جمعه صبح که ایشان رفت گفتم خانه را تمیز کنم؛ ساعت ١٢ باید میرفتم کتابستان و یک سفارش هم به رویا داده بودم و مغازه ایرانی هم باید میرفتم. تا ساعت ١١ گردگیری کردم و سرویسها و دوبار ماشین را روشن کردم و پتوهای مهمان را بیرون پهن کردم چون هوا آفتابی بود.
دوش گرفتم و رفتیم با فرشته. ۶ جلد کتاب خریدم و سفارش را از رویا گرفتم و رفتیم مغازه ایرانی که فرشته نیم ساعتی راه رفت! نان سنگک نداشت، هلیم نداشت، زیتون پرورده نداشت! کوفته خریدم با سوسیس ایرانی دوتا خوراک لوبیا و پست هم پول برق آن خانه را پرداخت کردم و با فرشته برگشتیم که یادم آمد کاتج چیز و پنیر بز باید بخرم تازه ارده هم نخریده بودم. شاپینگ سنتر سر راه همه را خریدم. برگشتیم ٣.۵ بود، کمی ارده و شیره و پنیر خوردم. سرراه کافی هم گرفتم.توی خریدهام یک شیشه کشک هم بود!آشپز خانه را سامان دادم و جارو کشیدم و چای دم کردم و شیرینی و میوه را روی میز گذاشتم با فرشته کوچولو زدیم بیرون که ایشان رسید. دو تا نامه داشتیم یکیش برای بانک مامان و بابا بودو یکی هم از ام پی یا همون نماینده پارلمانی این ایالت.
نیم ساعت راه رفتم و برگشتم تا ۶ کمی نشستم و چای خوردم و ۶ رفتم پیلاتز و ٧.۵ برگشتم خانه. پیش ا زکلاس مدیتیشن کردم.
ایشان کلاس داشت تا ٨.۵ منم یکسری حسابها اشتباه شده بود و درستشون کردم. شاممان را خوردیم با دوستی چت کردم و کمی ویدیو دیدیم و همین. ساعت ١١ آمدیم بخوابیم و ایشان خرو پف میکرد و منی که خوش شانسم و در هر حالی میخوابم چراغ روشن، تی وی روشن، صدا و هیاهو و خرو پف من میخوابم.
شنبه صبح ایشان برای یک کار ده دقیقه ای باید میرفت آفیسش، یک صبحانه درست و درمانی خوردیم و قیمه را درست کردم که ایشان رفت و من هم ماشین را روشن کردم و شسته ها را انداختم توی خشک کن. ساعت ١١ بود کاری نداشتم و دوش گرفته بودم. موهام را سشوار کشیدم و آرایش کردم ایشان هم آمد خانه با یک خبری از بیماری پسر یکی از بستگان خیلی دور و پریشانی پدرو مادرش.
الهی که هیچ دردی در بدنی نباشد، الهی تتدرستی باشد و بس برای همگان.
ایشان رفت و رزها را جا به جا کرد و یکسر تو ی باغ میچرخم.نرگسها در آمدند. سنبلها از خاک بیرون آمدند. ارغوان آماده گل دادن است. آبشار طلایی ها جوانه زدند و توت ها برگ ریز دادند.
من هم به کارهای خودم رسیدم. ساعت ١ بود که سیب زمینی را گذاشتم توی ایر فرایر و سالاد شیرازی و ماست و خیار درست کردم و یادم اومد ماشین ر ا خالی نکردم. ایشان آمد و لباسش را عوض کرد و میز را چید و ناهار خوردیم و جمع کردیم ساعت ٣ بود. دیگه هر کی پتوش را برداشت و دراز کشید من کمی چرت زدم ولی ایشان تا ۵.۴۵ دقیقه خوابید. بیدارش کردم گفتم چای بگذاره وهیتر را روشن کنه چون سرد شده بود. چای دم کرد و ریخت و منم زیر پتو تخمه کدو میخوردم!!گفت بیا بریم جیم که گفتم نه چون از دیشب پاهام هنوز درد میکرد.
ایشان رفت از زیر پتو در اومدم و هر چی توی خشکن بود درآوردم که هنوز نم داشتند. گذاشتم روی شوفاژ بود و هر چه خشک بود تا کردم و توی کشوها گذاشتم.شمع روشن کردم و روی میز کیک و هدیه گذاشتم و ایشان که از در آمد تو چشمها یش شاد شدند.
چای ریخت با کیک خوردیم و هدیه هایش هم باز کرد و خوشش آمد.کتابهایی را خریده بودم دوتا را به ایشان دادم یکی درباره امیر عباس هویداست که ایشان آه از نهادش برآمد عکسش را دید. کتاب میخوانم، امروز دفترم را ننوشم و یادم آمد چند روز است دارویم را نخوردم!!
الانم ساعت ١٠.٣۶ دقیقه شب است و ما سه تایی در این شب سرد روی زمین کنار آتش نشستیم، صدای آتش و گرمای دلنشینش، صدای سگی از دور دستها، کیکی برش زده روی میز و فرشته که آرام نفس میکشد و سر کوچکش روی پای من و پایش روی پای ایشان انداخته و من که خودم را خوشبخترین میبینم و سپاسگزارم.
یکی بهم پیشنهاد یک کاری داده که تنهایی باید انجام بدهم از صفر تا صد؛ کار بزرگیست و تنها به درد دیگران میخورد و باید برنامه ریزی کنم.
فردا یکشنبه باید برویم بیرون، سلمانی، گلس آیپد و خرید گل و کود در لیستم است. خیلی خوب است که سر کار نمیروم، خوشم آمده!
هرجا نور بتابد تاریکی با نور یکی میشود؛ دلتان پرا ز نور باشد!