دوتا مرد بلند قد پشت در شیشه ای ایستاده اند و در میزنند؛ دودل هستم که در را باز کنم و ایشان میگوید باز نکن. در را باز میکنم و چند مرد هل میخورند توی خانه! از اینجا دیگر من نیستم؛من او را میبینم زنیست که دستهای دو فرزندش را گرفته مردی قد کوتاه با ریش و یقه چرک انقلابی ( شما یادتون نیست توی سالهای خاکستری ۶٠ هر چه یقه چرکتر انقلابی تر)میگوید بچه ها را ببرید بیرون. یکی را این اتاق و آن یکی را اتاق دیگر، زن فرزندانش را میخواهد و مردک چرک با دندانهای زرد میخنددو میگوید حالا که ندیدیشان آدم میشوی از کارهایت دست بر میداری. زن میگوید می توانستم در را باز نکنم و چرک کوتاه قد میخندد و میگوید من در را میشکستم. من از این اتاق به آن اتاق میروم که بچه ها را نجات بدهم. نمیتوانم نمیتوانم درست مانند جیغ زدن در خواب؛ هراسان از اینو به آنور میروم دلم میخواهد زن را نجات بدهم نمیتوانم. من تنها آنجا هستم و تماشا میکنم انگار روح سرگردان. از خواب میپرم، اینجا هستم ساعت ٧ صبح است خورشید توی این اتاق پرنور توی چشمهایم میتابد و قلبم تند تند میزند.
خودم را آرام میکنم، چند دم و بازدم انجام میدهم. مردک یقه چرک میاید توی ذهنم. بیرونش میکنم تک تک اندامهای بدنم را نام میبرم و سپاسگزارم برای بودنشان، برای خوب بودنشان و برای کمک به من. دستایم را نوازش میکنم، آرام به شکمم دست میکشم و خودم را آرام میکنم مدیتیشن انجام میدهم و حالم بهتر است. ته دلم میلرزد که آن زن کیست!
امروز یک شنبه آفتابی است میدانم. دلم میخواهد روز خوبی باشد.
صبحانه میخورم و ناهار را هم زود درست میکنم ؛ امروز پس از دو هفته نان خوردم و برنج؛ زیاد هم هوس نکردم. ناهار خورشت کرفس داریم.
ایشان سر صبحانه به داستان خاندان رمانف و روسیه کبیر گوش میدهد و داستانهای جنایات ایوان مخوف!! روزهای شنبه زیاد خودم را خسته نمیکنم! یکسری لباسشویی را روشن میکنم و ایشان لباسها را بیرون پهن میکند و میرود توی باغ و کارهایش را میکند، یکسر به گلها میزنم و میبینم آبشار طلا پس از دوسال غنچه داده و گلهایش دارند باز میشوند. بلند بلند قربان صدقه اش میروم، فرشته کوچولو خودش را میرساند ببیند کی آمده که مادرش حرفهایی را که تنها به او میزند را دارد خرج یکی دیگر میکند و سر گلدان مچ دستم رامی گیرد. کمی ساقه هایش را بو میکند و میبیند کس دیگری نیست دم جنبان میرود پی کارش.
بهار چه خوب است. طبیعت روح را آرام میکند.
درخت ارغوان شده یکدست گل و درخت بزرگ و بلند حیاط جلویی پر از شکوفه است. سنبلها و نرگسها تند تند در میآیند و خشک میشوند و آلبالو ها جوانه زده اند. توتها و برگهایشان همزمان رشد میکنند و رزها پر از غنچه هستند که یکروز همه با هم دل به دریا میزنند و گل میدهند. آبشار طلای جلوی در هم هر چی داشته رو کرده و از دیوار آویزان شده است. خانم هندی گفت اینها دوسال دیگر گل میدهند همان شد.
شب بو های ۵ سانتی گل داده اند و یاسها هم پر از گل هستند. همه جا پر از گل است و بوی بهار میآید.
کمی آبمیوه میگیرم و آشپزخانه را دستی میکشم.برای خودم یکچیزی درست میکنم با خرما و ارده و گردو و رویش هم شکلات ٩٩ % تلخ میریزم و میگذارم توی یخچال تا خودش را بگیرد برای عصر با چایی بخورم. گل سرها و کلیپسهیام را توی باکس میگذارم با تلها و توی کمدم را مرتب میکنم.
ایشان برگشته توی خانه و چیزی ازش میپرسم که یکباره سر من و فرشته داد میزند؛ بهش میگم نیاز داری یاد بگیری حرف بزنی. الکی بهانه می آورد فرشته این کاررا کرد و آن کارر ا کرده پشتم را میکنم بهش و میروم و دوش میگیرم و کرمهایم را میزنم و ساعت ١.۴۵ شده، برنج دم میکنم و میخواهم با فرشته بروم توی این هوای آفتابی بیرون که ایشان لباس میپوشد و من ضد آفتاب میزنم و آرایش میکنم و ایشان بیرون راه میرود که من بیایم. ساعت ٢.۵ میرویم پارک و ایشان آدرس میپرسد؛ صد بار رفته ایم!!!
فرشته توی پارک بازی میکند و پیاده روی میکنیم و ٣.۵ برمیگردیم. ایشان ماشین من را جارو میکند و نهاررا میکشم و میخوریم و زخم کاری تماشا میکنیم.
ظرفها میروند توی ماشین و من روی کاناپه دراز میکشم.
دوست دارم دفترهایم را بنویسم که دراز میکشم و نمینویسم!! کمی میخوانم و ساعت شده ۶! ایشان بیدار میشود و لباسها را میآورد تو و من چای سبز دم میکنم وچای سیاه هل دار خودمان. خریدهای آنلاین را انجام میدهم، از اتسی خرید میکنم و آمازون. یک تابه برقی دیگر میخرم برای زمانی که مهمان دارم و ساک خرید که توی یک کیف کوچولو جا میگیره، تمیز کننده های پینک، هایلایتر و کانسیلر! میخواستم کتاب بخرم که هنوز چند تا نخونده دارم.
راستی اون کلاس پنجشنبه ها هم دیگر نمیروم کلا ۴ جلسه بود که من سه تاش را رفتم و جلسه آخر آقا بیمار بود نگو مانکی پاکس گرفته بود!!! من تا در خونش رفتم و ازآنجایی که خدا هوایم را داره جلسه پیش از اون هفته هم کنسل شد چون باید میرفتم سر کار چون باید همکارم را کاور میکردم که نمیتونست بیاد و آن آقا از هفته پیشش هم بیمار بود، عکسش را هم فرستاد که ایشان ببینه و ایشان گفت بیماری ویروسیه ولی از روی عکس نمیتونم دقیق بگم چون واضح نیست! نگو که مانکی پاکس گرفته بوده!
کسی که این همه هوای من را دارد من دیگه از چی باید بترسم!
نشستم و ایشان چای آورد و شام هم نخوردیم امشب. ایشان گفت خودت میخوری من هم میخورم که گفتم من نمیخورم.
ایشان یک سریال تماشا میکند با صدای بلند، فرشته توی سیاهی شب بالا و پایین میرود و پارس میکند، هدفون را میزنم و یک موزیک آرام میگذارم و این پست را مینویسم و انگار توی یک وان آبگرم فرو رفته ام و آرامش دارم.
من همیشه یک دفتر توی کیفم هست که هر جا بتوانم درآن دفتر مینویسم، نوشتن و مدیتیشن انگار همه چیز را در جای خود میگذارد. انگار یک کمد ریخت و پاش را میریزم بیرون و همه چیز را جای خود میگذاریم.امشب نوشتن این پست انگار نوشتن در دفترم بود.
ایشان برای خودش یک ساندویچ کوچک درست کرد و خورد. روی میز پر از پیش دستی است.
فرد باید خانه را تمیز کنم و آماده هفته آینده بشویم.
خانواده ام رفته اند سفر به یک جزیره در اقیانوس هند. خواهر جانان روی هموک دراز کشیده و شنهاس سفید زیر پایش و آسمان آبی است و پهناور.
الهی همه سفرها به خیر و خوش ی باشند.
الهی سفر زندگیتان به خیر و خوشی باشد.
الهی زندگیتان به خیر و خوشی باشد.
الهی همیشه خیر و خوشی باشد.
آمین