۵ شنبه ای بود مانندهمه ۵ شنبه ها, کار و کار و کار! ساعت ۱ مدیرمان آمد و صدام کرد و رفتیم در اتاق دربسته و زد زیر گریه که توانایی پرداخت حقوق ما را ندارد چون کمپانی رو به ورشکستگیست و از این دست داستانها. "شو" که تمام شد از خونسرد بودن من جا خورد و پرسید آیا شوکه شدی که گفتم نه, میدانستم و آماده بودم.
وسایلم را برداشتم و چون ماشین نداشتم یک ساک بزرگ هم اسباب داشتم به همکارم زنگ زدم که برای من زحمتش را بکشد.
همه فایلهام را فرستادم و کارهام را بستم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. دفتری بسته شد, تجربه نه چندان خاطره انگیزی بود. فقط چند دوست نازنین پیدا کردم.
سوار ترن شدم, ناراحت هم نبودم چون خودم هم در کارم شاد نبودم.
خدارا سپاس که این مجال را به من داد که کارم را ترک کنم و یقین دارم این ماجرا حقله ای از زنجیر مهربانی خداست. یک گام به سوی چیزی برتر و بهتر.
ازایستگاه تا خانه پیاده آمدم, ۵.۵ کیلومتر پیاده آمدم, کلید هم در ماشین ایشان بود و ماشین در ایستگاه از آنجا که آنروز با هم رفتیم سر کار. از در پشتی به آسانی وارد شدم و خانه را تمیز کردم و یک شام دلچسب درست کردم و ایشان که رسید بسیار جا خورد از زود آمدن من! جواب پرسش را که شنید تنها گفت خیری بوده.
آنشب برای خودم داستان زندگی ۱۱ نفر از آدمهای موفق را خواندم که از کار بیکار شده بودند. خدایا سپاس که این دید را دادی به جای مویه و زاری!
یک هفته پس از این ماجرا مادر و پدرم آمدند.
من چه قدر دور بودم و چه قدر دور شدم از خیلی چیزها, روزهای نخست از خیلی چیزها شگفت زده بودم و آنها از رفتارهای من. کم کم قبول کردم که سبک زندگی ها یکسان نیست و فرهنگ ها هم همینطور.
کلافه بودم و جالب این بود که میگفتم, حرفم را راحت میزدم.
یک بدبینی جاری است در خیلی از ایرانیها که خیلی چیزها را باور ندارند, یک دایی جان ناپلون درونی هست که همه چیز را کار انگلیسیها میداند.
از دید آنها من آدم ساده ای هستم که دیگران را به آسانی باور میکنم.
بودنشان خوب است.