گفتم کم کم خانه تکانی را شروع کنم. دیروز بعد از رفتن ایشان و آمدن کارلی رفتم سراغ کمدم و نشستم وسطش. من این کار را هرچند وقت یکبار انجام میدهم. ۳ تا کیسه از کمدم در آمد که بدهم خیریه تازه لباسهایی را دیدم که یادم رفته بود دارمشون! کارلی کارش تمام شد و منم رفتم سراغ پنتری و از بالا تمیزکردم و یکی دو کیسه هم دور ریختم. نزدیک ۱۰۰ تا شیشه ادویه و سبزی، ۱۰ تا قوری و سه دست قوری کتری و یک عالم خرده ریز. تازه زیر سینک پنتری را چند وقت پیش پاک کردم و دست نزدم. یکسریرا دادم مادر ایشان بگذاره تو ماشین و همه مرتب و تمیز شد و رفتیم میگو پلو گرم کردیم و خوردیم. کمی ماست و خیار در یک ظرف فریزری از دیشب مانده بود که با همان آورد سر سفره. کاسه آوردم و ریختم توی کاسه و ماست هم بهش اضافه کردم. گفت خوبه ولش کن، گفتم مامان به خودمون احترام بگذاریم.
حالا آشپزخانه مانده! مادر ایشان هم میگفت بریز بیرون و پاکش کنیم که گفتم هفته آینده.
کشوهای بوفه را خالی کردم و پارچه هاش را شستم و رفتم حموم و بعدش هم مدیتیشن و ماسک صورت و یک خواب راحت در تختخواب خوشبو و تمیزم. ۱ساعت بعد بیدار شدم و بوفه را تمیز کردم. بین کار مادر ایشان گفت کریستالهات را بیار بچین روی میز! گفتم چرا، هروقت بخواهم استفاده کنم میارم بیرون. گفت بچین خونه ات خالیه! راست میگه من خونم خلوته، گفتم مامان من خالی و خلوت دوست دارم.
من نمایش اسباب را دوست ندارم. نه چیزی برای چشم هم چشمی میخرم و نه برای پز؛ فقط برای استفاده و نیازم میخرم. تازه همه ظروف کریستالم هدیه دوستان و خانواده واینهاست چون خودم علاقه به کریستال و اینها ندارم بیشتر صنایع دستی دوست دارم از هر کشوری.
البته اینها را توی دلم گفتم و به ماست در ظرف فریزری هم فکر میکردم.
کشوهای میز را تمیز کردم و رومیزیهام را گذاشتم تا ببرم بالا.
بعد اومدم سراغ کشوهای دراور و پاتختی و کلی چیز بیرون از خودم و ایشان بیرون ریختم. کشوهام نفس میکشند. رومیزیها را بردم داخل باکس رومیزیها م بگذارم. دستم خورد به کیسهای و جسم سختی. صورتک هدیه یک فامیل از سفر به جزایر آسیایی، هیچوقت از این صورتک و خوشم نیامد و هیچوقت استفاده اش نکردم و هیچ وقت هم بیرون نیانداختمش. یکجوری خودش را لا به لای اساسام جا داده.
پشتم میلرزد هر بار که دستم بهش میخورد؛ و انگار به قول کارلوس کاستاندا مرگ در نزدیکیست.
مادر ایشان باغ را آبیاری کرد و به حرف من توجهی نکرد که گفتم وقتی خورشید پایین اومد. ایشان خسته رسید خانه و چای خورد. ما پیاده روی رفتیم و مادر ایشان از من فاصله گرفت و در افق ناپدید شد. منهم ایستادم میانه راه تا برگردد. برای شام کباب تابه ای درست کردم با کته و سیب زمینی فری که خوردیم و کمی فیلم دیدند و خوابیدیم.
پ.ن. گفتم کم کم خانه تکانی می کنم!!
سه شنبه خسته هستم اما صبح زود بیدار شدم و ایشان را راهی کردم. به تخت برگشتم و مدیتیشن کوتاهی انجام دادم. مادر ایشان بیدار شد و منم بلند شدم و چای دم کردم و برای خودم اسموتی درست کردم با آبمیوه تازه و خوردم. مادر ایشان هر چی ظرف میگذاشتم تند تند میشست! منم ظرف زیاد کثیف میکنم! سبزی ها را خرد میکنم و مواد میگو پلو را آماده میکنم تا عصری که میرسم کمتر کار داشته باشم.
دوش میگیرم و ساعت ۱۰.۳۰ میریم بیرون. تا ۱ چرخیدیم و مادر ایشان چند تا چیز برداشت ولی یادش به بارهاش که افتاد گذاشت سر جاش. مشکلیست این اضافه بار! ناهار خوردیم و رفتیم بانک و پولی را ریختم به حسابمان و رفتیم تیشرت را عوض کردیم و تمام شد داستان این تیشرت.
بعد رفتیم مارکت و من ماهی، هندوانه، انگور، آلو و هلو خریدم. و بعد هم رفتم گوشت خورشتی و چرخکرده، گندم برای سمنو و سبزه، مربای هویج یک ویک و لپه ایرانی خریدم و مادر ایشان توی ماشین نشسته بود و هوا گرم بود، دوتا روزنامه فارسی هم براش برداشتم. رفتیم شاپینگ سنتر دم خانه تا بستنی بخوره چون خیلی دوست داره. برای آفیس ایشان بیسکوییت و شیر خریدم و پنج بود که رسیدیم خانه. مادر ایشان رفت نماز و منم آشپزخانه و گوشت و ماهی را شستم و بسته بندی کردم. چای دم کردم و میوه ها را هم شستم. آب هندوانه درست کردم که ایشان گفت چای میخورد. چند تا دانمارکی از فریزر بیرون گذاشتم. خودم یک لیوان آب هندوانه خوردم. مادر ایشان ۶ آمد پایین و پرسید ساعت پیاده روی کیه. ایشان که گفت خسته است و منم در حال افتادن بودم و گفتم امروز ۱۱۰۰۰ قدم توی شاپینگ سنتر راه رفتیم که گفت اینها حساب نیست.
خلاصه ما برای ماراتن داریم آماده میشویم اگر دوست داشتید شما هم به ما بپیوندید.
مادر ایشان رفت به باغ با ایشان آب بدهند و منم به دوستم زنگ زدم و قرار شد فرشته کوچولوها را ببریم جایی که بپر بپر کنند و انرژی تخلیه کنند. به مادر ایشان گفتم که گفت نه خسته ام. رفتم نیم ساعت بعد خانه بودم و برنج را دم کردم و ماست خیار هم درست کردم و شام خوردیم. مادر ایشان زود رفت خوابید و ما هم ۱۱ رفتیم توی تخت. کمی خواندم و به خواب رفتم.
شب خواب دیدم مادر ایشان دارد پوست کمرم که ضخامتش ۱۰ سانت بود!! را غلفتی میکند و خیلی دردناک بود و کنده نمیشد. خوابهایی میبینم!
پ.ن. خسته ام
کی داروم را باید میکرفتم!؟ چند هفته پیش!خوب امروز رفتم گرفتم قبل از رفتن سر کار!زنی هستم با کمبود وقت!
صبح هفت بیدار شدم و ایشان راراهی گفتم کردم؛ لباسهای تیره ایشان را توی ماشین ریختم و خودم برگشتم به تختم. ۳ تا مدیتیشن انجام دادم و تا ۹ طول کشید. بلند شدم و کتری را پر کردم و سطل آشغال را خالی کردم و شستم،
مادرا یشان هم بیدار شد. برای خودم اسموتی درست کردم و هم برای مادر ایشان. صبحانه خوردیم و لباسها را بیرون پهن کردم و دوش گرفتم و زدم بیرون؛ رفتم داروخانه. داروم را گرفتم با قطره چشم و رفتم سر کار. برای خودم سوشی خریدم و بانک هم باید میرفتم که گقتم بعد از ظهر. کارم را انجام دادم تا ۲.۳۰ که رفتم برای ناهار و کمی راه رفتم. بانک هم ناپدید شده بود! برگشتم سر کار و جمع کردم که برگردم خانه. همکارم گفت زود میری؛ گفتم چهار شده! گفت نه ایوا ۳ شده! خوب دوباره بساطم راپهن کردم منتها رفتم یک جای خلوت و آرام. همکارام یکی یکی آمدند و کنارم نشستند. من کارم تمام شد و سایلم را بستم و بیرون زدم؛ پودر ماشین و داروی دیگری خرید م و سوار ماشین شدم. ترافیک زیادی بود. با پدرم حرف زدم و که گفت برای بیزینس کمکت میکنم و مقداری بهت پول میدهم.
نزدیک خانه کمی شیرینی خریدم با شیر و ۶ رسیدم خانه. خریدها را جا به جا کردم و هندوانه و طالبی قاچ کردم. ماهی را بیرون گذاشتم و برنج خیساندم و تنم را شستم.
هوا خیلی گرم بود امروز؛ پاییزی که تابستان دلش نمیاید از آن جدا شود. چایی ریختم برای خودم با یکی از شیرینی ها خوردم. ایشان و مادرش باغ را آبیاری کردند و من کمی کاهو و سبزیجات شستم و سالادم را درست کردم و سبزی پلو را دم کردم. یک بسته دیگه ماهی بیرون گذاشتم و کمی نمک به آن زدم. ایشان ومادرش رفتند پیاده روی. مادرم زنگ زد و با هم حرف زدیم، به خواهرم چند بار زنگ زدم اما نشد حرف بزنیم،
نصف کرفس و کمی سیب سبز با چغندر شستم برای فردا آب بگیرم. کمی خانه را مرتب کردم و ماهی ها را سرخ کردم. لیست خرید فردا را مینویسم و کمی برنامه دوست داشتنی تماشا کردم. ایشان و مادرش ۱ ساعت راه رفتند و ۸.۳۰ برگشتندو من با مادرم حرف زدم، شام را خوردیم و زود جمع کردیم.
دستهام را کرم میزنم و کرم میزنم. دستهام خیلی خشک شده اند. برای فردای پرنده ها غذا گذاشته ام.
یک خرما خوردم.
به پدر و مادرم گفتم که پدر دوستم فوت کرد و هر دو ناراحت شدند.
با این رژیم تکه پاره خام گیاهخواری پاره ای از مشکلاتم کم شده.
خدایا هزار بار سپاس گذارم.
هفته گرمی پیش رو داریم.
یکشنبه در حال نیمرو درست کردنم و ایشان در حال سشوار کشیدن. مادر ایشان هم در حال گفتن اینکه کمتر شکر و کره بخورید برای صبحانه و این در حالیست که ما یکروز در هفته صبحانه میخوریم و شکر هم نمیخوریم ولی خوب همیشه نکران این چیزهاست.
ایشان و مادرش ساعت ۱۰ برای کاری رفتند بیرون برای کاری؛ به مادر ایشان گفتم تیشرت را ببرید و عوض کنید که میگفت نه ایشان خسته میشه عوض کنه؛ خودت ببر عوض کن!!
منم خانه را تمیز کردم تا اینها رفتند و ناهار قرار شد بیرون بریم، ساعت ۱۲.۱۵ رفتم دنبالشان که هنوز نیم ساعتی کارداشتند و رفتیم برای ناهار مثلا بیرون. خوب اول قرار شد برویم یک دریاچه بزرگ و اونجا بگردیم و بعد برویم ناهار. بردن هر فرشته کوچولو به دریاچه ممنوع بود خوب دور زدیم و ایشان مارا برد پارکی که سر از ایستگاه در آورد و گفت امروز روز گردش نیست و بریم خانه و غر غر را سر گرفت. مادر ایشان هم که لنگ نماز اول وقته دوست داشت زود بره خانه. آخرش این شد اونها با ماشین ایشان رفتند خانه و من ناهار خریدم و بردم خانه و مادر ایشان سر نماز بود! این هم از گردش ما؛. چه قدر هم خوب!!
غذا خوردند و بعد همه خوابیدیم. غروب رفتیم پیاده روی و مادر ایشان ۴۵ دقیقه را یرای پیاده روی کافی نمیدانست. هم باد شدیدی میامد و هم تاریک شده بود و برگشتیم خانه. برای شام یک ظرف بزرگ سالاد درست کردم و خوردیم. کمی فیلم تماشا کردیم و من هم کارهای فردا را انجام دادم که برویم سر کار و هفته را آغاز کنیم.
شنبه صبح ایشان اردر قورمه سبزی دادند و من هم درست کردم برای ناهار. چند سری لباس توی ماشین ریختم و کمی خانه را مرتب کردم. رویه مبلها را عوض کردم و نا هارم در حال قل قل بود. مادر ایشان بیدار شد و صبحانه خورد. کار چندانی نداشتم و برای عصر هم مقداری شیرینی دانمارکی درست کردم که مقدارش خیلی زیاد شد و مزه اش هم خیلی خوب شد. برنج هم دم کردم و مادر ایشان سالاد شیرازی درست کرد و کاری نداشتیم. نشستیم به حرف زدن و کمی میوه خوردیم و ایشان ما را شرمنده کرد و ساعت دو خانه بود.
ناهار خوردیم و ظرفشویی را پر کردم و کمی استراحت و مدیتیشن و از خواب بلند شدم و چندین شیرینی دانمارکی خوردم. حالت سرما خوردگی داشتم و پیاده روی نرفتم. ایشان با مادرش رفتند دور دریاچه و من با خواهر نازنینم وقت داشتم و حرف زدم.
خواهرکم برای مدتیست که با مادر شوهرش زندگی میکند و سرمایه گذاری کردند که نیاز به فروش آن دارند تا بتوانند در آن شهر خانه ای بگیرند. همسرش کار تازه ای را آغاز کرده و هنوز نوپا هستند؛ به هر حال در خانه دیگری زندگی کردن برای خودشان هم سخت است چه برسد به مادرشوهرش که میزبان آنهاست و عنان زندگی آن بنده هم دست خودش نیست واین خستگی های خانواده شوهرش به شکل تیکه و سرکوفت میباشد. خواهرکم قویست اما دلشکسته از اینکه امروزشان را به رخشان میکشند. دلداریش دادم و گفتم توبد نکن و صبور باش. فقط دل به خدا بده و صبور باش.
من ایوا این راه را رفته ام و نتیجه اش را دیده ام. تنها صبوری و صبوری و صبوری و ایمان به تو خدایا کمکم کرد. منهم تحقیر شده ام برای نداشته هایم، من هم در بسته آدمها را دیده ام و تنها مانده ام. ولی خدا را شکر که در رحمت تو بسته نشد ای خدا، تو به من پشت نکردی و تو تحقیرم نکردی و همراهم بودی.
برای خواهرکم دعا میکنم که آنچه صلاحش هست پیش پایش باشد و ایما ن و صبوریش را از دست ندهد.
ایشان و مادرش آمدند؛ مادر ایشان یک کاسه ماست خورد و من دو برش نان زعتر با کمی پنیر و ایشان هم انگور.
دیروقت خوابیدیم،
پ.ن. زمین خوردن آدمها گاهی برای امتحان ما هم هست؛ دست هم را بگیریم.