-
شنبه پر گل
شنبه 17 شهریور 1403 17:05
دوتا مرد بلند قد پشت در شیشه ای ایستاده اند و در میزنند؛ دودل هستم که در را باز کنم و ایشان میگوید باز نکن. در را باز میکنم و چند مرد هل میخورند توی خانه! از اینجا دیگر من نیستم؛من او را میبینم زنیست که دستهای دو فرزندش را گرفته مردی قد کوتاه با ریش و یقه چرک انقلابی ( شما یادتون نیست توی سالهای خاکستری ۶٠ هر چه یقه...
-
دل آرام
دوشنبه 15 مرداد 1403 18:05
ساعت ١٢.١٢ دقیقه شبه و ایشان داره از زیر پتو یکسره حرف میزند. منم گفتم بنویسم و بخوابم! امروز من با صدای زنک ساعت ایشان بیدار میشوم؛ ایاشان باید برود سر کار برایش یک تخم مرغ ابپز درست میکنم با شیر کاکائو داغ. امروز میخواهم بروم جیم و بیایم و گلها را بکارم. آشپزخانه را مرتب میکنم و میایم بالا تا مدیتیشن کنم و کارهایم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 مرداد 1403 03:08
بلاگ اسکای به دردی به نام پست خورک گرفتار شده؟!
-
دم نمیزنم
یکشنبه 14 مرداد 1403 15:11
من دیشب تا سه بیدار بودم چرا؟ دیگه خوابیدم تا ٨.۵ که فرشته کوچولو را برد بیرون دستشویی کنه و برگشت توی تخت. منم رفتم دستشویی و چای دم کردم و برگشتم توی تخت و مدیتیشن کردم و کمی ویدیو تماشا کردم تا ١٠ که بلند شدیم تا ببینیم دنیا دست کیست که دیدیم هوا آفتابیست و بادی نمیوزد. ایشان پرده های اتاق خواب را کنار زد و رفت دوش...
-
نور و تنها نور
جمعه 12 مرداد 1403 17:59
جمعه صبح که ایشان رفت گفتم خانه را تمیز کنم؛ ساعت ١٢ باید میرفتم کتابستان و یک سفارش هم به رویا داده بودم و مغازه ایرانی هم باید میرفتم. تا ساعت ١١ گردگیری کردم و سرویسها و دوبار ماشین را روشن کردم و پتوهای مهمان را بیرون پهن کردم چون هوا آفتابی بود. دوش گرفتم و رفتیم با فرشته. ۶ جلد کتاب خریدم و سفارش را از رویا...
-
مهمانی
یکشنبه 7 مرداد 1403 14:55
با پستهای نیمه کاره چه کنم؟! چند خط مینویسم و میروم که برگردم و دنباله را بنویسم نیست و نابود میشود. ًساعت ٩.٢٠ دقیق شبی بسیار سرد است. من زیر پتو و زیر هیتر نشسته ام و کارهای فردایم را باید بنویسم. چندتا کتاب از کتابستان سفارش دادهام و شاید پنجشنبه یا جمعه برم آنوری که چندتا کتاب برای ایشان بگیرم کتابهای تاریخی...
-
چهارشنبه
چهارشنبه 27 تیر 1403 17:33
دیشب خوب خوابیدم با اینکه عصری خوابیده بودم؛ توی تخت نشستم تا روزم و برنامه های فردا را بنویسم. بدن درد دارم از ورزش دیروز و امروز! امروز ٨ بیدار میشم و مدیتیشن میکنم و مسواک و صورت شستن و کرم صورت و بیصدا میزنم بیرون. ساعت از نه گذشته و ایشان هنوز خوابیده است. به کلاسم میرسم و ساعت ١٠.۵ شده که برمیگردم خانه. ایشان...
-
دختر خوش شانس
سهشنبه 26 تیر 1403 17:09
روزگار ما این چنین است که نشسته ایم هال بالا با ایشان رو به روی هم و پتوی نرمولی سفیدم را دادم به ایشان چون پاهایش یخ میکند و فرشته کوچولو در این شب سرد بارانی به نگهبانیست و صدایش در خلوت دره میپیچد. موهایم هنوز خیس است. شمعها را روشن میکنم دو تا توی لاله ها میگذارم و یکی توی سنگ نمک روی میز. امروز صبح ساعت٨.۵ بیدار...
-
پونی تنها
پنجشنبه 14 تیر 1403 15:29
ایشان هیتر را روی زیاد گذاشته و ما در حال پختنیم. فرشته کوچولو که رفت خوابید روی زمین خنک! ۶ دقیقه به ١٠ شب مانده؛ تا ده و نیم باید کارهایم را انجام بدهم و بروم بخوابم. صبح یکبار چهار و چهار دقیقه بیدار شدم، یکبار پنج و پنج دقیقه و یکبار شش و شش دقیقه! چشمهایم را بستم و خوابیدم تا ۶.۵. به آرامی دستشوی میروم و مسواک...
-
قرمه سبزی
چهارشنبه 13 تیر 1403 17:15
گرمکن تشک را زدم و توی تختم. ایشان دارد فیلم نگاه می کند و صدای شلیک گلوله ها تا اینجا میرسد! صورتم را شستم و مسواک زدم و آمدم توی تخت. لباس ورزشم و جوراب و کلید و موبایل را کنار هم گذاشتم برای فردا و به بالشم گفتم من را ۶.۵ بیدار کند چون صبح زود میروم پیلاتز پیش از رفتن ایشان حالا فردا نه میره سر کار!! اینم شانس...
-
شرمندگی
سهشنبه 12 تیر 1403 19:27
ساعت١٠.۵٣ دقیقه است و من نشستم زیر هیتر در این شب سرد را با پتوی نرمولی و یک لیوان دمنوش در کنار ایشان که توی اینستا چرخ میزنه و فرشته کوچولو هم از چیزهایی در هوا و زمین داره توی تاریکی داره زهره چشم میگیره. شام خوردیم و تی وی روشنه؛ ازاین کانال میزنیم به اون کانال و چیز به درد بخوری نیست. میزنیم نت فلیکس یک فیلم پیدا...
-
یکشنبه تنبل
یکشنبه 10 تیر 1403 17:12
ماه جون به پایان رسید؛ زندگی شما هم روی تند است؟؟!هوا خیلی سرد شده و ما یکروز بارانی را آغاز کردیم. من امروز تا نه خوابیدم!! از صدای ایشان و فرشته کوچولو بیدار شدم. ایشان آماده شد برود جیم و منم پیامهام را چک کردم و بلند شدم. چای دم کردم و لباسها را توی ماشین ریختم. ایشان ۴۵ دقیقه جیم بود و برگشت و صبحانه خوردیم....
-
آرزو
شنبه 12 خرداد 1403 16:49
امروز ماه جون آغاز شد و هوا بارانی و سرد است. سردتر از روز پیش یکجور هوای زمستانی و مه آلود. من هوای سرد را بیشتر دوست دارم، خورشید که پایین میاید زیر پتوی نرمولی میخزم و یک چیز گرمی مینوشم و به آتش خیره میشوم. تن فرشته کوچولو توی پتوی نرمولی گم میشو د و دستم روی بدن نرمش کشیده میشود. طپش قلبش را با انگشت حس میکنم خوب...
-
من هنوز هستم
یکشنبه 26 فروردین 1403 15:36
مهمان داشتن خوب است؛ دور هم هستیم و زندگی رنگ دیگری دارد. روزها پر سرو صداست. تی وی روشن است، همه به هم حرف میزنیم و غذا میخوریم. پچ پچ میکنیم حرفهای یواشکیمان را. بوی دیگری دارد انگار زندگی. یکی یکی چمدانها را میبندند و میروند و اینکه دوباره کی دور هم باشیم تنها خدا میداند. این چند ماه سرمان گرم بود؛ جایی خواندم...
-
روستای بزرگ
جمعه 19 آبان 1402 15:52
یک شب گرمیه که نگو! ۶.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. همه دره توی مه فرو رفته بود. همیشه دوست داشتم خانه ای سر تپه داشته باشم. دوش گرفتم و موهایم را سشوار کشیدم و یک سالاد کاهو و آواکادو و عدس برای خودم درست کردم و ایشان هم سالاد الویه داشت از شب پیش. صبح که داشتم میرفتم توی راه همسایه مهربون پیام داد آمدی خانه بریم پیاده...
-
دهکده انگلیسی
سهشنبه 18 مهر 1402 16:39
یکروزهایی دیدید خوب آغاز میشه و تا پایانش خوب پیش میره؛ الهی هرروزتون اینجوری باشه! آمین امروز من هم همینجوری بود؛ از همان هفت و نیم صبح که بیدار شدم انگار همه چیز کنار هم چیده شده بود که خوب پیش بره. یک ساندویچ تست مرغ برای ایشان درست کردم و برای خودم هم آب گرم و لیمو؛ ایشان راراهی کردیم و با فرشته یکدور توی گلها...
-
اکتبر آمد
یکشنبه 9 مهر 1402 16:41
یکم اکتبر شده؛ چه زود میگذره زمان! امروز هشت و نیم بیدار شدم نگو که نه و نیم شده؛ ایشان زودتر بیدار شده بود و فرشته را برده بود بیرون که دور خانه را سرکشی کنه ببینه چند تا جانور دور خونه بوده و فرشته کوچولو خواب بوده و ندیدتشون تا واق و ووقی کنه و دلش آرام بشه. صبحانه را خوردیم و دو سری ماشین راروشن کردم و توی آفتاب...
-
٢۵ شهریور
شنبه 25 شهریور 1402 17:10
امروز آمدم بنویسم دوباره و از اینکه زمان زیادی نبودم و ببوسم روی ماه شماها همگی بودید و از روزگار و زندگیم پرسیدید! خیلی چیزها توی زندگیم پیش آمد؛ درمانی که ٧ ماه به درازا کشید و همه چیز به خوبی پیشرفت. خدایا سپاسگزارم. راستش را بخواهید این دو سه سالی که گذشت انگار توی دفتر زندگی من نبوده، انگار من تماشگر زندگی خودم...
-
شاد باش
جمعه 8 بهمن 1400 16:45
روزهای گرم و کشدار تابستان کم کم به پایان می رسد و من چشم به راه پاییز این شهر سرد و بارانی هستم. توی این چند هفته بالا و پایین زیادداشتیم؛ یکیش این بود که با ایشان دعوا کردیم و ایوا یک رویی از خودش نشان داد که ایشان همینجوری کپ کرد و ناباورانه به ایوا نگاه میکرد. دیگه دیگه..... از همه چیز بدتر اینه که میان دعوا یکی...
-
٢٠٢٢
شنبه 11 دی 1400 18:14
کارهای خانه ما پس از دوماه به پایان رسید و همه چیز رفت سر جای خودش؛ تنها مانده کمد ملافه ها که بریزم بیرون و از نو بچینم، اتاق کار خودمکه نیاز با قفسه دارم برای رنگهایم. کی فکرش را می کرد مدیر پروژه های دولتی نشنال توی یک اتاق کوچک با پیشبند سبزش بگرده و رنگ توی رنگ بزنه! شادترینم خدایا سپاس از تو. یک روز پیش از سال...
-
روزه آب
پنجشنبه 29 مهر 1400 17:12
چه زرنگ دو تا دوتا پست میگذارم! از دو شنبه روزه آب گرفتم و ١٨ ساعت چیزی نمیخورم که. ٧-٨ ساعت خوابم شاید هم ۶ ساعت!از ٩- ١٠ شب ٣ پس از ظهر. آغاز هر کاری سخت است و سه شنبه و چهار شنبه بهتر بود. امروز نتوانستم چون میخواستم با نازنین دوست بروم بیرون. ساعت ۶.۵ بیدار میشوم ومدیتیشن میکنم، سه شنبه و چهار شنبه صبحها کلاس تای...
-
پاسخ به دوست
پنجشنبه 29 مهر 1400 16:33
نوشته هایت نشان از یک درک عمیق دارند من یه موردی دارم که حدود یکسال ونیم هست بخاطرش با خانواده همسرم ارتباطی ندارم مدتها خیلی درگیر روحی داشتم که چندماهیست رهایش کردم بطورکلی بگم دیگه ازشون متنفر نیستم اما نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم وقتی ازدواج کردیم دواتاق از خونشون رو با تقریبا پنجاه متر زمین به ما بخشیدندبرای...
-
آزادی
شنبه 24 مهر 1400 13:36
ما روز پنج شنبه آزاد میشویم!! نزدیک به سه ماه شد اینبار و گویی زندگی بو و مزه ای دیگری گرفته، یادمان رفته انگار چطور زندگی میکردیم پیش از این روزها! زندگی ما شده خرید خوراکی، خانه، پیاده روی و خدا را هزار بار سپاس خوب هستیم و دور و بری هایمان هم خوبند. الان هم پتوی نرمکم را دور خودم پیچیدم ونشستم با یک لیوان دمنوش...
-
چالش
شنبه 27 شهریور 1400 20:00
چالشی که زینب جان از من خواست انجام بدهم و چون پست پیشین خیلی به درازا کشید آنرا در یک پست دیگر نوشتم. امروز دوتا پست دارم! چه چیز باعث میشه عصبی بشی؟ کودک آزاری و حیوان آزاری ۲_چه چیزی باعث میشه وقتی عصبی هستی آروم بگیری ؟ مدیتیشن طبیعت دعا کردن و نوشتن ۳_چه چیزی باعث میشه از کسی خوشت بیاد؟ انرژی آدمها ۴_چه چیزی باعث...
-
آیینه دنیا
پنجشنبه 25 شهریور 1400 18:45
چهارشنبه صبح که بیدار شدم مانند همیشه زود!مدیتیشن کردم وایشان راراهی کردم و رفت و برای خودم دمنوش رازیانه دم کردم و از همان ٨.۵ صبح افتادم به جان خانه؛ بالا و پایین و هر ۴۵ دقیقه به خودم زمان نشستن میدادم و دفترم را مینوشتم ویا پنج صفحه کتاب میخواندم و دمنوش مینوشیدم و کمی تی وی تماشا میکردم. یک سموتی با کیل و آناناس...
-
پس انداز
سهشنبه 23 شهریور 1400 14:26
کتری قل قل میکند و فرشته کوچولو کنار دستم خوابیده است. امروز ده دقیقه به هفت بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم و توی تخت نشستم ویدیو تماشا کردم با ارکیده هایم چه کنم. ٧.۴۵ دقیقه بلند شدم و چای دم کردم و آبمیوه گرفتم و ایشان صبحانه اش را خورد و رفت. من هم نشستم به دنبال گلدان پلاستیکی برای ارکیده هایم و چیزهایی که نیاز...
-
سر اومد زمستون
سهشنبه 9 شهریور 1400 18:29
۵ دقیقه دیگر بهار آغاز میشود و یک زمستان دیگر خوب یا بد به پایان رسید و ما هیچ کنترلی بر آنچه گذشت نداریم همین یک حال را داریم که آینده را با همان میسازیم. فرشته کوچولو بیش از هر زمان دیگربه من میچسبد شاید چون توی این یکسال و نیم گذشته کمتر تنها مانده! بودنش خوب است خیلی هم خوب؛. خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که...
-
روزهای بهاری در لاک داون
شنبه 6 شهریور 1400 12:10
یکروز آفتابی را آغاز میکنم؛ یکروز خوب دیگر از زندگیم را. یکهفته توی خانه ماندمان شد چهار هفته، نشد که پایانش بدهند از بس مردم دوست دارند خاله بازی کنند از بس یواشکی مهمانی و خانه همدیگر میروند. جایی خوانده بودم آدمهایی که یکسره به دورهمی و خاله بازی و مهمانی میپردازند یکجوری از خودشان فرار میکنند؛ میبینم درسته!! ایشان...
-
٧ میلیارد دعا
چهارشنبه 27 مرداد 1400 19:14
یک روزهایی توی زندگی هست که بدجور زمین خوردن را میبینیم جوری که انگار هرگز بلند نخواهیم شد با این همه بلند میشویم و خودمان را میتکانیم و راه میافتیم. سخته درسته با این همه شدنیست. من در اوج غم و اندوه از شادی دیگران غمگین نشده ام و انگیزه هم گرفته ام. کمتر غصه گذشته را میخورم و زخمهایم را هم دوست دارم چون یاد گرفته...
-
خودنویس پارکر
سهشنبه 8 تیر 1400 08:44
من اومدم آرایشگاه امروز، دیشب ۲.۵ خوابیدم! چرا؟ داشتم کار میکردم و صبح تاریک بود بیدار شدم. فرشته هم خودش را انداخته بود روی من، بلندش کردم بتونم پاهام را تکان بدهم که آمد کنارم خوابید و سرش هم روی بالش گذاشت!!سر روی بالش را از کی یاد گرفته؟؟ ۷.۵ بلند شدم و برای ایشان صبحانه را آماده کردم و آب هویج گرفتم و ناهارش هم...