امروز ماه جون آغاز شد و هوا بارانی و سرد است. سردتر از روز پیش یکجور هوای زمستانی و مه آلود. من هوای سرد را بیشتر دوست دارم، خورشید که پایین میاید زیر پتوی نرمولی میخزم و یک چیز گرمی مینوشم و به آتش خیره میشوم. تن فرشته کوچولو توی پتوی نرمولی گم میشو د و دستم روی بدن نرمش کشیده میشود. طپش قلبش را با انگشت حس میکنم خوب است دیگر چه چیزی از زندگی میخواهم. همین چند چیز ساده من را به آرامش ابدی میرساند. ایشان میپرسد چه آرزویی داری و فکر میکنم چه چیزی میخواهم؟ یک دور توی آرزوهایم میزنم میبینم به هر آنچه دلم میخواست رسیده ام. میگویم برای خودم نه که برای دیگران آرزو ها دارم. آرزوی تندرستی و شادی؛ آرزوی روزهای خوب برای کشورم و مردمش. روزهای آرام مانند کودکیم؛ کیا یادشونه بابا ها٢.۵ خانه بودند و ناهار میخوردند و عصرها بیرون و پارک و گردش به راه بود.
الهی زندگی آنجا بنشاندت که میخواهی آمین.
من و ایشان خانه بودیم و نزدیک ٨.۵ بلند شدم و کارهایم را کردم و صبحانه آماده شد و ساعت ٩.۵ خوردیم. باران پودری زیادی میبارید و از پنجره گوشه آشپزخانه طوطی های قرمز و سورمه ای را تماشا میکردم که چمنها را زیرو رو میکردند. برای ناهار خورشت کرفس درست کردم و ایشان ظرفهای صبحانه را توی ماشین گذاشت و آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین را روشن کرد. من هم خانه را تمیز کردم، گردگیری کردم و پایین را جارو کشیدم و بالا را طی و سرویسها ماند تا برگردم. و دوش گرفتم و خورشت را ریختم توی آرامپز و رفتیم بیرون ۴ برگشتیم خانه. ایشان رفت سلمانی و تا من یکدور بزنم با فرشته برگشت. یکسر به آن خانه رفتیم که عکس بگیریم.من از خیابونهای پر از برگ های نارنجی و قرمز عکس گرفتم!
۵ بود ناهار یا شام خوردیم و ایشان رفت خوابید. من هم به کارهایم رسیدم. پایین را طی کشیدم و چای دم کردم. به پدرو مادرم زنگ زدم و با هم حرف زدیم. با اینکه سرمایه پدرم دست منه برای آن ساختمانی که گرفتم نه یک کلمه میپرسد و نه اشاره میکند. ضامن یکی از آشناها شده و وام کلانی گرفته حالا به روی خودش نمیاورد که وامش را بپردازد و این بنده خدا را به دردسر نیاندازد. یک جراحی هم داشته مانند همیشه بیصدا و آرام!
مادرم پا درد دارد و کمک ندارد. پیش از اینکه خانه سفید را بفروشند و ساکن طبقه آخر برج سیمانی بشوند یک سرایداری داشتند که از نوجوانی پیشمان بود. درست هم همسن من بود که یک شب سرد زمستان رسید به خانه ما. همیشه همراه و کمک مادرم بود و مادر و پدرم هم مراقبش بودند. خریدهایش را میکردیم و غذا برایش میبردیم. پدرم میگفت ٨.۵ صبح است، باغچه هارا آب داده و استخر و راهرو تمیز کرده ماشینها را دستمال کشیده و کاردیگری ندارد ترو فرز بود. از پدرم اجازه میگرفت و برای کار به جاهای دیگر میرفت. عصرها هم میرفت تجریش میگشت با دخترها دوست میشد، لهجه اش را پنهان میکرد . سینما آستارا میرفت. یواشکی دخترها را به سوییتش میاورد و برای خودش دنیایی داشت.
نظافت خانه مادرم راهم انجام میداد. پولهایش را طلا میخرید و توی سوییتش جایی پنهان میکرد. پدرم برایش حساب بانکی باز کرده بود و پولهایش را توی حسابش میریخت. هر زمان نیاز داشت بهش میداد. ما همه دوستش داشتیم تا کم کم نیروی انتظامی که نمیدانم به شکایت کدام همسایه رویش کلید کردو چند بار بابا جریمه شد و خودش هم خسته شد و گفت که میرود. همیشه به مادرم زنگ میزند و احوالش را میپرسد. این جا به جایی دست و پای مادرم را بسته و کسی برای کمک ندارد، ما هم که نیستیم تا اینکه خانم دکتر بازنشسته همسایه مادرم شد و یک کارگر خانم داشت و به مادرم گفت میتواند برای شما هم بیاید. خانم آمد و به مادرم کمک کرد. چند بار آمد و مادرم گفت جاهایی که قرار نبود باشد بود که خوب بهش گفته شده کار شما اینجا نیست. چند بار هم به خانم دکتر بد و بیراه گفته جلوی مادرم. یکبار مادرم رفت توی اتاق خواب دید که زنجیر مادرم از توی باکس روی میز توالت برداشته و نگاه میکند و خونسرد از مادرم پرسیده اینها طلا هستند که مادرم گفته نه و طلا توی خانه نگه نمیدارم( دروغ هم نگفته) و اینکه شما توی اتاق خواب قرار نبوده بیایی واگر هم بیایی قرار نیست دست به چیزی بزنی. مادرم گفت چشمهاش را براق کرد و آمد توی صورتم و خشمگین نگاهم کردکه ترسیدم و همان شد که دیگر مادرم گفت نیازی نیست بیاید و خودش کارهایش را میکند واینکه دوره بدی شده و نمیشود به کسی اعتماد کرد!
تلفنم که به پایان رسید سرویسها را شستم و بالا را جارو کشیدم و شمعها را روشن کردم. نمیدانم چرا توی این خانه زیاد شمع روشن نمیکنم!!!با ایشان نشستیم پای تی وی و کمی میوه خوردیم و حرف زدیم از همه جا. ایشان فیلم تماشا کرد و من هم برای خودم کتاب خواندم. ساعت ١١ شب گرسنه شدیم و کمی نان سنگک و پنیرو گرده خوردیم( چرا آخه با خودمان چنین کردیم)و آماده خواب شدیم!
شمعهای توی اتاق خواب را روشن کردم، صورتم را شستم، مسواک زدم، لباس خوابم را پوشیدم و گرمکن تشک را زدم و خزیدم توی تخت. کمی فیلم کوتاه دیدم و برنامه فردا را نوشتم.
یک جورنال و پلانر دیجیتال دارم که خیلی صفحه دارد ولی من با همان خودنویس و کاغذ بهتر میتوانم کنار بیایم. انگار گیج میشوم و هول.
خوابیدیم؛ من همیشه بین ٣تا ۵ بیدار میشوم. برای هر کسی که یادم هست دعا میکنم؛ برای همه دنیا و مدیتیشن را انجام میدهم.
الهی زندگی آنجا بنشانندت که میخواهی آمین.