یکشنبه در حال نیمرو درست کردنم و ایشان در حال سشوار کشیدن. مادر ایشان هم در حال گفتن اینکه کمتر شکر و کره بخورید برای صبحانه و این در حالیست که ما یکروز در هفته صبحانه میخوریم و شکر هم نمیخوریم ولی خوب همیشه نکران این چیزهاست.
ایشان و مادرش ساعت ۱۰ برای کاری رفتند بیرون برای کاری؛ به مادر ایشان گفتم تیشرت را ببرید و عوض کنید که میگفت نه ایشان خسته میشه عوض کنه؛ خودت ببر عوض کن!!
منم خانه را تمیز کردم تا اینها رفتند و ناهار قرار شد بیرون بریم، ساعت ۱۲.۱۵ رفتم دنبالشان که هنوز نیم ساعتی کارداشتند و رفتیم برای ناهار مثلا بیرون. خوب اول قرار شد برویم یک دریاچه بزرگ و اونجا بگردیم و بعد برویم ناهار. بردن هر فرشته کوچولو به دریاچه ممنوع بود خوب دور زدیم و ایشان مارا برد پارکی که سر از ایستگاه در آورد و گفت امروز روز گردش نیست و بریم خانه و غر غر را سر گرفت. مادر ایشان هم که لنگ نماز اول وقته دوست داشت زود بره خانه. آخرش این شد اونها با ماشین ایشان رفتند خانه و من ناهار خریدم و بردم خانه و مادر ایشان سر نماز بود! این هم از گردش ما؛. چه قدر هم خوب!!
غذا خوردند و بعد همه خوابیدیم. غروب رفتیم پیاده روی و مادر ایشان ۴۵ دقیقه را یرای پیاده روی کافی نمیدانست. هم باد شدیدی میامد و هم تاریک شده بود و برگشتیم خانه. برای شام یک ظرف بزرگ سالاد درست کردم و خوردیم. کمی فیلم تماشا کردیم و من هم کارهای فردا را انجام دادم که برویم سر کار و هفته را آغاز کنیم.
بر من خنده میزنی