دیشب خوابم نمیبرد! بلند شدم آب خوردم، دستشویی رفتم و توی تخت غلت زدم تا خوابم برد. ساعت ایشان که زنگ زد بیدار شدم. ایشان رفت و من هم برگشتم توی تختم مدیتیشن کنم و ساعت ٩.١۵ بلند شدم و آماده شدم و رفتم پیلاتز. همیشه جلو جای پارک برایم هست.آفتاب روی چشمهایم بود و "لانی"پرده ها را کشید پایین. خوب بود آفتاب پاییزی و وی یک روز سرد. برگشتم خانه و دوش گرفتم. دو سری لباس توی ماشین ریختم. دوروز پیش چای ماسالا خریدم و برای خودم درست کردم و کمی نان و آواکادو و تخم مرغ خوردیم با فرشته کوچولو هم شیر خورد با کمی تخم مرغ. برانچ بود برایم، کمی خانه را مرتب کردم و یک کیک سیب و دارچین درست کردم، چندتا سیب زمینی هم آبپز کردم و ساعت ٢ رفتیم آفیس ایشان. خودکار نداشتنند که خریدم برایشان و کیک را هم بردم. ماشین را پارک کردم و با فرشته کوچولو پیادهروی کردیم. کیک را بردم تو و خریدها را دادم به دخترها. کیک را برش زدم. خیلی نرم و خوشبو بود و کمی خودم خوردم. برگشتیم خانه و به پرنده هایم دانه دادم. دورتادور خانه و روی شیروانی ها نشسته اند.مایه کتلت را درست کردم و وقت لیزر روز جمعه را کنسل کردم به خاطر اگزما روی صورتم تا خوب بشود و انداختم هفته آینده.توی ماشینم را جارو کشیدم و کتلتها را گذاشتم سرخ شوند. چای دم کردم و با فرشته رفتیم بیرون دوباره. نیم ساعتی راه رفتیم. هوا تاریک شده بود برگشتیم خانه. کتلهتا را زیرو رو کردم چون زیرش خیلی کم بود تنها یک طرفش سرخ شده بود. سبزی خوردن شستم و برای خودم سالاد درست کردم و سیب زمینی هم توی فر گذاشتم.ایشان هم رسید و سراغ کیک را گرفت جه گفتم همه را آوردم برای شما و گفت نخورده بوده و همه را خوردند و بردند با خودشون حالا یک کیک گرد چی بود آخه. گفتم فردا برایت درست میکنم. شام خوردیم و داشتم ظرفها را توی ماشین میگذاشتم و ساعت را نگاه کردم. ساعت ٧.۵ بود، دوست دارم شبهای بلند پاییزی را. یک فیلم دیدیم از زنی آواره و بیجا با دو بچه و همسری روانی بدون پول که آدمهای خوب سرراهش قرار گرفته اند. من نشستم سر کارهای خودم. صبح لباس شسته بودم و بیرون بود که آورده بودم توی خانه و پهن کردم بالا. بالا بازار شامه:)
ایشان شب زود خوابیدو من هم ١١.۵ خوابیدم. شب خواب دیدم توی نیاوران جلوی کاخ تاکسی گرفتم و دوتا آقا توش بودند که در قفل کردند و دور زدند جلو کاخ و گیر کردن توی ترافیک نیاوران منم در پیکان را باز کردم و پریدم بیرون یارو را زدم و کشیدمش بیرون و مردم هم آمدند کمک. از خواب پریدم و قلبم تند تند میزد و چند ثانیه گذشته بود و خواب و بیدار بودم داشتم فکر میکردم یکی توی خوابم پیت بنزین دستش بود باید میگرفتم میریختم رو ماشینش و کبریت میکشیم و دیگه تازه فهمیدم همش خواب بوده چه خواب بدی هم بود.
پشت این ایوای آرام یک ایوای وحشی پنهان شده به گمانم که مردم را کتک میزنه و جنگ راه میاندازه. یک ایوای یاغی که آتش افروز هم هست. خیر باشد.
همه شب یکی سر کوچولوش را روی مچ پای من میگذارد و میخوابد و غر هم میزند اگرتکان بخورم.
الهی همه شبهایتان دور از نگرانی و کابوس باشد. الهی همه شبهایتان پر از رویاهای شیرین و خوابهای خوش باشد.
الهی چشمهایتان را با آرامش ببندید و آرام نفس بکشید.
الهی روز و روزگارتان به دلتان بگردد.
خدایا سپاسگزارم برای همه آگاهی هایی که به من میدهی؛ هوایم را داری حتی در خواب.
سپاسگزارم، سپاسگزارم، سپاسگزارم.
امشب به خودم گفتم باید بنویسم؛ ده دقیقه به یازده شب هست. ایشان و فرشته خوابیدند و من توی تخت هستم. بالشم را بدجور گذاشته ام و گردنم تکیه گاه ندارد!
هوا سرد و بارانیست از آن سردهایی که توی استخوان میرود. سرد و نمور! تشک برقی راروشن کرده ام تا کمی گرم بشود هر چند فرشته مانند یک بخاری برقیست خودش از بس تنش گرم است. تن کوچک و تمیزش، دیشب بهش گفتم توی هیچگاه هیچکس را اینجور دوست نداشته ام و سرش را چپ و راست میکرد که سر در بیاورد از حرفهایم!
چند تا پست نیمه کاره دارم؛ نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم اینجا بیایم یا وبلاگ خوانی کنم!!
بالش دیگری بیاورم که گردنم درد گرفت! آخیش خوب شد، یادم افتادم پیلاتز را چک کنم که دیدم فردا باید بروم!
صبح برای ایشان آبمیوه گرفتم با موز و نارنگی و سالاد ماکارانی دادم برد و خودم با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی ساعت ٩. به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم و
نیم ساعتی حرف زدیم. شماره وکیل میخواستم برای یکی از دوستانم در ایران که گرفتم. نازنین دوست زنگ زد پشتش و حرف زدیم و گفتیم یکروز برویم بیرون. به دوست قدیمی و مهربان زنگ زدم و ١ ساعت و ۴٧ دقیقه حرف زدیم! من و این دوستم توی دانشگاه دوست شدیم و نزدیک به دو دهه هست که دوستیم. لیوان تپلم هست را توش دمنوش رازیانه ریختم و نشستم با دوستم حرف زدم. هوا صبح آفتابی بود و یکبازه باد و طوفان و بارنی و سرد شد.
آماده شدم ساعت ١٢!رفتم بیرون، باید بانک میرفتم و خردی و پست و اینها هی خواستم نروم که دیگر راه افتادم. کارهایم انجام شد و اپیلاسیون هم رفتم و خرید برای خانه و یک دستکش چرم قهوهای هم برای خودم خریدم. یک چای لاته هم گرفتم و تنم گرم شد. سرراه رفتم سالوو و چند تا بسته لباسهلیی که نمیخواستم را دادم.
پرندهوها دورتادور خانه نشسته بودند، روی سقف و همه جا بودند. سیرشان کردم و ٣ تا ران مرغ گذاشتم بپزد. کنارش هویح و به و آلو گذاشتم. از خوراکی نمیچم که ماه رمضانه. خریدها را سامان دادم و به پدر و مادرم زنگ زدم که داشتند میرفتند به ویلاشون سر بزنند. یکی از دوستان مادرم به او گفته چطور شماها کرونا نگرفته اید!!!
نگفتم براتون که موهایم را کوتاه کردم؟ نه خوب نگفتم! نگفتم که دکترم از آزمایش و گزارشهایم خیلی خوشنود شد.
نگفتم که رفت وآمدم را با دوست افسرده ام کم کرده ام و تا جایی که میتوانم دوری میکنم. نه اینم نگفتم!
نگفتم که به خودم گفتم سال ١۴٠٠ سال دوری از سرزنش دیگرانه( یک جاهایی مچ خودم را میگیرم)، سال دعا برای دیگرانه، سال آرزوهای خوب برای دیگرانه.پیش از خواب دعا میکنم برای دیگران و هنگامی که چشمهایم را باز میکنم باز هم دعا میکنم.
نگفتم روزهای پنجشنبه یک خانمی میآید و کمکم میکند برای کارهای خانه.
ساعت ٧.۵ شام خوردیم و یک پیام به کسی در ایران دادم برای کار خیر. الهی همیشه همه دستشان به خیر باشد.
شب آرام و سرد ما با دمنوش، تی وی، پتوی نرم و نور شمع گذشت. ایشان خسته روی کاناپه خوابید و من هم آشپزخانه را سامان دادم و ماشین را پر کردم.
الهی دلهاتون آرام و مطمئن باشد. الهی دلهایتان شاد باشد و زندگیتان پر بار. الهی بهترین ها پیش پایتان باشند.
خدایا سپاسگزارم که هستی و هوایم را داری، دست و دلم را به تو سپرده ام و از هیچ چیزی نمیترسم تا تو هستی.
خانم نازنینم بسیار ناراحت شدم برای درگذشت مادر گرامی؛ روحشان شاد و در آرامش.
پ.ن. همه چیز را بسپار دست خدا؛ چرا که میدان کی درخت را بیدار کند و شکوفه پوش، کی به جنین مو و ناخن بدهد، کی آدمها را بیاورد و کی ببرد. تنها خودش میداند و بس. برای همه جیز توکل کن.
ژانویه گفتم اول ساله و مینویسم که نشد، نوشتم نیمه کاره ماند و پست نکردم. فوریه گفتم از روز اولش مینویسم باز هم نشد. تابستان رفت و پاییز شد به خودم گفتم مینویسم چند خط هم که باشد پست میکنم.
حالا بماند که نه پسورد یادم میامد و نام کاربری!!!
به هرروی من حالم خیلی خوبه و توی این چند ماه زمان و انرژی گذاشتم برای خودم و کا رهای خودم و همه چیز به خوبی پیش میرود. هفته ای سه روز پیلاتز میروم، چند تا داستان نوشتم. کارهای هنری همه روزم را میگیرد و حالم را خوب میکند. یک کار دلی هم برای خودم درست کرده ام.
ایشان هم یک روز خوب است و یکروز بد که دست من نیست و دارد فوتبال تماشا میکند. فرشته پیشم خوابیده و خر خر میکند.
خیلی کامنت دارم از سرانگشتان مهربانتان و باید تک تک پاسخ بدهم به شماها.
توی این چند ماه که بیشترش به تنهایی گذشت چون کمتر با دیگران رفت و آمد کردم، کمتر حرف زدم و بیشتر سکوت بود و آرامش و این سکوت و آرامش درهای زیادی به رویم باز کرد. من دیگر پیش ایشان نمیروم و شاید توی این چندماه ۴ بار رفته باشم، امشب گله میکرد که تو هم نمیایی و قهر کردی و.....
بیشتر به من میرسد، کارهایی که انجام نمیداد را برایم انجام میدهد و خیلی چیزهای دیگرپبا این همه من یاد گرفتم نه شادی من و نه غصه من به او ربطی ندارد این خودم هستم که باید خودم را بسازم.
یک عزیزی را از دست دادیم توی خانواده که سخت بود برایمان و مادرم بیش از همه برایش سخت بود چون جوان بود.
ببخشید که بی پاسخ ماند مهربانی هایتان، نیاز داشتم که دور باشم از همه چیز.
امید که بتوانم هرروز حتی کوتاه بنویسم.
این هفته هفته بیرون رفتنه، جاهای خوب خوب رفتنه و آدمهای خوب خوب را دیدن.
امروز صبح ساعت ٧.۵ بیدار شدم و یک دنیا کار داشتم! هوا خنک و پاییزی بود، برای ایشان دوتا برگر کوچولو درست کردم با آب هویج و موز و رفت سر کارش.
خانه را کردگیری کردم و ساعت ٩ رفتم ورزش تا ١٠ وخرده ای. برگشتم خانه و برای خودم رازیانه دم کردم و صبحانه خوردم که نان و حلوارده بود.
نمیدانم چی شد به سرم زد کشوهای دراور را بریزم بیرون و تاساعت ١٢ داشتم تمیز میکردم و یک کیسه بزرگ پر شد و گذاشتم توی ماشین. دوتا ران مرغ هم گذاشتم بپزد برای شام ایشان. سرویسها را شستم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه! ابروهایم را ترو تمیز کردند و رفتم یکجای دیگر برای موهایم. گفتم ریشه ها را رنگ کنند.
زیر رنگ بودم که دوستم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت.
پرسیدند کوتاه نمیکنی گفتم چرا کمی از نوکش بزنید. مدل مو پیدا کردم و نشان با آن نشان که موهایم را کوتاه کردم و سشوار کشیدند و شیک ساعت ۴ دو جور نان و فیله مرغ و انگور خریدم و کیسه را دادم سالوو و ۴.۵ خانه بود. خانه را جارو کشیدم و طی و شام را روبه راه کردم. امروز ناهار نخوردم تنها دوتا سیب و سه تا خرما.کمی برنج داشتیم برای ایشان گذاشتم گرم شود و چای دم کردم برای ایشان و برای خودم بابونه با زعفران و هل و با فرشته رفتیم پیاده روی. به مادرم هم زنگ زدم و توی سر و صدای یک باد تند با مادرم حرف میزدم و به پرنده ها غذا هم میدادم و فرشته هم یک دستم بود.
زمانی که برگشتیم، فیله ها را گریل کردم با سبزیجات و توی مرغ ایشان هم بامیه و سیب زمینی ریختم. ایشان رسید و پرسید دکتر رفتی؟! موهایت را چرا کوتاه کردی و چه خوب شد و...
چای برای خودش ریخت و خورد و شام را زود کشیدم، خوردیم. زیاد گرسنه نبودم. ایشان میز را جمع کرد و من توی ماشین گذاشتم و مدیتیشن کردم با فرشته روی سینه.
ایشان غر زد از دوستم، کار، بینظمی و... نگاهش کردم .
برای وبسایتشان با دوستی حرف زد ایشان. گفت ایوا بیا دوباره گفتم میتوانم یکروز بیایم پنجشنبه تنها!
کمی کار کردم روی طرح هایم، دوستی که پیشم آمده بود دوتا بلوز و یک ساک جا کذاشته بود و فردا میخواهم ببینمش همه را گذاشتم کنار کیفم.
میخواهم برای دکترم چیزی بگیرم و ایشان میگوید نمیخواهد؛ اینکارها دکتر را معذب میکند حالا برایش یک شکلات شاید خریدم! اسم دکترم را سرچ کردم ببینم فیسبوکی چیزی دارد بروم ببینم چه چیزی دوست دارد دیدم یکی از سه تا دکتر برتر توی رشته خودش هست اینجا.
این هفته دو روز وقت دکتر دارم، دوروز هم با دوستانم بیرون میروم!
شمعهار ا روشن کردم و ساعت ١١ آمدیم توی تخت.
خدایا برای خانه آرام سپاسگزارم، برای آدمهای خوبی که سرراهم هستند سپاسگزارم ، سپاسگزارم که راهنماییم کردی و هوایم را داری. برای همه زخمها و دردها و درسها و نورها و درهای گشوده سپاسگزارم.
و مولانا «شمس» را گفت: پس زخمهامان چه؟ و او پاسخ داد که: نور از محلِ آنها وارد میشود.
من توی این چند ماه این را هر روز تجربه کرده ام و سپاسگزارم خدایا.
الهی خانه دلتان پر از نور و عشق باشد.
الهی آمین
ساعت ١٢.٢٢ دقیقه نیمه شب هست، چراغ ریسه ای بالای تخت روشنه و من توی تختم نشستم. ایشان بالا وول میخورد و خوابش نمیبرد. فرشته کوچولو هم کمی پیش من میخوابد و کمی بالا پیش ایشان. حالا چی شده؟ ایشان قهر کرده است و بالا گرم است و غرورش هم نمیگذارد بیاید پایین سر جایش بخوابد.
الان اومد پایین روی کاناپه بخوابد!
حالا چرا قهر کرده چون چندیست به هم ریخته و حالش بد است و خیلی هم بد است.
کمک میگیرد؟ خیرچون همه بیسوادند و هیچی نمیدانند! یکدانه مدرک دکترا بوده دادند به ایشان.
من چون دم دستش هستم بیشتر به من گیر میدهد. من چهکار میکنم، پاسخش را نمیدهم و میروم به گلهایم میرسم، کتاب میخوانم و سرم را از آب بیرون نگه میدارم.
امروز صبح زنگ زدم به شماره ای که برای کمک به خانمها و خانواده ها هست و کمی حرف زدم. گفت تنها به این فکر کن که خودت چه حسی داری و چطور خوب بمانی. قرار نیست که همیشه آنرا خوشحال نگه داری که راستش خودم این کار را چندروزیست میکنم. از زمانی که زندگی دوباره به جریان افتاد میرفتم و روزی ۵ ساعت برای ایشان کار میکردم توی آفیسشون و کارهای بیرونش را هم انجام میدادم. از روزی که ایشان دیوانه شد من هم دفتر اینکار را بستم. خانم مشاور گفت بهترین کار نادیده گرفتنه و درگیر نشدنه. چون گفت اگر باهاش در یکی به دو همراهی کنی داری اکسیژن بهش میرسانی پس راه اکسیژن را ببند تا آن هم دست و پایش را بردارد و برود گوشه ای!
در رابطه با ایشان میدانم باید بایستم و بگویم بسه تا بس کند و مرزش را بداند.
یک چیز دیگر این غرغرو بودن ایشان هم نشانه خودشیفتگیست!
امروز فهمیدم من empath هستم که همان همدلیست با زمین و زمان و جاندار و سنگ و درخت و آدم و......، همین دوست داشتن حیوانات، همین مدیتیشن و اینکارهای اینچنینی، این حس کردنها، انرژی آدمها همه و همه از همین سرچشمه گرفته و یک همدل و خودشیفته هم را پیدا میکنند و پدر صاحب همدل در میآید!!!
روز دوشنبه رفتم موهایم را کوتاه کردم و ابروهایم را برداشتم و ریشه ها را رنگ کردند برایم. روز سه شنبه رفتم هایلایت کردم و سشوار کشید و خیلی خوب شد موهایم. عکس و فیلم برای مادرم فرستادم که خیلی خوشش آمد و قربان دست و پای بلوریم رفت. از همانجا ایشان حالش بد شد و داغ کرد. از همانجا دادو بیداد کرد! توی ذهنش داستان میبافت و خودش میگفت و خودش پاسخ میداد و میگفت تو الان اینو گفتی و تهمت و حرف نابجا .. نیم ساعتی داشت میگفت و میگفت در آخر رفتم روبرویش بلند گفتم ساکت شو ساکت شو!
ساکت شد تا همین الان!
چیز دیگری که فهمیدم این است که آدمهای خودشیفته درکشان اندازه بچه نوپاست و دست خودشان نیست و نیمکره سمت راستشان هم درست کارایی ندارد!تازه ایشان خودشیفتگی کمی دارد!
توی این دو سال و اندی که پشت سر گذاشته ایم هرر وز روزی چندبار توی دلم با مادر ایشان حرف میزنم که چرا زیر بار نمیرود که ایراد از بچه هایش میباشد! مگر میشود همه عروسها و دامادها بد کرده اند به بچه هایم! بد بودند که دخترها و پسرانم به آنها خیانت کرده اند، زن حسابی نبود، مرد زندگی نبود،زبون دراز بود، مهریه می خواست و.....
تا اینجا را دیشب نوشتم و یادم نیست چی شد!
مشاور ازم پرسید چه کارهایی برای حال خودت انجام میدهی؟ گفتم نوشتن، مدیتیشن، یوگا، affirmation, EFT و از اینجور کارها تا خودم را سرپا نگه دارم. هرچند که به تواناییهایم شک میکنم گاهی که گفت سالها تلقین در کار بوده همین اندازه هم خوب سرپایی.
روی موبایلم ریماندر گذاشتم هر یکساعت یکبار یک پیام به خودم میدهم که خوبم، توانا هستم، آرامم و....
یکی از چیزهایی که ایشان همیشه میگفته و میگوید این است که " کسی تورا دوست ندارد" و من میبینم که هیچگاه اینجور نبوده. حالا اون اوائل خودم را میکشتم تا نشان بدهم نه اینجور نیست. ایشان هم اصرار که همینه که من میگویم.
حالا میگویم اینجور فکر میکنی! باشه! و رد پای حرفهایش را با جمله های تاکیدی پاک میکنم.
من باید روی خودم کار کنم تا عزت نفسم را از دست ندهم. به اشتباه سالها میخواستم به ایشان کمک کنم تا از این حس حقارتش دست بشوید.ایشان خوب نمیشود مگر اینکه خودش بخواهد. همانطور که من خواستم تا بهتر بشوم و بهتر بمانم.
برای من دیر هم نشده، این هم یکدرس زندگی دیگر بود برایم.
امروز شنبه بیدار که شدم دیدم ایشان سر کارنرفته، برایم ناآشنا بود این رفتارش. صبحانه ام را خوردم و برایش روی میز گذاشتم که بیاید و بخورد. آمدو گفت همه را کنسل کرده تا خانه بماند. تند تند هم ظرفهای صبحانه را تمیز کرد و جمع کرد و توی ماشین گذاشت. من هم بالا را جارو کشیدم و گردگیری کردم و ایشان سرویسها را شست و من اتاقش را جارو نکشیدم و درش را بستم.
برای ناهار یک بسته قرمه سبزی از توی فریزر درآوردم و آماده دوش گرفتن شدم و یک شمع روشن کردم که بوی یاسش توی حمام پیچیده بود. پیامی از نازنین دوست آمد که دیدم یک تد تاک لیلی گلستان بود که نشستم تماشا کردم. به دوستم گفتم یکی از بهترین ١٨ دقیقه های عمرم بود. ایشان آمد و نگاهی به من انداخت و شمع و تدتالک و ایوای سرخوش که خوب اخماش رفت تو هم. یکشنبه دوست افسرده ام گفته بود برویم خانه شان که ایشان پریروز گفت نمیاید. حالا بماند که دوستم ول کن نبود و میگفت حالا بهتر میشن میایید، حالا میگم شوهرم زنگ بزند و بیایید، حالا ما که منتظرتونیم و..... و من چی کشیدم تا دوستم کوتاه آمد.
لباس پوشید برود و پرسید گغتی نمیریم؟ گفتم بله بهشون گفتم تو حال روحیت بده و حوصله نداری و در دنباله گفتم اگر بیرون میروی موز و شیر بگیر.
دوباره گفتم خودم فردا میگیرم و توی دلم گفتم خفه شو ایوا! دیدید؟ چرخه بیمارگونه را!
برای خودم آناناس آب گرفتم و گاو زبان دم کردم و تی وی تماشا کردم. توی دفترم نوشتم و نوشتم و نوشتم تا بهتر بشوم. شمعهای دور خانه را روشن کردم و در را باز گذاشتم. هوا خنک بود و ابری و دلچسب. ایشان چمنها را زد و گاراژ را تمیز کرد و آلاچیق را با آب شست و جلوی خانه را هم طی کشید!
الان که دارم مینویسم صدای باران میاید. خدایا سپاسگزارم برای همه چیزهای خوبی که در زندگی من داده ای.
ایشان رفت بانک و منم برنج دم کردم با ماست و خیار آماده کردم و ایشان برگشت با موز و شیر. نه سلامی و نه حرفی که این ابزاری برای شکستن دیگریست و از ترفندهای خود شیفتگیست. ناهار را روی میز گذاشتم و رفتم و نشستم کمی ویدیو تماشا کردم. ایشان تتد تند آشپزخانه را سامان داد و من کمی ته دیگ خوردم با قرمه سبزی و برای پرنده ها غذا ریختم. من طبیعت و جاندارنش را خیلی دوست دارم. باران، رنگین کمان، غذادادن به حیوانات، برف، درختان، دنیا و آدمهایش را دوست دارم.
مدیتیشن کردم و خوابیدم و ایشان هم رفت بالا خوابید. بیدار که شدم ماشین را خالی کردم و یک کیت کت خوردم. چای دم کردم. ایشان رفت بیرون برای خودش و من هم برنامه ای را تماشا کردم. یک چای ریختم با بیسکوییت بادام زمینی خوردم و فرشته بردم بیرون و پرنده ها را سیر کردم.
به دوستی زنگ زدم و حرف زدیم. راهنمایهایش خیلی خوب بود، از دید یک مرد داستان جور دیگریست. گفت تو وقتی میرفتی روزی ۵ ساعت پیش ایشان کار میکردی چیزی در زنگیت کم گذاشتی؟ روز دوبار فرشته را برده ای بیرون، شام و سالاد و خانه تمیز و آبمیوه آماده، میوه روی میز و خرید انجام شده و پست و بانک و موی سشوار کشیده و همه چیز سر جایش بوده. خوب ایشان با خودش فکر میکند زمانی که خانه هستی توی آن پنج ساعت چه میکنی. این آزارش میدهد که هزار تهمت روانه ات میکند و اینکه حرف پدرم را زد گفته به اندازه خرجش کن. نیازهایش را برآورده کن ولی زیاد هم مایه نگذار.
تی وی تماشا کردم، به پدرو مادرم زنگ زدم که نبودند!! با فرشته کوچولو بازی کردم و یک فیلم ١ ساعت و بیست دقیقه ای تماشا کردم،. فیلمی آموزشی بود.
میوه خوردم و میوه ها را توی یخچال گذاشتم و زیر کتری را خاموش کردم همه چیز را سر جایش گذاشتم. ساعت ٩.٣٠ ایشان برگشت و رفت بالا. غذای فرشته کوچولو را دادم و مسواک زدم و اومدم توی تخت.
و به کارهای فرهنگی رسیدم. مادرم زنگ زد و گفت دیشب خواب دیدم آمدی پیشم بمانی. ای وای مادرجانم چه حس ششمی داری.
یک سوسک هم برای خودش از دیوار میرفت بالا! که شیشه را آوردم و گذاشتم رویش. دوروز پیش سمپاشی کردند اینجارا باید فیلمها را چک کنم ببینم سمی زده اصلا یا نه!
سه تا تابلو کشیدم و گذاشتم ایشان به دیوار بزند و چندماهه نزده که خودم اینکار را میکنم فردا.
مادرم گریان بود برای ازدست دادن عزیزی از خانواده اش که هیچ کس نتوانست برود برای دفن و نه ختمی بود و نه برنامه ای. هر کس در خانه اش سوگواری کرده.
این برشی از زندگی من در این چند هفته بوده در کنار اینکه یک عزیزی را از دست دادیم.
با همه اینها خداراسپاس، سپاس و سپاس برای آگاهی هایی که به سویم روانه میکند. برای چشمهایی که باز میشوند و برای خوبی های که سرراهم گذاشته است.
الهی خانه دلتان و تنتان امن باشد.
الهی آمین