من چه سبزم امروز


صبح که بلند شدم و یک کم با دوستانم در تلگرام چت کردیم ولی زود رفتم که تا هوا گرم نشده به پیاده روی برسم. بعد برگشتم خانه و روی ترید میل کمی دویدم و کمی وزنه زدم. در جیم را بستم اما یادم نبود که در از داخل باز نمی شود! خوب دیگه گیر کردم! چند بار محکم کشیدم و دسته در با پیچهاش کنده شد. در باز شد. اگر منتظر ایشان میماندم یک ۵ ساعتی اسیر بودم.
موادکتلت آماده کردم , کاهو شستم و هویج رنده کردم. لیمو آب گرفتم.مانند هر روز یکی دوباری ماشین روشن کردم. رفتم دوش گرفتم و آمدم به سرخ کردن کتلتهای نازنین. چیپس و پیاز و گوجه گذاشتم. دوغ هم درست کردم با نان سنگک و کتلت و به به! ایشان آمد و مانند همیشه غرغر از کار و همکارها. وقتی آغاز کرد گفتم سهمت را بفروش و رفتم به بقیه کارهام برسم. چرا من باید سطل اشغال تو باشم!
بعد ناهار جمع کردیم همه چیز را و خوابیدیدم. دوستی زنگ زد و گفت برای غروب  برویم پیاده روی! دوست داشتیم ولی نه آن ساعت که آنها میگفتند. من و ایشان ساعت ۷ رفتیم و ساعت ۷.۳۰ برگشتیم.

ایشان باقی باغچه آبیاری کرد و من کیفم را برداشتم به سوی مرکز

روانه شدیم   MRI

    . ایشان دوباره منفی بافی که این وقت شب همه جا تعطیله, این وقت سال, مطمئنی تو و ………خودم هم به شک افتادم. رسیدیم آنجا در هم قفل بود ولی خودمان باید رمز را وارد می کردیم. دیگر ساکت شد. فرمها را پرکردم و آماده نشستم.
پرستار به دنبالم آمد و پروسه هر سال تکرار شد. رفتم داخل دستگاه و یک ساعت برای خودم شعر خواندم. بارها از بدنم تشکر کردم, از سیستم ایمنی که در هارمونی است با دیگر ارگانها, سلولها و ذرات. سپاس از خدا هزاران بار برای هر آنچه در فراراه من قراره داده. موسی و شبان خواندم. بر هر آنچه که میخواهم تمرکز کردم. خلاصه این یک ساعت خیلی مثبت بود. سرگیجه گرفتم و نفسم تنگ بود و عضلات پهلو هم گرفته بود. نرسها به کمکم آمدند, یکی از آنها با مهربانی گفت چه قدر خوب که هیچ علائم ی نداری. توی دلم گفتم چه قدر عالی که خدا را دارم.
برگشتیم خانه و من دو کاسه سالاد خوردم و ایشان میوه. قبل از خواب خواستم مدیتیشن کنم که ایشان با پرسشها و صحبتهاش آنرا خراب کرد.
پ.ن. به خودت مطمئن باش, نگذار ترسهای کودکی یکی دگر تورا ازرفتن باز دارد.
پ.ن. محسن چاوشی و شهرزاد, چه معجون دردناکی.

خداحافظ دلبندم


این دوروز زیاد خوب نبودم. یک حیوان خانگی بیگناه و کوچک را از دست دادم. غفلت خودم و ایشان بود. خودم را نمیبخشم هرگز.
احساس میکردم که حفره ای بزرگ قلبم ایجاد شده, سخته. احساس میکردم نفس کشیدن سخته. سولار پلکسم خالی از انرژی بود دیروز. خودم را پاک کردم و دوباره شارژ کردم. همینطور ایشان را. بهتر شدیم.
شنبه رفتیم خرید و وقتی برگشتیم با این صحنه روبرو شدیم, حتا براش غذای مورد علاقه اش را خریده بودم.
امروز با مادرم صحبت کردم و گفتم خیلی ناراحت شد, همینطور پدرم.
شنبه تاریخی رفتیم خرید. روتختی خریدم که تم تابستانی داشته باشد و خنکی هم داشته باشد. یکی برای خودم و یکی برای یکی از اتاقهای مهمان.
ایشان هم ۲ تا تیشرت و یک پیراهن و یک شلوار و کفش و صندل خرید. من هم ۳ تا بلوز مشکی و ۳ تا تیشرت و یک جفت کفش خریدم
کمی هم خرید خانه داشتیم و برگشتیم خانه و ….
آن شب من و ایشان خوب نخوابیدم
یکشنبه صبح کمی بهتر بودیم. من خانه را تمیز کردم و ایشان به امور حیاط و باغ و باغچه رسید. ناهار کشک بادمجان و سوپ داشتیم چون شب قبل من لرز کردم و احساس سرما خوردگی داشتم. شب مهمان بودیم و با دوستان عزیزی زمان گذراندیم.
امروز صبح ساعت ۸.۲۵ بیدار شدم, داروم را خوردم. آب برای چای گذاشتم و صبحانه را آماده کردم و خوردیم. جمع کردم و رفتم پیاده روی و ۳۰ دقیقه برگشتم. کمی به ایشان در امور عمرانی خانه کمک کردم و ناهار درست کردم. دوباره کمک کردم و کارمان تمام شد. ایشان رفت دوش گرفت و مرغها با دمای پایین در آب خودش سرخ شد. ماست و خیار درست کردم. ناهار آلبالو پلو بود با مرغ.
دوش گرفتم و ناهار را کشیدم و خوردیم. سریال شهرزاد دیدیم و خوابیدیم.
مادرم زنگ زده بود حدود ۷ بار که باهاش حرف زدم باهاش در آخر و با پدرم هم همینطور. من ایران برو نیستم و آنها هم دلتنگ؛ دوست دارم اینجا باشند.

غروب با ایشان رفتیم پیاده روی و برای پرندها غذا بردم.
به مادرم گفتم نمیدونم برم سر کار یا نه, یک حس درونی دارم که باید برای خودم آغاز کنم. امروز کمی تحقیق کردم و دیدم ایشان هم همین حرف را زد و آنهم تحقیقی کرده بود. جالب بود برام.
بر مزار حیوان نازنینم یک درختچه کاشت ایشان و من هم گل لاله عباسی.
خواهر زاده ام مخملک گرفته و خاله ام عمل قلب دارد و حال روحی خوشی ندارد.
شام نمیخورم ولی فندق میخورم.

پ.ن. شهرزاد را که میبینم دردم میگیرد.

کریسمس مبارک


صبح شد و من ساعت ۸ از خواب بیدار شدم. ۳ بآر تخت را ترک کردم و باز برگشتم. صدای باد در درختان ,نفسهای ایشان و سوت کتری پس زمینه این نگارش است. روز آغاز شد. تولد یکی از پاکترین و مهربانترین بندگان خدا بر پیروانش مبارک.
امروز روز خوبیست.
رفتم چای دم کنم دیدم یاادم رفته دیشب ماشین را روشن کنم. دکمه اش را زدم. بطریهای آب را جمع کردم و روزنامه ها را بردم انداختم در سطل. امروز روز گرمی هم خواهد بود. به گلها آب دادم, آفتاب گرم برخی از آنها را سوزانده. خدایا سپاسگذارم برای چتر مهربانیت بر سرم.
خدایا سپاسگزارم برای مجال زندگی کردن, برای بودن در این دنیا.
دوستی پیامی گذاشته بود که این کریسمس چیزی نمیخواهم جز درمان ام اس برای بیمارانش.
دل آدم گرم میشود که هستند کسانی که درد مند نیستند ولی درمآن میجویند. پاینده باشید.
در دل گفتم من از خدا میخواهم که این ۷ میلیارد ابتدا با خودشان مهربان باشند و آن را جاری کنند در روزمره زندگی و با دیگران و هر آنچه در این هستی هست مهربان باشند. سیل مهربانی ما را ببرد.
پیمان بستم هرروز دستکم یک کار نیک انجام بدهم. حتا اگر خرد باشد. به کسی نیکی کنم, خدا کمک کند.
ریسم روز آخر تعریف میکرد که مادرش بیماری روحی دارد و حیوانات را جایگزین فرزندانش کرده چون آنها دوستش ندارد و سراغش نمیآیند. قآبل لمس است که مادرش بیماری روحی داشته چرا که فرزندانش همه مشکل دارند ولی دلم برای آن زن سوخت پرسیدم مادرت به انجمنهای حمایت از حیوانات کمک میکند؟ که جواب نه بود. گفتم
میتواند به پناهگاه حیوانات کمک فیزیکی کند داوطلبآنه زن بینوا! شاید پاسخگوی نیازش باشد و بهتر شود. پیشنهادی بود که بدش نیامد.
ساعت ۹.۳۰ صبح است. من گرسنه هستم و دلم نان و کره و مربای آلبالو میخواهد و ترک تخت نتوانم کرد.

بهترین ها در راهند


به به تعطیل شدیم.
امروز از خانه کار کردم. صبح بلند شدم آب را چای گذاشتم و گاز و یخچال را تمیز کردم. ماشین را خالی کرد و دوباره خالی روشن کردم که با محلول مخصوصش تمییز بشود. صبحانه را آماده کردم و منتظر ایشان فس فسو شدم. وقتی که تمام شد رفت بیرون و من تا ۸.۳۰ یک قسمت کوچک خانه را جارو کردم و رفتم حمام.
ساعت ۹.۱ کآرم را آغاز کردم و در میان کارم بقیه خانه را جارو کردم و ۳سری ماشین را روشن کردم و لباسهای خشک شده را دسته بندی کردم و جا دادم در کشوها.
امروز با دوستی پس از مدتها حرف زدم. برای ناهار برنج دم کردم با قیمه دیشب برای ایشان و خودم هم نان و پنیر و هندوانه خوردم.
پس از آن خوابیدم ۲۰ دقیقه و نشستم به کار کردن تا ساعت تقریبا ۶. یک چای برای عصر و میوه گذاشتم. خانه را طی کشیدم.ایشان لباسهای خشک شده را تا کرد و جمع کرد, زباله ها را ایشان جمع کرد و رفتیم برای پیاده روی. از گرمای هوا کم شده بود و نسیم خنکی میوزید. به مرغابی های دریاچه غذا دادیم و برگشتیم.صندوق نامه را چک کردم و کارت تبریک داشتیم از دوستان.
گلهای حیاط را ایشان آب داد و من هم ورودی را تمیز کردم.الان خانه دارم دسته گل! انگار خودم بهتر تمیز میکنم تا دیگران.
برای شام چیزی نپختم و با وجود گرسنگی کمی میوه خوردم. ایشان پیشنهاد شام از بیرون داد که اول گفتم باشه. پشیمان شدم و گفتم نه.
خوآب آلوده هستم. فردا روز بسیار خوبیست میداندم. اینجا همه جشن گرفتند.

عشق بده


امروز نیم ساعت زود رسیدم سر کار!از عجایب بود, در نتیجه کآرم را نیم ساعت زودتر تمام کردم. که به عبارتی میکنه ۱ ساعت زودتر از بقیه همکارها چون زمان ناهار را هم زدم پای این و زودتر آمدم بیرون. تمام کار ما شده مراقبت از کلاینت ها که دزدیده نشوند این روزها. همکارم امروز همه وسایلش را جمع کرد. گفتم میدونم دیگه نمیای! خدا کند تصمیمش تغیر کند. مانند همیشه کنار ماشین سرنگ بود و پنبه! پنبه چی میگه!
کیف و لپتاپم را گذاشتم توی صندوق چرا که بسیار خرید داشتم. رفتم اول نان سنگک خریدم و بعد شاپینگ سنتر که باز عجیب بود جای پارک پیدا کردن در این زمان.
اول رفتم سوپر و گیلاس و انگور, ۲ مدل نان, غذای حیوانات, شیر, خامه, دستمال کاغذی, قارچ, تن ماهی, سس مایونز خریدم. بعد دوان دوان رفتم دو تا کت نازک آستین بلند تابستانه خریدم سفید و مشکی, اگر بشود اسمش را کت گذاشت.
بعد میوه فروشی که هندوانه و بروکلی و توت فرنگی خریدم برای این چند روز تعطیلی.
آمدم خانه و کمی از خریدها را جا به جا کردم و دستمال به دست رفتم سراغ گردگیری. از اتاق خواب خودم آغاز کردم. ملافه تخت را جمع کردم و انداختم برای شستن. تمام اتاق را گرد گیری کردم و آمدم سراغ مهمانخانه(این قدر این واژه را دوست دارم). کادو های کریسمس   روی بوفهرا  جمع کردم و داخل سبدی گذاشتم. پاکتهای هدیه و کارتها را گذاشتم ببرم بالا جا بدهم. چای دم کردم, میوه چیدم روی میز.
بعد نشیمن خودمان همه روکش مبلها را عوض کردم و دوباره سری جدید کشیدم. شستنی ها را جمع کردم برای فردا که از خجالت ماشین در بیام.بعد تیتر روم و بعد هم بالا. همه گردگیری شد و دستشویی ها تمیز شدند. یک ملافه تمیز روی تخت کشیدم. فقط مانده یک جاروی حسابی و طی برای فردا! البته تمیز کردن گاز و یخچال و جیم چون که میخواهم این مدت ورزش کنم حسابی.یک قیمه هم گذاشتم برای ایشان با برنج و دوغ.
رفتم دوش گرفتم و غذا را کشیدم. کمی خودم خوردم و بلند شدم.ایشان کمک رساند در جمع کردن.
کمی انار خوردم با گیلاس و هندوانه و طالبی!یک فیلم کوتاه دیدم که بسیار جالب بود. این بود که شما از قلبتان عشق صادر کنید درست مانند فرستادن نور از جناق سینه به بیرون و این چنین با انسانها ارتباط بر قرار کنید. این کار شما یک هارمونی در بدن و محیط اطراف و طبیعت و دیگران ایجاد میکند که به آرامش همه کمک میکند و توازن در مراکز انرژی زمین بر قرارمیشود. ۱۴ نقطه در زمین مرکز انرژی هستند که یکی از آنها مکه بود! این کار به سلامت خود شما هم کمک میکند.
حالا اگر شما در یک گروه باشد با یک روش فکری مشترک این نیرو چندین برابر خواهد شد و به هر آنچه در اطراف شماست انرژ ی میبخشد.
کارهای دسته جمعی را همراه با عشق انجام دهید حتا سبزی پاک کردن.
من خودم همیشه به این معتقد بودم بنابراین پیش پیش عشق منتشر میکردم و میکنم. برای همه خوب بخواهید, تردید نکنید باز میگردد.

پ.ن. عشقت را عشق است