دختر خوش شانس

روزگار ما این چنین است که نشسته ایم هال بالا با ایشان رو به روی هم و پتوی نرمولی سفیدم را دادم به ایشان چون  پاهایش یخ میکند و فرشته کوچولو در این شب سرد بارانی به نگهبانیست و صدایش در خلوت دره میپیچد. موهایم هنوز خیس است. شمعها را روشن میکنم دو تا توی لاله ها میگذارم و یکی توی سنگ نمک روی میز. 

امروز صبح  ساعت٨.۵ بیدار شدیم؛  ما امروز سر کار نرفتیم و خانه ماندیم. چای دم کردم و صبحانه را آماده کردم  و لباس می پوشیدم  که بروم پیلاتز. ایشان دوش گرفت و تا بیاید من صبحانه را خورده بودم  و میزنم بیرون. توی راه چند تا درخت افتاده بود و داشتند میبردند برای همین  کمی بیشتر زمان برد برسم به کلاسم. تا ١٠.٢٠ دقیقه آنجا بودم و برمیگردم خانه. یکدور توی حیاط میزنم ، نرگسها و سنبلها جوانه زده اند و  از خاک بیرون زده اند،  درختها همه جوانه زده اند و انکار زمین میرود تا دوباره زنده شود با اینکه تا بهار هنوز راه مانده! از گلهاعکس میگیرم و برای پدرم میفرستم چون خودش کاشته بود برایم. فرشته کوچولو خیس و شسته شده است که ایشان برده بیرون پیاده روی و آشپزخانه را تمیز کرده برایم. دوتا ماهیچه میگذارم بپزند و خانه را تمیز میکنم. لباسشویی را دوسری روشن میکنم. با دوستم که همکار هم هستیم چت میکنم و تا ساعت ٢ برنج دمکرده و کارهایم به پایان رسیده میروم دوش میگیرم. میز را میچینیم و ناهار میخوریم و ایشان همه ظرفهارا توی ماشین میچیند و چند تا با دست میشورد. روی کاناپه دراز میکشیم وایشان میگوید ۴ بیدارش کنم و میخوابد یادم میرود و ساعت ٣.۵٢ دقیقه ایشان بیدار میشود و می‌گوید جانم صدا کردی؟  من نگاهش میکنم و یادم میاید باید بیدارش  میکردم.

چای دم میکنم ، ایشان   یک زوم میتینگ دارد و من درازمیکشم و میخوابم تا ۵.٣٠!! هوا تاریک و پنجره ها خیسند،  خواب غروب را دوست ندارم! آباژورها را روشن میکنم و چایی برای خودم و ایشان میریزم وبا هم حرف میزنیم و تی وی تماشا میکنیم. ایشان میرود یک میتینگ دیگر دارد و من هم بالا  را طی میکشم. تخمه کدو و خرما و بار پروتئینی میخورم با یک چای دیگر. پدرم پیام داده گل زیبایی شده به زیبایی دخترم. منی که درست ۵ دهه از زندگیم از این مرد عشق دریافت کرده ام،  من خوش شانس که خانواده خوبی داشته ام.یکبار دکترم بهم گفت تو سندرم دختر خوش شانس را داری ایوا! 

کارایشان تا ٨به درازا  میکشید،  کمی سرشیر با عسل میخورم و چایی و ایشان هم همینجور، میرویم آفیس ایشان چیزی را بگذاریم چون  فردا هم ایشان کار نمیکند. 

برمیگردیم و همه ظرفها میروندتوی ماشین، قرص را پرت میکنم  تو ی ماشین و درش را میبندم. لباسهای خشک شده را تا میکنم و میاییم  این بالا مینشینیم.

برنامه فردا و دفترم را مینویسم. 

روزهای پیش را هم تلاش میکنم بنویسم. 


فردایت  روز بهتری خواهد بود! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد