماشین ظرفشویی را خالی میکنم و نانها را برش میزنم و چای دم میکنم. ظرف میوه را پرتر میکنم و لباسها را جمع میکنم که باید بالا پهن شوند.
ایشان میرسد و حالش خوب نیست. ازمن گرفته!
برایش شلغم درست میکنم و چای گرم میریزم. بالا میروم و لباسهای خشک شده را جمع میکنم و نیمه خشک ها را پهن.
تلفن زنگ میزند و ایشان جواب نمیدهد. موبایلم زنگ میزند و مادرم است که خانه هم زنگ زده. کمی حرف میزنم وچای هم میخورم. ایشان شام نان و پنیر میخواهد و پیتزا نمیخورد. لباسها را تا میکنم و توی کشوها جا میدهم.
غذای فرشته کوچولو را میپزم و شام سبکمان را با نان تازه میخوریم. یک پیام برای دخترک روانه میکنم که گفته به من نگفتی وسایلت را برگرداندی !!حالا فردا آفیس میروم.
کمی وبلاگ میخوانم، کمی فیلم میبینم و سرفه میکنم و سرفه میکنم.
یک فیلم میبینیم درباره دختران ژاپنی و تنفروشی از سن پایین و استفاده از کودکان در صنعت مخرب پ-و-ر-ن!!
وحشتناکه)):
امروز صبحانه یک لیوان آبمیوه تازه و با دوستم کافی و تست کشمشی با کره خوردم. با چای عصرم یک تویکس و چند تا کشمش و توت و بادام، شام دوتا کف دست نان با پنیر و گردو وکره و مربا خوردم. چند لیوان دمنوش دیتاکس و آبجوش هم خوردم.
باید بروم صورتم را بشورم و مسواک بزنم و یک لیوان آبجوش بخورم.
امروز یادم رفت پرندها را غذا بدهم!
چرا برای ایشان سوپ درست نکردم!!
همسایه خوب، نانواهای خوب، دوستان خوب، هوای خوب، فرشته های خوب، همه چیز خوب. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.
<<امروز هر دم میگویم من خوش شانسترین آدم روی زمین هستم>>
ایشان امروز ۷.۲۵ دقیقه رفت بیرون، برایش کراسان عسلی گذاشتم با میوه و آب و کمی خشکبار! ناهار نداشت چون خودش گفت از بیرون میگیرد که چه خوب. به تختم برگشتم و هیپنوتیزم را انجام دادم، کمی هم چرخیدم و آخرش بلند شدم فکر کنم ۸.۴۵ دقیقه بود. بالا و پایین را گردگیری کردم و دستشویی ها را تمیز کردم. ملافه و روبالشی ها تخت را هم عوض کردم و روی تشک اسپری آنتی باکتیریال زدم. به کیت پیام دادم تا برای انجام کارش بیاد، به دوستی پیام دادم که برایش چیزی درست کرده بودم را بیاید و ببرد. دخترک پیام داد که کسی به من نگفت وسایلت را برگرداندی آفیس و من امروز تازه دیدم در حالی که خودم به او گفتم و نشانش دادم!!فردا باید بروم آفیس و یک چیزی را ببرم. به دوستی که میزبان شنبه شب بود زنگ زدم برای تشکر که جواب ندا د و پیام کذاشتم.
هوا گرفته، سرد و بارانی بود، یکسری ماشین را روشن کردم و بالا و پایین را جارو کشیدم. ماسک صورت گذاشتم. سه تا سیبزمینی و دوتا تخم مرغ پختم برای شام ایشان که سالاد الویه درست کنم که پشیمان شدم و مایه کتلت درست کردم. غذای فرشته را پختم با سبزیجات.
میخواستم بروم پیاده روی که دیدم بارانیست بنابراین طی هم کشیدم و دوش گرفتم و لباس گرم پوشیدم و با فرشته رفتیم بیرون ۲.۲۰ دقیقه رفتیم و ۳ برگشتیم. یک آفتاب بیجانی از لای ابرها به ما لبخند میزد.خدایا سپاسگزارمهربانیت هستم.
لیستم پشت سر هم تیک میخورد و همه کارهام سر زمانش انجام شد هرچند برخی به روز دیگر افتاد. چندین بار برای پرندهها سفره مهربانی پهن کردم.
دوستم برای ۳.۳۰ آمد و آنچه برایش درست کردم را برد، کاهو و کلم سفید، کلم قرمز را خرد کردم و با گل کلم و بروکلی شستم و قاطی کردم و یک ظرف بزرگ سالاد درست کردم و گذاشتم توی یخچال. چای دیتاکس هم درست کردم و خودم خوردم. چای با بهار نارنج دم کردم و میوه شستم و توی ظرف جدیدی چیدم، هندوانه را هم برش زدم و گذاشتم توی کاسه.دور کلمها سلفون پیچیدم که توی کیسه نباشند و دیدم کشوی آن یکی یخچال پر از خرده سبزیه بنابر این کشو را شستم و خشک کردم و همه را جا دادم توی کشو.
ایشان ۵ خرده ای آمد .
۶ کتلتها را سرخ کردم و یک پیمانه برنج هم خیس کردم و بااینکه دیر بود اما کته درست کردم برای ایشان چه کته ای چه شفته ای به به!
از دیروز کمی قیمه هم داشتیم گرم کردم و ۷ شام خوردیم. شهرزاد ۷ را تماشا کردیم و ۷.۴۵ شام خورده، ظرفها برخی شسته و برخی توی ماشین با قوری چای سبزم و دو تا ماگ رفتم توی تی وی روم.
کمی تی وی دیدیم، کتاب خواندم و شهرزاد ۸ دیدیم.
کمی بافتم، مادرم سر شام زنگ زد که فردا زنگ میزنم. مادر ایشان پیام پر مهری فرستاده بود که پاسخش را دادم. صورتم را ماساژ دادم.
امروز صبحانه یک گلابی خوردم، ناهار آب کرفس و سیب، چای عصر با ۲ خرما، یک مشت بادام و مویز و توت خشک، چند دانه انگور و شام دوبشقاب پر سالاد. با ماست و آویشن، دو قاشق برنج و ۴ تا کتلت و با چای سبزم یک تویکس خوردم و چندین لیوان چای سبز و چای دیتاکس.
یک روزهایی گیریم که چه روزی بود این کار را کردیم میایم اینجا و تاریخش را پیدا میکنم.
خدا مهربانیت را سپاس که هر چه بیشتر کنکاش میکنم بیشتر نورت را میبینم.
هر شب شمعها را روشن میکنم و خانه نورانی میشود درست مانند تو که هر شب فروزانم میکنی و خانه دلم را روشن میکنی.
<<امروز مهرم را پیش پیش میفرستم و عشق را دریافت میکنم>>
نیمه شب ایشان من را بیدار کرد که خرخر میکنی، مرد اینقدر ناناز! ولی من تا نه خوابیدم و حالم کمی بهتر شد. ایشان خدای بد خوابیدن و غرغر کردن وقت خوابه. همین الان ساعت ۱۱ شب یک ربعی از زمین و زمان نالید و چشمهاش را بست. من هم کاری بهش ندارم، توی این قالب راحتتره چون این جور پرورش یافته. تلاش من بیفایده است و خودم را هم گم میکنم.
نه بیدار شدم و ایشان چای دم کرد و صبحانه را آماده کرد. من هم کمی بعد بلند شدم و صبحانه را خوردیم. ایشان خیلی کار داشت. اول رفت آفیسش تا چیزی را درست کند. دو سری لباس توی ماشین ریختم. برای ناهار قیمه درست کردم و در حال سیبزمینی خلال کردن بودم که ایشان آمد خانه و گفت برویم پارک جنگلی. سیب زمینیها را توی آب سرد گذاشتم و برنج هم خیس کردم و ساعت ۱۲ رفتیم بیرون. سرراه ایشان برای خودش هات چاکلت گرفت و برای من چای لاته که گرم بشوم. هوا خیلی خوب بود، آفتابی و بهاری، همه جا پر از شکوفه و صدای پرندگان. رفتیم از یک را ه فرعی که پل چوبی داشت و یک دریاچه کوچک. کمی روی نیمکتها نشستیم و به صدای پرنده ها وزنبورها که شکوفه ها را به یغما میبردند گوش دادیم.
خدایا چرا صدای آفریده های تو زیباست؟ کدام نادانی به تو نامهربانی نسبت داد و مارا سالها از عذاب تو ترساند؟ تو خوب بیهمتا، تو یکتا. ترس از خدایی به این مهربانی و بخشندگی تنها برای سوار شدن بر کول ما بود!
۱ بود که برگشتیم خانه، امروز را کوتاه رفتیم و زیاد راه نرفتیم. سیبزمینی ها
را روی حرارت کم گذاشتم و برنج را هم دم کردم. نعنا ها را پاک کردم و شستم و به ایشان گفتم که هوای سیب زمینی ها را داشته باشد. رفتم دوش گرفتم. یکسری دیگر لباس توی ماشین ریخت.
کمی از دو گذشته بود که ناهار خوردیم و برای شب هم ماند. یک کیت کت خوردم و مانند همیشه چرتی و هیپنوتیزم. نمیدانم چرا هیپنوتیزم و مدیتیشن را در یک روز با هم نمیتوانم انجام بدهم!من در یکروز برای خودم دو ساعت وقت ندارم!!
۵ خرده ای بود که لباسهارا جمع کردم و بالا دوباره پهن کردم. هوا خیلی سرد شد دوباره. ایشان خواست با فرشته کوچولو برود پیاده روی ولی من نرفتم چون سرد شده بود. کابینتهای لاندری را مرتب و تمیز کردم و کابینت حمامها را هم. قرار بود فردا انجام بدهم که کار فردام سبک شد. مقداری جا به جا کردم. ظرف نمکم شکسته بود که انداختمش دور و توی یک ظرف دیگر نمک ریختم و توی حمام گذاشتم.
چای دم کردم و با ایشان که برگشته بود در تی وی روم خوردیم. ایشان رفت تا به کارهای عقب افتاده اش برسد و من با دوستانم و خواهر جانانم چت کردم. از آفیس دفترچه برداشتم و کارهای فردا را مینویسم، اینجوری برنامه ریزی بهتر است.
کمی بافتنی کردم! و فرشته کوچولو با دقت نگاه میکرد و با کاموا بازی میکرد! با ایشان فیلم هالیوودی دیدیم، از همان کلیشه های مرد ثروتمند با هلیکوپتر و هتل و زنهای فراوان عاشق زنی میشود که با هم بدند و بعد بدون هم نمیتوانند زندگی کنند و زندگی های رویایی. ما هم داریم کلیشه های بدبختی و ذلت!!! هنوز جمله دوستم توی سرمه که فیلمهای ایرانی را دوست دارم، خیلی غم انگیزند! کلیشه آنها و کلیشه ما!
شام را گرم نکردم و به ایشان گفتم اگر میخواهد خودش گرم کند، غذای فرشته کوچولو را دادم. ایشان دو تا لیوان آبمیوه خورد و در آخر یک پیاله کوچک قیمه و پلوی سرد. من هم یک گلابی خوردم با دو تا خرما و ارده. ایشان ظرفها را گذاشت توی ماشین و آماده خواب شد با غرغر و عصبانیت.
۷ دقیقه دیگر اینجا دوشنبه است!
<<امروز با خودت تکرار کن"من سزاوار بهترینها هستم">>
صبح ۸ و خرده ای بود که بیدار شدم با گلو درد و گوش درد. آب چایی را گذاشتم و دوباره برگشتم توی تخت. کمی بعد چای دم کردم و ایشان هم بیدار شد و ماهیتابه را گذاشت روی گاز تا نیمرو درست کند و کره هم انداخت توش! گفتم زیرش را کم کن تا من بقیه را آماده کنم، نانها را تند تند تست میکرد و من هنوز کره و مربا نگذاشته بودم. چای ریختم با نیمروی کره ای خوشمزه ایشان پز و نان سنگک صبحانه ام را خوردم. ناهار که درست نمیکردم، ایشان هم خیلی کار توی آفیسش داشت. صبحانه را از روی میز برداشتیم. برای فرشته کوچولو هم یک تخم مرغ سفت و آب پز درست کردم که نوش جان کرد.برای پرنده ها غذا بردم، هوا بارانی و سرد بود؛ فکر میکردم کاش به دوستم نه گفته بودم و خانه میماندیم.
توی آشپزخانه آبمیوه گیری را راه انداختم و کرفسها را با یکی دوکیلو سیب سبز آب گرفتم و ریختم توی پارچ و درش را محکم بستم.
یک آناناس با سیب و کرفس آب گرفتم و ریختم توی دوتا میسِن جار و درهاشو محکم بستم. هر چه گریپ فروت و پرتقال داشتیم هم آبگرفتم و توی پارچ ریختم و درش را سفت بستم و خودم هم یک لیوان خوردم. بعد هم نشستم فیلم خانه ای در خیابان ۴۱ ام را کامل دیدم. دختر قند عسلی در این فیلم بازی میکرد؛ خدا همه بچه ها را برای پدر و مادرها نگه دارد. من که اینطور وقتی دلم رفت ببین مادر و پدرش چه قدر دوستش دارند، الهی هیچ خاری به پای هیچ بچه ای نرود تا دل پدرو مادری نلرزد. کاش بزرگسالان پدر و مادر همه بچه هابودند و دنیا گلستان میشد. آخر فیلم اشکم ریختم!
آبمیوه ام را خوردم و ایشان را گفتم تا بیاید و برای خودش ببرد. هنوز لباس خواب و ربدشام گرمم تنم بود.
گفتم بروم برای دوستم کیک بخرم و بعد دوش بگیرم که دیدم نه باید حمام کنم و بعد بروم.ایشان و فرشته هم رفتند پیاده روی و من هم رفتم حمام و کیسه هم کشیدم!
از حمام آمدم خودم را خوب پوشاندم و رفتم بیرون. کیک خوشمزه را خریدم و از سوپر مارکت موز و کمی نارنگی، یک بسته نان تازه، دوتا تویکس و شیر خریدم و برگشتم خانه. ایشان هنوز توی آفیس داشت کار میکرد. برای خودم دمنوش بابونه درست کردم. برای ناهار یک نان لواش مانند گرد را با پنیر و قارچ و پیاز و گوجه و برگهای اسفناج و دیگری را با پنیر و قارچ و بادمجان سرخ شده و برگهای اسفناج پر کردم و توی گریل گذاشتم. غذای فرشته کوچولو را گرم کردم و ایشان را صدا کردم.
ناهار خوردیم و من هیپنوتیزمم را انجام دادم و خوابم هم برد. ساعت ۵ و خرده ای بود که موهام را بیگودی پیچیدم و کم کم آماده شدم. دمنوش هم زیاد خوردم. ایشان هم دوش گرفت و لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. همیشه آخر رفتن ایشان استرس رفتن دارد که زود بریم زود بریم فقط چون فرشته کوچولو غصه میخوره. چند دقیقه از خانه بیرون رفته بودیم که گفتم یادم نیست زیر کتری را خاموش کردم یا نه که ایشان عصبانی شد و داد و بیداد کرد که وسواس فکری داری، برو دکتر. برگشتیم و کتری خاموش بود! یه ایشان کفتم تو خودت چیزی را فراموش نکردی تا حالا! حالا تا سر کوچه رفتیم و برگشتیم و اعصاب من را خرد میکنی. دیگه ایشان ساکت شد و توی راه آرام حرف زد ولی من ساکت بودم و جوابش را نمیدادم.
شب خوبی را با دوستانم داشتم و میزبان خیلی زحمت کشیده بود. من سوپ و آلبالو پلو و کمی پلو و سبزیجات خوردم با سالاد. غذاهاش زرشک پلو با مرغ، خورش بادمجان، آلبالو پلو، کباب کوبیده، سوپ، دو مدل سالاد و برانی اسفناج بود. دوستم خیلی خسته بود و خانمها همینطور حرف میزدند بلند بلند، من و یکی از فامیلهای همسرش کمکش کردیم در کشیدن غذاها، من هیچوقت بد نمیدانم به کسی کمک کنم!
بعد شام هم کمک کردیم که همه چیز سامان پیدا کند و خانمها را ظرف دادیم که جمع کنند و ما هم شستشو کردیم.
حالا نوبت دسر بود که من کیک برده بودم و دوستم بستنی و فالوده و سالاد میوه درست کرده بود. یکی از مهمانها شیرینی بادامی خانگی آورده بود که خیلی خوشمزه بودو دستورش را گرفتم تا درست کنم. یکی هم کیک شکلاتی و دیگری مسقطی و دیگری پاولوا که من نخوردم چون دوست ندارم. دوستم به خشک و زعفران را مانند چای دم کرده بود و من خیلی خوردم و حالم خیلی بهتر شد.
یادم باشد به بخرم و خشک کنم و درست کنم.
تا ساعت ۱۱ بودیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خانه و صورتم را شستم و مسواک زدم و رفتم توی تخت و کمی خواندم. ایشان خوابید و خواب پر غرغری داشت مانند همیشه و به دم خر گیر داده بود.
<<امروز هر بار توی آیینه خودت را دیدی تو چشمهای خودت نگاه کن و بگو "دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم، تو بهترینی">>
اینجا ساعت ۱ صبحه که دارم می نویسم و باران تندی میبارد.
دیشب خیلی تخت خوابیدم حتی تشنه هم بودم ولی برای آب خوردن هم بیدار نشدم. ! برای ایشان شیر موز درست کردم و دو تا کراسان دادم برد برای صبحانه اش. هوا به قدری سرد بود که دلم نیامد بدون غذا دادن پرنده ها برگردم توی تختم. کمی توی تخت ماندم و یکسری عکسهای قدیمی دایی فرستاده بود را تماشا کردم. کجا رفتند آن روزها؟ عکسها برای سالهای ۶۰ تا ۶۲ بود یعنی ۶-۳۵سال پیش! چرا آدمها تو عکسهای بی کیفیت قدیمی بدون آرایش و جراحی و تتو و.... زیباتر از رنگ و لعاب زده های امروزیند!
آدمهای دیروزی توی عکسهای بی کیفیت از آدمهای امروزی توی عکسهای با کیفیت با کیفیت تر بودند شاید. اون روزها روزهای سختی بودند، جنگ و کشتار و کمبود.
بلند شدم و برنامه آش رشته را روبه راه کردم و خانه را تمیز کردم. دوسری لباس شستم و بیرون پهن کردم. ساعت ۱۲.۳۰ کارم تمام شد. چند تا کدو و بادمجان هم سرخ کردم، یک کرفس هم شستم تا آب بگیرم با سیب.
با فرشته رفتیم بیرون، باران تندی بود ولی وقتی فرشته کوچولو بخواهد برود بیرون هیچ چیز جلودارش نیست!سطلها را هم خالی کرده بودند که آوردم توی حیاط پشتی. باران به قدری زیاد بود که وسط کوچه به فرشته گفتم بدو برو توی پارکینگ و بیرون نیا. همینطور زیر سقف ایستاده بود و تکان نمیخورد. تازه زیر باران لباسها را هم جمع کردم و فرشته کوچولو را بردم حمومش و تمیزش کردم و لباسها را توی خانه پهن کردم.
پیاز داغ و نعنا را درست کردم و رفتم دوش گرفتم. تا آمدم بیرون ایشان هم رسید. ناهارمان آش بود با نان سنگک و کمی کدو و بادمجان. ایشان پرسید همین گفتم بله!
با خوردن چند کاسه آش چشمهام سنگین شد و ظرفهارا همینطور گذاشتم توی سینک؛ برای پرنده ها دان ریختم و رفتم توی اتاق آفتابگیرم. دلم ندا میدهد برو مداد کنته را بردار و نقاشی کن، تا حالا شده دریافت آگاهی داشته باشید هر چند کوچک؛ حالا من چند ماهه انگار یکی بهم میگه بردار بنویس، بردار بکش.
هیپنوتیزم را میگذارم و بیهوش میشوم و مانند همیشه آخراش بیدار میشوم و دیدم نزدیک به ۱ ساعت و نیم بوده! تشنه هستم و آب مینوشم.
دستکشها را دست میکنم و ظرفهارا سامان میدهم و چای دم میکنم. ایشان چای میریزد و با هم میرویم بیرون تا خرید کنیم.
چند جا را ایشان دید و یک جا را پسند کرد برای کت و شلوار که از همه گرانتر بود ولی تومنی صنار فرق داشت با بقیه. قرار شد همان را بگیریم ولی جاهای دیگر را هم ببینییم. من هم آنی را که پسندیدم به ایشان که دیشب عکسش را نشان دادم گفت مثل خمره است! خودش را نشان دادم که گفت خیلی شیکه با یک کت بلند روش بخرش. گفت یک گل سینه هم بزن؛ ایشان اینقدر درباره این چیزها حرف نمیزنه که من فکر میکنم نمیبیند هیچ چیز را.
ایشان رفت موهایش را موتاه کند و من هم همان روبه رو دارو را گرفتم با شامپو و برگشتم دیدم ایشان هنوز کارش تمام نشده و گفتم میروم کتاب فروشی. کمی کتابها را بالا و پایین کردم و یک کتاب رنگی رنگی از وین دایر خریدم. برگشتم و دیدم ایشان دارد حساب میکند.
ایشان گفت سوشی میخواهد که خریدیم و نشستیم خوردیم هرچند من دو تا کوچک خوردم و باز هم میخواستم که گفتم نه. فردا شب جایی دعوتیم برای شام که گفتم کیک میگیرم که دسر باشه براشون با اینکه میدانم میزبان خودش تدارک دیده.
از میوه فروشی هم هندوانه و نارنگی خریدیم و برگشتیم خانه. ایشان با فرشته کوچولو خیلی بازی کردند و ایشان به مادرش زنگ زد. من یک تکه نان سنگک با پنیر و کره و گردو خوردم و ایشان یک نارنگی.
یک فیلم از نیمه دیدیم و آماده خواب شدیم. گلو درد و گوش درد برگشته است! شب سرد و نمناکیست.
پ.ن. دنیاتون رنگی رنگی باد