شرمندگی

ساعت١٠.۵٣ دقیقه است و من نشستم زیر هیتر  در این شب سرد را با پتوی نرمولی و یک لیوان دمنوش  در کنار ایشان که توی اینستا چرخ میزنه و فرشته کوچولو هم از چیزهایی در هوا و زمین داره  توی تاریکی داره زهره چشم میگیره. شام خوردیم و تی وی روشنه؛  ازاین کانال میزنیم به اون کانال و چیز به درد بخوری نیست. میزنیم نت فلیکس یک فیلم پیدا میکنم و نه ایشان تماشا میکند و نه من! 

امروز صبح ایشان ومهمان هر دو باهم رفتند. ناهار را دادم بردند و خودم هم یک فنجان خوشگل درآوردم و بابونه و نعنا دم کردم و ریختم و کارهای روزم را نوشتم و دفترم را هم همینجور. هوا سرد بود؛  لباسم را پوشیدم و ٩ زدیم بیرون. مهربان دوست هم  زنگ زد که بریم پیادهروی گفتم امروز نمیتونم چون باید برم پیلاتز. هوا ۵ درجه بود داشتم رانندگی میکردم. 

پیش از کلاس فرشته را کمی راه بردم. دوست داشتم ساختمان را ببینم که فرشته راه دیگری را رفت و زود هم برگشت و نشست توی ماشین! یک توپ و دو وزنه برداشتم و نشستم روی تخت رفرمر. ٩.٢٠ دقیقه بود! لیست خریدم را زدم توی موبایل؛  ایمیل چک کردم،  واتساپ و موبایلم را گذاشتم توی لاکر! ٩.٣٠ تا ١٠.٢٠ دقیقه کلاسم بود و برگشتم خانه. یکدور توی حیاط چرخیدم و به گل ا و درختها سرکشی کردم. یکی از توتها جوونه زده و برگ داده؛  اون یکی همه برگهاش ریخته و سه تا توت قرمز دارد . تو  سفید هم باید هرس بشود؛  رزها باید جا به جا شوند. بوته های گوجه فرنگی خشک شده  اند. 


خانه را گردگیری کردم و سرویسها را شستم. یک کفش خریده بودم که رسید و پوشیدم وخیلی راحت بود. دوش گرفتم و رفتم که مهربان دوست را ببینم. ساعت ١٢.۴٠ هم را دیدیم در تی کی مکس که من برس توالت خریدیم و یک جین! و یک شلوار گرم گشاد گرفتمو رفتیم چیزی بخوریم. اون کافی گرفت با یک چیزی مانند سمبوسه که سمبوسه هم نبود منم سالاد و آب کرفس،  هویج،  چغندر و پرتغال. برایم یک شلوار نخودی گرم و یک جای کارد و چنگال کریستال و سه تا دفترکوچک خریده بود و پولش را هم نگرفت! 

اون رفت که بچشو برداره از کلاس و منم رفتم کمی  خرید کردم. از سوپر پستو، تخم مرغ،  کره،  مایع ظرفشویی،  لوبیا سبز،  سیب زمینی،  چیپس خلالی،  پودر کیک و از میوه فروشی ریحان،  سیب،  پرتغال،  کاهو،  تره. و گوجه فرنگی گرفتم؛  زمان پرداخت پول دیدم روی ستون عکس چند نفر و زدند که از میوه فروشی دزدی کردند. 

شده کسی کاری میکنه و شما شرمنده بشید؟  من امروز اینجوری بودم.

 اینجا کشور گران بوده همیشه و اینروزها به خاطر سیاستهای اقتصادی حزب کارگر بدتر از پیش شده و همه چیز خیلی گرانتر شده. خیلی جاها هم کارکنانشان را کم کرده اند و آمار دزدی بالا رفته چون پولی که دولت هم میدهد جایی را نمیگیرد! 

یک بسته بلوبری ٢٠٠ گرمی شده ٨ دلار! امروز خانمی را دیدم در بسته را باز کرد و ازش خورد و رفت! توی سوپرها و فروشگاهها کیفها را چک میکنند و......

باشد تا رو زهای بهتری را ببینیم همگی؛ الهی آمین!

یک کپوچینو برای خودم و یک پاپ کاپ هم برای فرشته خریدم و ٣.١٠ خانه بودیم. جارو کشیدم و طی و لباس ریختم توی ماشین. ۴.۵ آمدم توی آشپزخانه. برای شام پاستا با پستو و بروکلی و قارچ برای خودم درست کردم و برای ایشان هم چیکن استروگانف. سالاد از دیشب داشتیم ریختم توی کاسه و آواکادو هم ریختم توش و میز را چیدم. ماشین را خالی کردم و پادکست گوش میدادم و چای با هل دم کردم. شام فرشته را هم پختم. 

ایشان آمد و دیدم کتلتهاش را نخورده!!موز و نارنگی هم بود اونها را هم نخورده! با چی زنده است خدا داند.گفت وای باقالی پلو درست کردی؟   چایی ریخت و در ماهیتابه را برداشت لباش آویزون شد. نشستیم کمی حرف زدیم و رفت سراغ کارهاش منم نشستم از خودم پذیرایی کردم. 

آشپزخانه را گفتم آخر شب طی بکشم. 

ساعت ٧.۵ شام خوردیم و سریال تماشا کردیم و منم آشپزخانه را سامان دادم.

توی اخبار گفت سردترین  روزها توی ۴٠ سال گذشته بوده! ساعت ١١ دمنوش دم کردم و یک لیوان هم از دستم افتاد و هزار تکه شده.ایشان فرش و مبل را  خشک کرد و منم تاجایی  که میشد شیشه ها از روی فرش برداشتم و جارو کشیدم. ایشان داشت میرفت بالا؛  پرسیدم لیوانت را بردی گفت بالا گذاشتم. آشپزخانه را طی کشیدم و داشتم میامدم بالا ایشان برگشت آب برداردو رو ی همه خیسی ها راه رفت و برگشت و منم سرش غر زدم. 

صورتم را شستم و مسواک زدم؛ شلوار که خودم خریدم خوب بود،  دوستم خریده بود گشاد بود و جین را هنوز نپوشیدم.

ساعت ١.٢٨ دقیقه فرداست:))

برای فردا صبح هلیم گذاشتم؛  فردا با ایشان باید بیرون هم برویم. 


دیروز دوشنبه ساعت ٧.١۴ بیدار شدم و چهارتا سیبزمینی گذاشتم بپزد و لباسهای کارم را اتو کردم.مایه کتلت را آماده کردم.  آرایش و کردم و آماده شدم. از شب پیش هرچی باید میبردم را هم توی ساک گذاشته بودم. دیپ و پنیر و کراکر و کیک خانگی بردم.   سرراه کمی خرید هم انجام دادم،  بیسکوییت و شیر و چای واینها و رفتم سر کار؛  یکسری پست رفتم و سطل بازیافت سبز خریدم برای زیر میز.در پایان روز تنها چند برش کیک مانده بود و دوسه تا برش پنیر؛  نوش جانتان.  

ساعت ۵ بود برگشتم خانه و ایشان زودتر رسیده بود و سطلها ر ا  بیرون گذاشته و چای دم  کرده بود. من  سرراه پیراشکی خریدم و روی میز گذاشتم. توت فرنگی هم صبح خریده بودم  شستم. یک سیبزمینی خام و پیاز رنده کردم  توی مایه کتلت و گذاشتم سرخ شوند. مهمان هم آمد و ایشان کلاس داشت رفت توی اتاقشو مهمان نازنین  هم نشست و روبه روی من و حرف میزدیم. من این بچه را بزرگ کردم و بهش خیلی نزدیکم و با مادرش هم همینطور. دیگه از خاطرات گذشته میگفتم  که با مادرش چها کردیم و  غش غش میخندید. از بچگی های خودش میگفتم و خودم هم حالم خو ب میشد؛  اون خاطرات  در اون زمان مارا خیلی آزار میداد ولی نمیدونم انگار دیگر باری نداردو خنده دار هست تنها. 

از قوانین مدنی (بهتره گفت بدوی) میپرسد و چشمهایش را گشاد میکند و باور ندارد آنچه میشنود! 

ایشان آمد و گفت چی میگید اینهمه میخندید؛  این بچه یکجوری محرم راز من هم هست و بسیار راز دار و من هم برای او همینجور.

سالاد درست کردم و شام آماده شد.وخوردیم. یادم رفت سیبزمینی کنار کتلت بگذارم و خوراک لوبیا را هم فراموش کردم. دور هم نشستیم. ساعت ١٠.۵ رفتیم که بخوابیم.؛  اون هم دوش گرفت و   من بیهوش شدم تا ٧.۵ صبح روز سه شنبه.


وای نوشتن خیلی  خوبه و خدایا شکرت 

یکشنبه تنبل

ماه جون به پایان رسید؛  زندگی شما هم روی تند است؟؟!هوا خیلی سرد شده و ما یکروز بارانی را آغاز کردیم. من امروز تا نه خوابیدم!! از صدای ایشان و فرشته کوچولو بیدار شدم. ایشان آماده شد برود جیم و منم پیامهام را چک کردم و بلند شدم. چای دم کردم و لباسها را توی ماشین ریختم. ایشان ۴۵ دقیقه جیم بود و برگشت و صبحانه خوردیم. سرشیر درست کرده بودم دیشب و دلم میخواست بخوریم هرچند که چربی و شکر را باید کاهش بدهم و  هرچند تنها شنبه و یکشنبه صبحانه میخوریم! 

تا ١٢ کارهای خانه که بهتره بگم آشپزخانه را انجام دادم  و گلهایم را سامان دادم و کود هم دادم بهشون. ١٢.١۵ رفتم جیم و ١ برگشتم خانه دوش گرفتم. چند تا بسته سفارش داده بودیم که رسیدند؛  یکیش یونیفرم برای کار بود! رفتیم غذا بگیریم. ساعت٣.۵بود ناهار خریدیم و برگشتیم خانه و خوردیم. نزدیک به ۴۵ دقیقه زمان برد تا سفارشمون را بگیریم و هی راه رفتیم هی راه رفتیم هوا هم سر و باد سردی هم میوزید. ما به خاطر فرشته کوچولو همیشه غذا میخریم و برمیگردیم  خانه. ناها ر خوردیم و آشپزخانه را رها کردیم و دراز کشیدیم روی کاناپه. من چرت کوتاهی زدم و نشستم به کتاب خواندن. ایشان خوابید تا ۵.۵.

هوا تاریک شد و خانه تاریک بود. آباژورها را روشن کردم؛  ایشان بیدار شد. همه چدنهای گاز را گذاشته بودم تو ماشین صبح. درآوردم و شسته شده گذاشتم سرجاشون و بشقابها را گذاشتم  توی ماشین و هم چیزرا توی یخچال جا دادم . چای دم کردم  و کمی تی وی تماشا کردم. یک بلیط خریدم. ایشان برایم چای ریخت و با هم تی وی تماشا کردیم. بوردر سکیوریتی بود؛  از روسیه پوست خرس بدبخت را که تازه کشته بودند مسافر آورده بود! یکی گلدان،  یکی سیگار ما هم نشستیم تماشا!! 

میوه پوست گرفتم و با ایشان خوردیم؛  یک دوستی دارم درخت لیمو شیرین داره هر بار برام لیمو شیرین میاره، سالها بود لیمو شیرین نخورده بودم. خدایا شکرت! 

شما کمی خوردیم  و آنچه برای ناهار باید ببرم را بستم. روزهای دوشنبه همیشه یا کیک میبرم یا پنیر و کراکر و دیپ و گاهی هم پیتزا میگیرم اونهم تنها دوشنبه ها! برای فردا کراکر و دیپ و پنیر آماده کردم کیکی هم پختم.

نشسته بودیم توی نشیمن صدای آژیر میامد ما هم در دنیا خود بودیم و دینگ دینگ موبایل برپا بود که یکی از جلوی خانه رد شده که ایشان آمد و گفت ای ایوا چه نشستی کوچه پراز ماشین آتشنشانیست. رفتیم دیدیم دارند میرند و ایشان گفت یک ماشین را بردند انگار آتش گرفته بود!! دوربین چک کردیدم دیدیم انگار راهپیمایی بوده توی کوچه و ما هیچ نشسته بودیم چای هل دار مینوشیدیم. 

فرشته را بردم بیرون از دوردستها یک صدای ناجوری میامد انگار ناله و جیغ با هم؛  شب وهم انگیز بارانی و سیاهی جنگل پشتم  را لرزاند! 

فرداشب یکنفر میاید خانه ما بماند؛  میخواستم مایه کتلت درست کنم که تنبلی کردم و گفتم فردا صبح زود که الان ١.٢٠ دقیقه صبح دوشنبه است تازه اتوویی هم دارم. گود لاک ایوا!

موها یم را سشوار کشیدم  و گیس کردم و کلاه بر سر گذاشتم و لباس آنلاین  گرفتم  تا فردا پولش را بدهم! 

ایشان پیش از خواب گفت پاسپورتها را باید تمدید کنیم؛  نگران مادرش هست. فکر کن مادر از دردی رنج ببرد که فرزند دکتر همان درد است واز مادر دور. سخت است.

امیدوارم هر دردمندی خوب بهبود پیدا کند؛  الهی آمین

دلم میخواهد خیلی کوتاه هم که شده هرروز بنویسم؛  انگار  زندگی برکت بیشتری داشت زمانی که بیشتر مینوشتم! 

بروم بخوابم فردا باید بروم سر کار!

به خدای مهربان می سپارم تو را! 


آرزو

امروز ماه جون آغاز شد و هوا بارانی و سرد است. سردتر از روز پیش یکجور هوای زمستانی و مه آلود. من هوای سرد را بیشتر دوست دارم،  خورشید که پایین میاید زیر پتوی نرمولی میخزم و یک چیز گرمی مینوشم و به آتش خیره میشوم. تن فرشته کوچولو توی پتوی نرمولی گم میشو د و دستم روی بدن نرمش کشیده میشود. طپش قلبش را با انگشت حس میکنم خوب است دیگر چه چیزی از زندگی میخواهم. همین چند چیز ساده من را به آرامش ابدی میرساند. ایشان میپرسد چه آرزویی داری و فکر میکنم چه چیزی میخواهم؟ یک دور توی آرزوهایم میزنم میبینم به هر آنچه دلم میخواست رسیده ام. میگویم برای خودم نه که برای دیگران آرزو ها دارم. آرزوی تندرستی و شادی؛ آرزوی روزهای خوب برای کشورم و مردمش. روزهای آرام مانند کودکیم؛  کیا یادشونه بابا ها٢.۵ خانه بودند و ناهار میخوردند و عصرها بیرون و پارک و گردش به راه بود. 


الهی زندگی آنجا بنشاندت که میخواهی آمین.

من و ایشان خانه بودیم و نزدیک ٨.۵ بلند شدم و کارهایم را کردم و صبحانه آماده شد و ساعت ٩.۵ خوردیم. باران پودری زیادی میبارید و از پنجره گوشه آشپزخانه طوطی های قرمز و سورمه ای را تماشا میکردم که چمنها را زیرو رو میکردند. برای ناهار خورشت کرفس درست کردم و ایشان ظرفهای صبحانه را توی ماشین گذاشت و آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین را  روشن کرد. من هم خانه را تمیز کردم، گردگیری کردم و پایین را جارو کشیدم و بالا را طی و سرویسها ماند تا برگردم.  و دوش گرفتم و خورشت را ریختم توی آرامپز و رفتیم بیرون ۴ برگشتیم خانه. ایشان رفت سلمانی و تا من یکدور بزنم با فرشته برگشت. یکسر به آن خانه رفتیم که عکس بگیریم.من از خیابونهای پر از برگ های نارنجی و قرمز عکس گرفتم! 

۵ بود ناهار یا شام خوردیم و ایشان رفت خوابید. من هم به کارهایم رسیدم. پایین را طی کشیدم و چای دم کردم. به پدرو مادرم زنگ زدم و با هم حرف زدیم. با اینکه سرمایه پدرم دست منه برای آن ساختمانی که گرفتم نه یک کلمه میپرسد و نه اشاره میکند. ضامن یکی از آشناها شده و وام کلانی گرفته حالا به روی خودش نمیاورد که وامش را بپردازد و این بنده خدا را به دردسر نیاندازد. یک جراحی هم داشته مانند همیشه بیصدا و آرام! 

مادرم پا درد دارد و کمک ندارد. پیش از اینکه خانه سفید را بفروشند و ساکن طبقه آخر برج سیمانی بشوند یک سرایداری داشتند که از نوجوانی پیشمان بود. درست هم همسن من بود که یک شب سرد زمستان رسید به خانه ما. همیشه همراه و کمک مادرم بود و مادر و پدرم هم مراقبش بودند. خریدهایش را میکردیم و غذا برایش میبردیم. پدرم میگفت ٨.۵ صبح است،  باغچه هارا آب داده و استخر و راهرو تمیز کرده ماشینها را دستمال کشیده و کاردیگری ندارد ترو فرز بود. از پدرم اجازه میگرفت و برای کار به جاهای دیگر میرفت. عصرها هم میرفت تجریش میگشت با دخترها دوست میشد، لهجه اش را پنهان میکرد . سینما آستارا میرفت. یواشکی دخترها را به سوییتش میاورد و برای خودش دنیایی داشت. 

نظافت خانه مادرم راهم انجام میداد. پولهایش را طلا میخرید و توی سوییتش جایی پنهان میکرد. پدرم برایش حساب بانکی باز کرده بود و پول‌هایش را توی حسابش میریخت. هر زمان نیاز داشت بهش میداد. ما همه دوستش داشتیم تا کم کم نیروی انتظامی که نمیدانم به شکایت کدام همسایه رویش کلید کردو چند بار بابا جریمه شد و خودش هم خسته شد و گفت که میرود. همیشه به مادرم زنگ میزند و احوالش را میپرسد. این جا به جایی دست و پای مادرم را بسته و کسی برای کمک ندارد،  ما هم که نیستیم تا اینکه خانم دکتر بازنشسته همسایه مادرم شد و یک کارگر خانم داشت و به مادرم گفت میتواند برای شما هم بیاید. خانم آمد و به مادرم کمک کرد. چند بار آمد و مادرم گفت جاهایی که قرار نبود باشد بود که خوب بهش گفته شده کار شما اینجا نیست. چند بار هم به خانم دکتر بد و بیراه گفته جلوی مادرم. یکبار مادرم رفت توی اتاق خواب دید که زنجیر مادرم از  توی باکس روی میز توالت برداشته و نگاه میکند و خونسرد از مادرم پرسیده اینها طلا هستند که مادرم گفته نه و طلا توی خانه نگه نمیدارم( دروغ هم نگفته) و اینکه شما توی اتاق خواب قرار نبوده بیایی واگر هم بیایی قرار نیست دست به چیزی بزنی. مادرم گفت چشمهاش را براق کرد و آمد توی صورتم و خشمگین نگاهم کردکه ترسیدم و همان شد که دیگر مادرم گفت نیازی نیست بیاید و خودش کارهایش را میکند واینکه دوره بدی شده و نمیشود به کسی اعتماد کرد! 


تلفنم که به پایان رسید سرویسها را شستم و بالا را جارو کشیدم و شمعها را روشن کردم. نمیدانم چرا توی این خانه زیاد شمع روشن نمیکنم!!!با ایشان نشستیم پای تی وی و کمی میوه خوردیم و حرف زدیم از همه جا. ایشان فیلم تماشا کرد و من هم برای خودم کتاب خواندم. ساعت ١١ شب گرسنه شدیم و کمی نان سنگک و پنیرو گرده خوردیم( چرا آخه با خودمان چنین کردیم)و آماده خواب شدیم!

شمعهای توی اتاق خواب را روشن کردم،  صورتم را شستم،  مسواک زدم، لباس خوابم را پوشیدم و گرمکن تشک را زدم و خزیدم توی تخت. کمی فیلم کوتاه دیدم و برنامه فردا را نوشتم. 

یک جورنال و پلانر دیجیتال دارم که خیلی صفحه دارد ولی من  با همان خودنویس و کاغذ بهتر میتوانم کنار بیایم. انگار گیج میشوم و هول. 

خوابیدیم؛ من همیشه بین ٣تا ۵ بیدار میشوم. برای هر کسی که یادم هست دعا میکنم؛ برای همه دنیا و مدیتیشن را انجام میدهم. 


الهی زندگی آنجا بنشانندت که میخواهی آمین.

من هنوز هستم

مهمان داشتن خوب است؛  دور هم هستیم و زندگی رنگ دیگری دارد. روزها پر سرو صداست. تی وی روشن است،  همه به هم حرف میزنیم و غذا میخوریم. پچ پچ میکنیم حرفهای یواشکیمان را. بوی دیگری دارد انگار زندگی. 

یکی یکی چمدانها را میبندند و میروند و اینکه دوباره کی دور هم باشیم تنها خدا میداند. 

این چند ماه سرمان گرم بود؛  جایی خواندم مادری به فرزندش گفته من اکر ٢٠ سال دیگر زنده باشم و تو هر سال بیایی تنها ٢٠ بار میبینمت! من میگم ١ ماه هم کنار هم باشیم ٢۴/٧ خیلی بیشتر از خواهد شد.

برای خواهر جانان به دنبال خرید خانه بودیم با اینکه شاید اینجا نیاید! خریدیم و مبله کردیم و خانم برگشتند ایران که بروند سوییس! 

برای مادرو پدرم هم به دنبال جایی بودیم که بیایند و بمانند خانه خودشان که یکباره نمیدانم چی شد جایی را گرفتیم برای راه اندازی یک کلینیک! 

پدرو مادرم به هر کدام از ما سهم الارثمان را پیش پیش دادند. مادرم هرچه طلا داشت به ما داد. ایشان نه و نو آورد توی کار که کارت زیاد میشه. باید مدیریت کنی و درست هم میگفت. این شد که گفتیم جایی را که بخریم  بازسازی بکنیم  و بشود کلینیک که برود برای اجاره. پیلاتز که میروم یک ساختمان نیمه کاره دو تا آنورترش بود،  بزرگ و دوطبقه. آن ساختمان دو طبقه من را به سوی خودش میکشید و من هم از تماشایش خوشخوشانم میشد. پیش ازکلاس فرشته را دور و بر راه می‌بردم  و هر بار نگاهش میکردم بدون اینکه بدانم چرا!!

مادر ایشان هم زیاد خوب نیست و تنها کاری که از دستمان برمیآید دعاست چون بیماریش راه بهبود که ندارد! 

صنم برادر ایشان هم چمدانش را بست و رفت و برادر ایشان  از اینجا رانده از آنجا مانده در غار تنهایش شب را  به روز میرساند. 

چند روز پیش رفتم  دکتر چون چکاپ درست و درمان انجام نداده بودم و باید سالی دوبار انجام بدهم. خودم را رها کرده بودم! 

فرشته کوچولو هم خوبه برای خودش و سن و سال دار شده. هر سال که پیرتر  ته دلم بیشتر میلرزد! 

من هنوز هستم! 





روستای بزرگ

یک شب گرمیه که نگو! ۶.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. همه دره توی مه فرو رفته بود. همیشه دوست داشتم خانه ای سر تپه داشته باشم.

دوش گرفتم و موهایم را سشوار کشیدم و یک سالاد کاهو و آواکادو و عدس برای خودم درست کردم و ایشان هم  سالاد الویه داشت از شب پیش. 

صبح که داشتم میرفتم توی راه همسایه مهربون پیام داد آمدی خانه بریم پیاده  روی که رسیدم سر کار پیام دادم باشه ۶.۵ میبینیم هم را. 

توی راه کتاب گوش دادم و پیش از کار رفتم تی کی مکس دوری زدم و رفتم هاروی نورمن دستشویی!!

سر کار بودیم هر کی میومد از گرما گله داشت.یک چیزی به ایشان گفتم همچین توهم رفت ! دیگه ساعت رفتن شد و دوباره رفتم تی کی مکس،  یک تاپ خریدم و یکی هم پس دادم. رفتم خرید خیار و سبزی خوردن و رستورانی که برای کریسمس رزرو کرده بودم تلفنی ببینم هست رزرومون سر جاش که نبود و رزرو کردم. حالا هر هفته زنگ بزنم ببینم سرجاشه. بیست و  چند نفر نریم ببینیم هیچی به هیچی! 

باید هدیه ها را بخرم برای کارکنان؛  نازنین دوست میگفت بیا بریم یکجا گردنبد حراجه دو دلار بخر براشون!دیگه کسی که یکساله کار کرده برامون و همیشه آمده و دست تنهامون نگذاشته سزاوار یک هدیه خوبه! توی راه به‌جاری دلشکسته زنگ زدم و حرف زدیم،  به سوگند هم زنگ زدم.

خانه رسیدم رفتم دوش گرفتم و چایی گذاشتم. شام هم کشک بادمجان داشتم توی یخچال. میوه های تابستانی را روی میز گذاشتم. ایشان که رسید قیافش یکجوری بود یعنی دلش درگیری میخواست. سرد نگاهش کردم و رفتم دنبال کارام. ماشین را روشن کردم و ظرفشویی را هم همینجور. آب طالبی درست کردم و خوردیم و یک چرت زدم.

به همسایه مهربان پیام دادم گرمه که ۶.۵ زنگ زد گفت یکروز دیگه بریم و روز دیگر شد فردا صبح ٨.۵! 

ایشان رفت توی باغ و آب بازی و ساعت ٨.۵ شام خوردیم که من دو تا قاشق بیشتر نخوردم و بلند شدم. از هفته پیش که زیاده روی در خوردن گوجه سبز و توت و گیلاس کردم و حالم خیلی بد شد هنوز کمی درد دارم  و اشتها هم ندارم  زیاد. کافه رابستم زیر چایی را هم خاموش کردم و چراغها را خاموش کردم و  رفتم بالا. ایشان هم سر فرشته چند تا داد زد و گذاشتمش توی حال خودش بماند. 

میخواستم خانه  را تمیز کنم که گذاشتم فردا.

لیست کارهای امروزم را تیک زدم و چند تا کار انجام نداده ماند توی لیستم.

تا  پایان این ماه و سال کار ما خیلی زیاد خواهد بود و در کنارش خانواده من برای کریسمس هم کنارم خواهند بود. خواهر جان از سویس خوشش نیامد و گفت انگار روستا. 

بیاید اینجا ببینه خواهرش هم توی روستای بزرگتری داره زندگی میکنه.اتاقهای بالا باید آماده شوند و کاستی ها را بنویسم تا بخرم. 


برم کتاب خوانی پیش از خواب؛  هر شب ١٠ صفحه کمِ کم! 

ایشان آمده توی تخت با صدای بلند اینستاگرام نشسته کنار دستم، خوشبختانه من در سرو صدا هم میتوانم کار کنم،  کتاب بخوانم و بهتر از همه بخوابم! 
به امید خدا دلهای شما در کنار عزیزانت شاد باشد.