چهارشنبه

دیشب خوب خوابیدم با اینکه عصری خوابیده بودم؛  توی تخت نشستم تا روزم و برنامه های فردا را بنویسم. بدن درد دارم از ورزش دیروز و امروز!  

امروز ٨ بیدار میشم و مدیتیشن میکنم و مسواک و صورت شستن و کرم صورت و بیصدا میزنم بیرون. ساعت از نه گذشته و ایشان هنوز خوابیده است. به کلاسم میرسم و ساعت ١٠.۵ شده که برمیگردم خانه. ایشان  چایی دم کرده و میگوید صبحانه نمیخورد. برای من و خودش چای میریزد؛  ناهار خورشت کرفس میخواهد. برایش درست میکنم. نعنا جعفری تازه هم دارم ریز میکنم و سبزی پاک میکنم و کرفس و فنل توی یخچال داشتیم میشورم آماده باشد برای سالادهای توی هفته. از توی آشپزخانه بیرون نرفته ام از زمانی که رسیده ام.

ایشان میخواهد درخواست  پاسپورت  تازه بدهد و چندین بار صدایم میکند. یک عکس از ته کشو میکشم بیرون و میدهم ایشان. عکسی با روسری مشکی  که ٧-٨ ده  سال پیش (شاید هم بیشتر)ایران گرفتم. ایشان میخواهد  آپلود کند پاسپورتم را باز میکنم میبینم همان عکس ر ا  داده بود پس باید بروم عکس جدید بگیرم. کمی ا زگردنم هم پیدا بوده که سرکنسولگری برایم سیاه کرده بود. دستتان برای اینهمه توجه به جزییات درد نکند بلاها! 

 ساعت ١.۵ شده که دوش میگیرم و ایشان هم میرود جیم. ساعت ٣ ناهار میخوریم؛ ایشان دوباره میتینگ دارد ساعت ۴ چرتی میزند.

من‌هم زیر هیتر خوابیده ام و حوله دور سرم پیچیده ام.

ایشان میرود سراغ میتینگش و من هم برای خودم نارنگی پوست میکنم و کمی تی وی تماشا میکنم،  کراکر و پنیر میخورم. اتود میزنم. چای دم میکنم. پیام میاید که پلان موبایلت تمام شده و یک پلان دیگر میگیرم و شماه ره ام را نگه میدارم. نیم ساعتی کار دارد که انجام میدهم. 

ایشان برایم چایی میریزد و شام هم نان و پنیر و سبزی و گوجه خیار است. 

کارت مدیکیر تازه هم رسید  که باید توی کیفم بگذارم؛ فردا باید پست بروم یکسر به اپل بزنم این باتری ایر تگ را باید عوض کنم درش باز نمیشود. یک گیاه برای گلدان خالی بخرم،  خامه بگیرم،  مداد HB نیاز دارم،  فرشته را ببرم بیرون. 

میخواهم برنامه غذاییم را تغییر بدهم،  صبحانه بخورم و ناهار و شام کم بخورم یا نخورم. الان مدتهاست صبحانه نمیخورم مگر روز کاری نباشد. 

در یک ماه آینده کارم کم میشود و باید روزهای ورزشم را بیشتر کنم. 

امروز ایشان میگوید هر کاری برایت میکنم  خوشحال نمیشوی؛  همه تلاشش را میکند راست می‌گوید. به یک چیزی رسیدم،  اگر مرد خانه خوب باشد در آن خانه خوشبختی جاریست ولی اگر بد قلقی کند زن هر چه انجام بدهد و تلاش کند فایده ندارد. 


سال  گذشته این زمان خانه ام پر از کارگر بود و امروز آرام و ساکت است. زندگی هم همینجور است. رنجها و شادیها میروند و کمرنگ میشوند ولی ما به آنها میچسبیم.


الهی شمار شادیها و خوشبختیهای زندگیتان از دستتان در برود. 



دختر خوش شانس

روزگار ما این چنین است که نشسته ایم هال بالا با ایشان رو به روی هم و پتوی نرمولی سفیدم را دادم به ایشان چون  پاهایش یخ میکند و فرشته کوچولو در این شب سرد بارانی به نگهبانیست و صدایش در خلوت دره میپیچد. موهایم هنوز خیس است. شمعها را روشن میکنم دو تا توی لاله ها میگذارم و یکی توی سنگ نمک روی میز. 

امروز صبح  ساعت٨.۵ بیدار شدیم؛  ما امروز سر کار نرفتیم و خانه ماندیم. چای دم کردم و صبحانه را آماده کردم  و لباس می پوشیدم  که بروم پیلاتز. ایشان دوش گرفت و تا بیاید من صبحانه را خورده بودم  و میزنم بیرون. توی راه چند تا درخت افتاده بود و داشتند میبردند برای همین  کمی بیشتر زمان برد برسم به کلاسم. تا ١٠.٢٠ دقیقه آنجا بودم و برمیگردم خانه. یکدور توی حیاط میزنم ، نرگسها و سنبلها جوانه زده اند و  از خاک بیرون زده اند،  درختها همه جوانه زده اند و انکار زمین میرود تا دوباره زنده شود با اینکه تا بهار هنوز راه مانده! از گلهاعکس میگیرم و برای پدرم میفرستم چون خودش کاشته بود برایم. فرشته کوچولو خیس و شسته شده است که ایشان برده بیرون پیاده روی و آشپزخانه را تمیز کرده برایم. دوتا ماهیچه میگذارم بپزند و خانه را تمیز میکنم. لباسشویی را دوسری روشن میکنم. با دوستم که همکار هم هستیم چت میکنم و تا ساعت ٢ برنج دمکرده و کارهایم به پایان رسیده میروم دوش میگیرم. میز را میچینیم و ناهار میخوریم و ایشان همه ظرفهارا توی ماشین میچیند و چند تا با دست میشورد. روی کاناپه دراز میکشیم وایشان میگوید ۴ بیدارش کنم و میخوابد یادم میرود و ساعت ٣.۵٢ دقیقه ایشان بیدار میشود و می‌گوید جانم صدا کردی؟  من نگاهش میکنم و یادم میاید باید بیدارش  میکردم.

چای دم میکنم ، ایشان   یک زوم میتینگ دارد و من درازمیکشم و میخوابم تا ۵.٣٠!! هوا تاریک و پنجره ها خیسند،  خواب غروب را دوست ندارم! آباژورها را روشن میکنم و چایی برای خودم و ایشان میریزم وبا هم حرف میزنیم و تی وی تماشا میکنیم. ایشان میرود یک میتینگ دیگر دارد و من هم بالا  را طی میکشم. تخمه کدو و خرما و بار پروتئینی میخورم با یک چای دیگر. پدرم پیام داده گل زیبایی شده به زیبایی دخترم. منی که درست ۵ دهه از زندگیم از این مرد عشق دریافت کرده ام،  من خوش شانس که خانواده خوبی داشته ام.یکبار دکترم بهم گفت تو سندرم دختر خوش شانس را داری ایوا! 

کارایشان تا ٨به درازا  میکشید،  کمی سرشیر با عسل میخورم و چایی و ایشان هم همینجور، میرویم آفیس ایشان چیزی را بگذاریم چون  فردا هم ایشان کار نمیکند. 

برمیگردیم و همه ظرفها میروندتوی ماشین، قرص را پرت میکنم  تو ی ماشین و درش را میبندم. لباسهای خشک شده را تا میکنم و میاییم  این بالا مینشینیم.

برنامه فردا و دفترم را مینویسم. 

روزهای پیش را هم تلاش میکنم بنویسم. 


فردایت  روز بهتری خواهد بود! 

پونی تنها

ایشان هیتر را روی زیاد گذاشته و ما در حال پختنیم. فرشته کوچولو که رفت خوابید روی زمین خنک! 

۶ دقیقه به ١٠ شب مانده؛  تا ده و نیم باید کارهایم را انجام بدهم  و بروم بخوابم. صبح یکبار چهار و چهار دقیقه بیدار شدم،  یکبار پنج و پنج دقیقه و یکبار شش و شش دقیقه! چشمهایم را بستم و خوابیدم تا ۶.۵. به آرامی دستشوی میروم و مسواک میزنم،  لباس و جورابم را میپوشم و هوا سر است. سویچ و موبایل و آب برمیدارم،  دمای ماشین ٨ درجه است. از پارکینگ میزنم  بیرون و دما میشود

 ٧

۶.۵

۶

۵.۵

۵

۴.۵

۴

۵.٣

٣ و به ٢.۵ میرسد. هوا تاریک  است به کلاسم میرسم و تا ٨ ورزش میکنم و برمیگردم خانه. 

پونی تنها زیر درخت خشکیده برروی  زمین یخزده ایستاده و همه دره را مه گرفته است. راه پر از خرگوش و روباه و کانگروست؛  این نشان میدهد که محله ما هنوز خواب است. دودکشها با آجرهای سرخ  تنها نشان بیداری خانه ها در این زمان هستند. 

ایشان امروز دیرتر میرود؛ دررا باز میکنم  و فرشته با پاهای کوچکش دوان دوان می آید.  خانه سرد است؛ دکمه کتری را میزنم و آب‌گرم  برای ایشان با لیمو و عسل میدهم ببرد با کمی خوراکی برای ناهارش. ماشین را خالی میکنم و لباسهای خشک شده را میریزم روی کاناپه،  یکرسی لباس تیره توی ماشین میریزم و به ساعت نگاه میکنم. ساعت ٩.١٠ دقیقه شده و من باید دوش بگیرم وساعت  ١٠ جایی باشم. تخت را ول میکنم و لباسهام اینور و آنور ریخته. دوش میگیرم و یک تل به موهای خیسم میزنم و کمی نرم کننده. ضدآفتاب و یک رژ نود،  برس کانتورم را میزنم  به گونه هام که رنگی به صورتم بدهد. شلوار جینی که تازه خریدم با یقه اسکی مشکی و کاپشن مشکی و اسنیکرهای سفید میپوشم و وسائل  را برمیدارم و فرشته را میاندازم توی ماشین و  میروم. ساعت ١٠ باید جایی باشم. یک دوره برداشتم خصوصی که یک آقای ایرانی  درس میدهند. امروز دومین جلسه بود. در زدم و رفتم تو،  پرسیدند فرشته کو،  گفتم توی ماشین که اصرار بیارش تو. رفتم فرشته را بیارم و دیدم خودش و خانمش ایستادند جلوی در و خوشحال شدم خانمش را دیدم. گفت خانمم میخواست شما را ببیند و منی که میفهمم دغدغه های یک زن را بسیار خوشحال شدم از دیدن همسرش. زنی زیبا  با اندامی پر و چشمهای زیبا فرشته را از من گرفت و برد. 

هفته پیش که آمدم تنها به دوستی پیام دادم من اینجا هستم و این هم آدرسش چون به ایشان نگفتم!! اگر چیزی شد و گم و گور شدم بدانید کجا بودم. 

به هرروی من یکساعتی آنجا بودم و تا هفته  آینده یکسر کار به من گفتند انجام بدهم روزی نیم ساعت کم کم. 

از خانمش تشکر کردم و رفتیم با فرشته به سوی آرایشگاه،  ١١.۴۵ دقیقه رسیدیم. من همیشه دوتا کافی میگیرم و میروم که نشد بگیرم و گفتم دیر میشود. رسیدی دیدم خانم ماما هم اونجاست. خوب شد کافی نگرفتم وگرنه شرمنده خانم ماما میشدم،  دیگه رنگ ریشه،  تونر،  ویتامینه،  سشوار و ابرو انجام شد و با اینکه خرید داشتم جان نداشتم و برگشتم خانه. یک شیر کاکائو گرم درست میکنم با تست و حلواارده و کمی گردو میخورم.  ساعت  ٣.۵ شده و باید به فکر شام بود. . فرشته هم گرسنه است  و اونهم غذا یش را خورد.

ملافه تخت و یکسری حوله توی ماشین میاندازم. لباسهایم را آویزان میکنم. 

برای شام فسنجان درست میکنم با برنج جاسمین. چای هم دم میکنم.  فرشته را میبرم پیاده روی و از سرما کمی کاشته شده است. 

سبزی خوردن هم میشورم و ایشان هم میرسد خانه. یک کلاس دارد و من هم به کار خودم هستم. لباس‌های شسته را تا میکنم و ا تویی ها را پرت  میکنم روی میز اتو. ساعت ٨.۵ شام میخوریم و جمع و جور میکنم. میروم توی اتاق خواب. رو تشکی و ملافه تمیز می‌کشم،  صورتم را میشورم.مسواک میزنم  کیفم را آماده میکنم و ١٠.۵ توی تخت کارهایم را مینویسم و دفترم را هم و میخوابم. ایشان میاید صدبار کشو را میکشد و به دنبال کلاهش است. چراغ را خاموش و روشن میکند،  مسواک میزند و من  بیدار میشوم و میخوابم تا ٧.۵ صبح روز جمعه که امروز باشد. 

در نهایت خونسردی بیدار میشوم  و آرام آرام کارهایم را انجام میدهم، کمی خوراکی برای ناهارمان و آب. ایشان دوش میگیرد و من هم تنم را میشورم و آرایش میکنم و عطر میزنم و آماده رفتن میشوم. 

همه چیز را ایشان می برد و من آبم را برمیدارم با کمی غذا برای پرندگان که جایی داریم در پارکینگ کارکنانمان. ساعت ٩.٢٠ دقیقه میرسم. ساختمان سرداست. دوستم کاپشن به تن گوشی تلفن در دست نشسته. 

کارهایمان را میکنیم، خداییش من همیشه توی کار خوش اخلاقم و خوشرو با همه. ساعت ١.۵ میزنم بیرون. میخواهم بروم نان سنگک بگیرم به دلم میافتد زنگ بزنم این همه راه نروم که  میگویند تا چند ماه بسته هستند!! شلوار جین باید پس میدادم،  نان میخریدم و داروهایم را هم باید میگرفتم. میروم شاپینگ سنتر و دارو میگیرم و دو تا رژو دستمال آرایشو  کارت تبریک. سوشی میخرم با اینکه برام خوب نیست و میدانم!

سرراه یادم میافتد شلوارار پس ندادم و حوصله هم ندارم. یادم میافتد پست نرفتم پول  گاز را بدهم. یادم میافتد شام چی. میروم  سوپر دو مدل نان میگیرم یک تست و نان ساندویچی. سوسیس میگیرم و پپرونی (اشتباه)  توت فرنگی و مرغ هم میگیرم. پست هم  میروم. زنی با دو بچه ایستاده و بلند بلند حرف میزدند .

همه ١٠ نفری که  توی صف ایستاده اند فهمیدن  که دندان زیری دارد بیرون میاید و دندان شیری هم نمیافتد و بچه به ارتودنسی نیاز دارد. پاسپورت میخواهند بگیرند و بروند مسافرت و برای مسافرت بالش گردنی میخواهند. صف دراز  و درازتر میشود؛  تنها یکنفر است که  سرویس میدهد! میخواهم بزنم بیرون ولی حالا که تا اینجا آمده ام! 

میرسم خانه ایشان رسیده و میخواهد برود جیم. ماشین  را بیرون میگذارم که  با ماشین من برود. چای دم کرده و من هم فرشته را میبرم بیرون. لخ لخ کنان راه میرود،  پاهایش گلی میشوند،  می‌ایستاد،  از توی خیابان میخواهد راه برود. میخواهد برود توی خانه  های مردم. خسته هستم. به فرشته میگویم مردم پس از کار با سگهای  راه میروند حالشان خوب شود تو چرا اینجوری میکنی؟  

برمیگردیم و پاهایش را میشورم گل است که زیر پایش با آب قاطی میشود! شاکی ا ست! 

ایشان چای میریزد  و میروم لباس کارم را در بیاورم. کمدم و کشوی میزتوالتم باید زیر ور رو شوند. 

چای سر د میخورم و سوسیس ها را سرخ میکنم. میخوریم ولی یکجوری هستیم. پشیمان شدیم از خوردنش.فرشته کوچولو مرغش را نمیخورد،  ناز می‌کند و سرسنگین است. زخم کاری تماشا میکنیم با هم. 

خوردیم و رفت ولی بار دیگر نیمرو کنیم بخوریم بهتر است. حالا هی آب مینوشیم و مینوشیم. 

آشپزخانه را رها کردم به حال خودش. از ١٠.٣٠ تا ١١.٣٠ بلند میشوم و هدفونم را میگذارم و به کارهایم میرسم. 

آشپزخانه را تمیز میکنم و دوتا گریپ فروت و پرتقال آب گرفتم بشورد برود مزه این سوسیس!!ساعت ١١.٣٠ شب است.

دیگر زمان رفتن است.

شب همگی خوش 

قرمه سبزی

گرمکن تشک را زدم و توی تختم. ایشان دارد فیلم نگاه می کند و صدای شلیک گلوله ها تا اینجا میرسد! صورتم را شستم و مسواک زدم و آمدم توی تخت. 

لباس ورزشم و جوراب و کلید و موبایل را کنار هم گذاشتم برای فردا و به بالشم گفتم من را ۶.۵ بیدار کند چون‌  صبح زود میروم پیلاتز پیش از رفتن ایشان حالا فردا نه میره سر کار!! اینم شانس مایه! 

چشمام بسته است و هوا دارد روشن میشه و نور را از پشت پلکهام میبینم. ساعت تقی صدا میدهد و میدانم ٧.۵ شده. مدیتیشن میکنم و میروم توی آشپزخانه و چای دم می‌کنم و هلیم را میگذارم گرم شود. یک لیوان آبگرم و لیمو ترش برای خودم میریزم و کارهایم را مینویسم. دفترم را هم مینویسم و برای ناهار قرمه سبزی درست میکنم. ایشان بیدار شد ه و دوش میگیرد. صبحانه میخوریم و بوی دارچین توی آشپزخانه پیچیده است،  پایینِ شیشه ها بخار کرده و هوای صبح سرد است.

صبحانه که میخوریم   ایشان  هم فرشته  را میبرد پیاده روی. 

من هم ماشین را خالی میکنم و قرمه سبزی را توی آرامپز میریزم. ایشان خانم همسایه را دید ه و ایستاده بود به حرف زدن.  من هم دوش میگیرم و آماده بیرون رفتم میشوم. . ایشان برگشته و توی آفتاب زمستانی دارد رزها را هرس میکند؛  فرشته کوچولو هم دستکشی را برداشته و توی چمنها می‌دودو  برای خودش بازی میکند. 

شلوار جین دیروزی را میپوشم سایز ١٢ خریده بودم.  برایم بزرگ  است و   بلند که باید پس بدهم.

میرویم بیرون و در  جایی دورتر از شاپینگ سنتر پارک میکنیم و فرشته را دوباره راه میبریم. پت شاپ میرویم و خودش را به همه خوراکی هایی که قدش میرسد میمالد. فرشته را توی ماشین میگذاریم و میرویم تی کی مکس!  من یک شلوار جین دیگر خریدم  سایز ٨!

به شاپینگ سنتر میرویم و یک ادکلن برای هدیه میخریم؛  من همین  را برای ایشان خریدم  و خیلی دوست دارد؛  یکی دیگر هم خریدم آنرا هم  دوست دارد. بین این  دو مانده در آخر یکی را میگیریم و سمپل هم میگیریم با رسید برایمان کادو میکند و چند تا پرایمر و کرم کوچک هم خانم فروشنده به من میدهد و میگوید برای خودت.

ایشان شلوار ورزشی میخرد و کافی  میگیریم و دوستم زنگ زده و په ایشان هم پیام داده که بهش پیام میدهم که چیزی شده؟  میگوید موبایل از کار افتاده بود و درست شد! ایشان شاکیست که زمانی که نیستیم نباید به ما زنگ بزنند. 

 پیاده برمیگردیم به سوی ماشین. فرشته کوچولو هم همه پوزه اش را توی لیوان کوچکش کرده و با اشتها تا آخرین قطره اش را میخورد. ایشان هنوز ماشین را روشن نکرده همه را خورده است!! 

سرراه بنزین میزنیم.

هوا ١١ درجه آفتابیست،  زمستانیست یکجور خوبیست؛  روزهای اینچنینی من انگار خوشبخترم! 

به خانه برگشته ایم و برنج دم میکنم و میز را میچینم باماست و خیار و سبزی خوردن تازه. ناها را میکشم و ایشان هم میاید و فرشته از خوشی غذا دور خانه دو رافتخار میزند.

ناهار میخوریم و ایشان همه را پاک میکند و توی ماشین میگذارد و با دست هم  قابلمه ها میشورد. ماشین را روشن میکنم. ایشان  میرود توی اتاق مهمان در آفتاب دراز میکشد. من توی نشیمن خودمان ١۵ دقیقه میخوابم. بیدار میشوم و چای دم می‌کنم. سردم شده و هیتر روشن میکنم و زیر پتویم میمانم.

ساعت ۵.۴۵ دقیقه میروم جیم و ۶.۵ برمی‌گردم. آقایی در جیم میاید کنار ترید میل و می‌گوید اگر کمکی خواستی به من بگو.هدفونم را میزنم و میدوم.

من که برمیگردم ایشان میرود. مدادهایم را میآورم و با کاتر میتراشم. دفتر طراحیم را روی پایم میگذارم و دستم را گرم میکنم. سایه  میزنم و انگشتهایم سیاه شده اند.به خواهر جانان زنگ میزنم  و به مادرم و پدرم که دیدم کردیت ندارم! 

ایشان برمیگردد چایی میریزد و من هم خرما و گردو و ارده میاورم و میخورم درکنارش. مادرم زنگ میزند و حرف میزنیم از همه جا. خانه اشان در محله ای که سالهای سال زندگی کردند رو به پایان است. کوچه هاییی که کودکی و نوجوانی من در آنجا کذشت. برفهایی که تا بالای زانو می‌آمد و کوچه هایی که انگار بیصدا میشدند یکباره و آن شبهای تابستانش که پیاده تا  پیتزا چمن میرفتیم و از جلو خانه ای که میگفتند برای  گوگوش بوده( تنها فیلم توش بازی کرده بوده) میگذشتیم و  پایین پارک بستنی آلمانی میخریدیم و پیاده برمیگشتیم به خانه پدری ته کوچه بن بست! گاهی تا تجریش هم پیاده میرفتیم! هنوز اینهمه برج و قارچ. وار نروییده  بود!!

مادرم میگوید من غرب تهران را دوست ندارم و اینجا غریبم. میگویم خانه غرب را مبله اجاره بده و برای خودت همه چیز نو بخر؛  انگار بدش نمیاید یک اسباب کشی جلو است اینجوری. مادرم خیلی خوشحال است که دوباره برمیگردد به یک کوچه  بن بست پر درخت چسبیده  به کوه؛  کاش میشد کمکشان باشم.  

ایشان هم کارهای ادمینش را انجام می‌دهد و صدای تلویزیون آزارش میدهد. خاموش میکنم و هدفونم را میزنم. شب آرام است. شام نمیخورم،  شام فرشته را میدهم و ایشان هم  نان و پنیر میخورد و یک فیلم بکش بکش پیدا میکند. شلوارجین  را میپوشم و خیلی هم خوب اندازه من است. 

آماده خواب میشوم. 

ایشان درباره آتش نشانها از  خانم همسایه پرسیده و او گفته نمیداند و نفهمیده. به ایشان گفت شنیدی هفته پیش خانه رو به روی شما دزد آمده!!! این سومین بار است که به این خانه دزد میزد و یکراست سراغ ماشینهایش میروند. چند تا ماشین آنتیک دارد تو ی گاراژ و ماشینها ی خودش  همه بیرون هستند. یکبار یک رنجروش را بردند.

به گمانم یک ٢ میلیون دلاری  ماشین داره. 

ترسی از گذشته های دور توی دلم مانند پیچک رفت بالا؛  ترس دختر بچه ای  از یورش وحشیهای بلوای ۵٧، پابرهنه هایی که دنبال پول نفتشان و آب و برق مجانی بودند. 

راستی دیشب ساعت ١١.۵ آرایشگرم پیام داد پنجشنبه بیا برای کارهایت! 


دوست دارم همه خانه ها پر از نور و آرامش باشند به ویژه خانه دلتان.

شب خوش 

شرمندگی

ساعت١٠.۵٣ دقیقه است و من نشستم زیر هیتر  در این شب سرد را با پتوی نرمولی و یک لیوان دمنوش  در کنار ایشان که توی اینستا چرخ میزنه و فرشته کوچولو هم از چیزهایی در هوا و زمین داره  توی تاریکی داره زهره چشم میگیره. شام خوردیم و تی وی روشنه؛  ازاین کانال میزنیم به اون کانال و چیز به درد بخوری نیست. میزنیم نت فلیکس یک فیلم پیدا میکنم و نه ایشان تماشا میکند و نه من! 

امروز صبح ایشان ومهمان هر دو باهم رفتند. ناهار را دادم بردند و خودم هم یک فنجان خوشگل درآوردم و بابونه و نعنا دم کردم و ریختم و کارهای روزم را نوشتم و دفترم را هم همینجور. هوا سرد بود؛  لباسم را پوشیدم و ٩ زدیم بیرون. مهربان دوست هم  زنگ زد که بریم پیادهروی گفتم امروز نمیتونم چون باید برم پیلاتز. هوا ۵ درجه بود داشتم رانندگی میکردم. 

پیش از کلاس فرشته را کمی راه بردم. دوست داشتم ساختمان را ببینم که فرشته راه دیگری را رفت و زود هم برگشت و نشست توی ماشین! یک توپ و دو وزنه برداشتم و نشستم روی تخت رفرمر. ٩.٢٠ دقیقه بود! لیست خریدم را زدم توی موبایل؛  ایمیل چک کردم،  واتساپ و موبایلم را گذاشتم توی لاکر! ٩.٣٠ تا ١٠.٢٠ دقیقه کلاسم بود و برگشتم خانه. یکدور توی حیاط چرخیدم و به گل ا و درختها سرکشی کردم. یکی از توتها جوونه زده و برگ داده؛  اون یکی همه برگهاش ریخته و سه تا توت قرمز دارد . تو  سفید هم باید هرس بشود؛  رزها باید جا به جا شوند. بوته های گوجه فرنگی خشک شده  اند. 


خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم. یک کفش خریده بودم که رسید و پوشیدم وخیلی راحت بود. دوش گرفتم و رفتم که مهربان دوست را ببینم. ساعت ١٢.۴٠ هم را دیدیم در تی کی مکس که من برس توالت خریدیم و یک جین! و یک شلوار گرم گشاد گرفتمو رفتیم چیزی بخوریم. اون کافی گرفت با یک چیزی مانند سمبوسه که سمبوسه هم نبود منم سالاد و آب کرفس،  هویج،  چغندر و پرتغال. برایم یک شلوار نخودی گرم و یک جای کارد و چنگال کریستال و سه تا دفترکوچک خریده بود و پولش را هم نگرفت! 

اون رفت که بچشو برداره از کلاس و منم رفتم کمی  خرید کردم. از سوپر پستو، تخم مرغ،  کره،  مایع ظرفشویی،  لوبیا سبز،  سیب زمینی،  چیپس خلالی،  پودر کیک و از میوه فروشی ریحان،  سیب،  پرتغال،  کاهو،  تره. و گوجه فرنگی گرفتم؛  زمان پرداخت پول دیدم روی ستون عکس چند نفر و زدند که از میوه فروشی دزدی کردند. 

شده کسی کاری میکنه و شما شرمنده بشید؟  من امروز اینجوری بودم.

 اینجا کشور گران بوده همیشه و اینروزها به خاطر سیاستهای اقتصادی حزب کارگر بدتر از پیش شده و همه چیز خیلی گرانتر شده. خیلی جاها هم کارکنانشان را کم کرده اند و آمار دزدی بالا رفته چون پولی که دولت هم میدهد جایی را نمیگیرد! 

یک بسته بلوبری ٢٠٠ گرمی شده ٨ دلار! امروز خانمی را دیدم در بسته را باز کرد و ازش خورد و رفت! توی سوپرها و فروشگاهها کیفها را چک میکنند و......

باشد تا رو زهای بهتری را ببینیم همگی؛ الهی آمین!

یک کپوچینو برای خودم و یک پاپ کاپ هم برای فرشته خریدم و ٣.١٠ خانه بودیم. جارو کشیدم و طی و لباس ریختم توی ماشین. ۴.۵ آمدم توی آشپزخانه. برای شام پاستا با پستو و بروکلی و قارچ برای خودم درست کردم و برای ایشان هم چیکن استروگانف. سالاد از دیشب داشتیم ریختم توی کاسه و آواکادو هم ریختم توش و میز را چیدم. ماشین را خالی کردم و پادکست گوش میدادم و چای با هل دم کردم. شام فرشته را هم پختم. 

ایشان آمد و دیدم کتلتهاش را نخورده!!موز و نارنگی هم بود اونها را هم نخورده! با چی زنده است خدا داند.گفت وای باقالی پلو درست کردی؟   چایی ریخت و در ماهیتابه را برداشت لباش آویزون شد. نشستیم کمی حرف زدیم و رفت سراغ کارهاش منم نشستم از خودم پذیرایی کردم. 

آشپزخانه را گفتم آخر شب طی بکشم. 

ساعت ٧.۵ شام خوردیم و سریال تماشا کردیم و منم آشپزخانه را سامان دادم.

توی اخبار گفت سردترین  روزها توی ۴٠ سال گذشته بوده! ساعت ١١ دمنوش دم کردم و یک لیوان هم از دستم افتاد و هزار تکه شده.ایشان فرش و مبل را  خشک کرد و منم تاجایی  که میشد شیشه ها از روی فرش برداشتم و جارو کشیدم. ایشان داشت میرفت بالا؛  پرسیدم لیوانت را بردی گفت بالا گذاشتم. آشپزخانه را طی کشیدم و داشتم میامدم بالا ایشان برگشت آب برداردو رو ی همه خیسی ها راه رفت و برگشت و منم سرش غر زدم. 

صورتم را شستم و مسواک زدم؛ شلوار که خودم خریدم خوب بود،  دوستم خریده بود گشاد بود و جین را هنوز نپوشیدم.

ساعت ١.٢٨ دقیقه فرداست:))

برای فردا صبح هلیم گذاشتم؛  فردا با ایشان باید بیرون هم برویم. 


دیروز دوشنبه ساعت ٧.١۴ بیدار شدم و چهارتا سیبزمینی گذاشتم بپزد و لباسهای کارم را اتو کردم.مایه کتلت را آماده کردم.  آرایش و کردم و آماده شدم. از شب پیش هرچی باید میبردم را هم توی ساک گذاشته بودم. دیپ و پنیر و کراکر و کیک خانگی بردم.   سرراه کمی خرید هم انجام دادم،  بیسکوییت و شیر و چای واینها و رفتم سر کار؛  یکسری پست رفتم و سطل بازیافت سبز خریدم برای زیر میز.در پایان روز تنها چند برش کیک مانده بود و دوسه تا برش پنیر؛  نوش جانتان.  

ساعت ۵ بود برگشتم خانه و ایشان زودتر رسیده بود و سطلها ر ا  بیرون گذاشته و چای دم  کرده بود. من  سرراه پیراشکی خریدم و روی میز گذاشتم. توت فرنگی هم صبح خریده بودم  شستم. یک سیبزمینی خام و پیاز رنده کردم  توی مایه کتلت و گذاشتم سرخ شوند. مهمان هم آمد و ایشان کلاس داشت رفت توی اتاقشو مهمان نازنین  هم نشست و روبه روی من و حرف میزدیم. من این بچه را بزرگ کردم و بهش خیلی نزدیکم و با مادرش هم همینطور. دیگه از خاطرات گذشته میگفتم  که با مادرش چها کردیم و  غش غش میخندید. از بچگی های خودش میگفتم و خودم هم حالم خو ب میشد؛  اون خاطرات  در اون زمان مارا خیلی آزار میداد ولی نمیدونم انگار دیگر باری نداردو خنده دار هست تنها. 

از قوانین مدنی (بهتره گفت بدوی) میپرسد و چشمهایش را گشاد میکند و باور ندارد آنچه میشنود! 

ایشان آمد و گفت چی میگید اینهمه میخندید؛  این بچه یکجوری محرم راز من هم هست و بسیار راز دار و من هم برای او همینجور.

سالاد درست کردم و شام آماده شد.وخوردیم. یادم رفت سیبزمینی کنار کتلت بگذارم و خوراک لوبیا را هم فراموش کردم. دور هم نشستیم. ساعت ١٠.۵ رفتیم که بخوابیم.؛  اون هم دوش گرفت و   من بیهوش شدم تا ٧.۵ صبح روز سه شنبه.


وای نوشتن خیلی  خوبه و خدایا شکرت