من هنوز هستم

مهمان داشتن خوب است؛  دور هم هستیم و زندگی رنگ دیگری دارد. روزها پر سرو صداست. تی وی روشن است،  همه به هم حرف میزنیم و غذا میخوریم. پچ پچ میکنیم حرفهای یواشکیمان را. بوی دیگری دارد انگار زندگی. 

یکی یکی چمدانها را میبندند و میروند و اینکه دوباره کی دور هم باشیم تنها خدا میداند. 

این چند ماه سرمان گرم بود؛  جایی خواندم مادری به فرزندش گفته من اکر ٢٠ سال دیگر زنده باشم و تو هر سال بیایی تنها ٢٠ بار میبینمت! من میگم ١ ماه هم کنار هم باشیم ٢۴/٧ خیلی بیشتر از خواهد شد.

برای خواهر جانان به دنبال خرید خانه بودیم با اینکه شاید اینجا نیاید! خریدیم و مبله کردیم و خانم برگشتند ایران که بروند سوییس! 

برای مادرو پدرم هم به دنبال جایی بودیم که بیایند و بمانند خانه خودشان که یکباره نمیدانم چی شد جایی را گرفتیم برای راه اندازی یک کلینیک! 

پدرو مادرم به هر کدام از ما سهم الارثمان را پیش پیش دادند. مادرم هرچه طلا داشت به ما داد. ایشان نه و نو آورد توی کار که کارت زیاد میشه. باید مدیریت کنی و درست هم میگفت. این شد که گفتیم جایی را که بخریم  بازسازی بکنیم  و بشود کلینیک که برود برای اجاره. پیلاتز که میروم یک ساختمان نیمه کاره دو تا آنورترش بود،  بزرگ و دوطبقه. آن ساختمان دو طبقه من را به سوی خودش میکشید و من هم از تماشایش خوشخوشانم میشد. پیش ازکلاس فرشته را دور و بر راه می‌بردم  و هر بار نگاهش میکردم بدون اینکه بدانم چرا!!

مادر ایشان هم زیاد خوب نیست و تنها کاری که از دستمان برمیآید دعاست چون بیماریش راه بهبود که ندارد! 

صنم برادر ایشان هم چمدانش را بست و رفت و برادر ایشان  از اینجا رانده از آنجا مانده در غار تنهایش شب را  به روز میرساند. 

چند روز پیش رفتم  دکتر چون چکاپ درست و درمان انجام نداده بودم و باید سالی دوبار انجام بدهم. خودم را رها کرده بودم! 

فرشته کوچولو هم خوبه برای خودش و سن و سال دار شده. هر سال که پیرتر  ته دلم بیشتر میلرزد! 

من هنوز هستم!