سهشنبه بعد از رفتن ایشان ما هم به پیاده روی صبحمون رسیدیم و پرنده ها را غذا دادیم. گلها را آب دادیم. دو تا لیوا ن آبمیوه خوردم. از آفیس زنگ زدند که چیزی را ایشان جا گذاشته که دوش گرفتم و برایش بردم آفیس.
وسوسه رفتن به مارکت داشتم و خوردن یک غذا؛ چند بار آمدم بروم ولی نرفتم! سرراه یک بسته پنیر هم خریدم و برگشتم خانه و خانه را تمیز کردم.
رو مبلی ها را انداختم ماشین، فکر کنم ۴ سری ماشین را روشن کردم. به منجرم ایمیل زدم که فردا (چهارشنبه) زنگ میزنم بهش. کارهام که تمام شد و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد و مدیتیشن هم انجام دادم. کمی میوه شستم و چای دم کردم.برای شام ایشان گفت یک چیز سبک میخورد که املت درست کردم. ایشان ساعت ۶ آمد و باغ را آب داد و ساعت ۷.۳۰ رفتیم پیاده روی و ۴۵ دقیقه را رفتیم. پیاز و گوجه را سرخ کردم و کمی رب زدم و قارچ هم ریختم توش با فلفل فراوان و خوردیم.
سیب زمینی هم سرخ کردم در کنارش گذاشتم. تازگیها خیلی کدبانو شدم!! چون من زیاد از سرخ کردنی خوشم نمیاد!
یک هندوانه بزرگ هم خریده بودم که برش زدم و گذاشتم بخوریم عصر و یک تکه بزرگ هم برای پرند ها گذاشتم.
باید توی ظرفهای کوچک آب بریزم تا یخ بزند و براشون توی ظرف بیرون بگذارم تا نوش جان کنند آب خنک.
شماها یادتونه قدیمها توی ظرفهای فلزی آب میریختند و می شکستند؟ بیشتر خانه مادربزرگها میدیدی این کارها را، مراسم یخ شکنی!
با خواهر ایشان گپ و گفتگو کردیم همینطور پیامهای دو سه تا از دوستانم را پاسخ دادم.
ایشان میگوید حتما با کسی سر کار دعوایت شده؛ گفتم نه تنها دعوام نشده که همیشه دوستشان دارم و هم دوستم دارند.
من درکی از دعوا با دیگران ندارم، نمیفهمم مردم توی خیابان دعوا میکنند سر تاکسی،مترو ، سر تصادف دو نفر آدم پیاده میشوند و یقه هم را میگیرند و کتک کاری میکنند. تو چشم هم نگاه میکنند و الکی دعوا میکنند.
دعوای خواهر و برادر را هم نمیفهمم، یادم نیست آخرین بار کی با خواهر جانان حرفمان شد!با پدر و مادر هم در خاطرم نیست!
پدرم اهل دعوا و صدا بلند کردن و زورگویی نبود و به همه ما یاد داد که با آرامش بهتر میتوان مشکلات را حل کرد و مردم هم بیشتر به حرفتان و خودتان ارزش میگذارند. مادرم هم همین را درکنار پدرم یاد گرفت چون توی خانواده خودش دعوا و قهر حرف اول را میزده و میزند همیشه!
با ایشان حرفمان میشود و ایشان به دعوا خیلی علاقه دارد و کل کل کردن کاری که من ازش بیزارم. ناراحتی حرفت را بزن و بگو؛ این کارهای چیپ را دوست ندارم. خوب توی خانواده ایشان با هم حرف نمیزنند و احوال نمیپرسند مگر کاری داشته باشند! یکی ازخواهر برادرها با همه قهر است حتی با مادرش! تنها به من هر دوماه یکبار زنگ میزند؛ حتی با ایشان هم حرف نمیزند!
آنهایی دیگر هم که با هم اگر حرفی بزنند برای کارشون هست و نه محبت و دوست داشتن. فقر عاطفی دارند خانواده ایشان؛ پدرو مادرش هم قربانی نادانی پدر و مادرشان بودند و آنها هم همینطور.
تو را خدا اگر بچه دارید تند تند بهش محبت کنید و بگویید دوستش دارید. تو را خدا بچه تون را با عشق بار بیارید و سیرابشون کنید نه با کل کل و پرخاشگری و......برای آینده خودتون میگویم.
مادر و پدر ایشان بسیار آدمهای سردی بودند در روابط خودشان و با فرزندانشون و من الان بازتاب کارهاشون را توی بچه هاشون وبا خودشان میبینم. حالاگله از بیمحلی و بی محبتی فرزندانی دارند که بیشتر زمانها پیش مادربزرگ بودند و یا تنها در خانه و یا در اتاقشان!
بچه ها بی پناهند؛ کاری نکنیم باور کنند دوست داشتنی نیستند. در هر جایی بهشون بگید دوستشان دارید؛ از کاری که کردند خوشنود نیستید ولی دوستشان دارید. با هم مهربان باشیم.
این روزها گرما ما را ذوب میکند؛ باید بگویم برای سرویس سیستم خنک کننده کسی بیاید، فکر میکردم بد نبود عوض میکردیم سیستم را و خواندم و دیدم خیلی زحمت دارد و تا اندازه ای نشدنیست!
باید تمشکهارا بچینم.
هوا کمی خنک شد باید باغبانی کنم، نهالهایم را توی گلدان بزنم و جاهایی برای کاشتن پیدا کنم. نمیدانم آنها که کاشتم توی جنگل در چه حالند!
زمین عزیز ما را ببخش!
الهی نهال زندگیتان پربار باشد.
<<خداوندا برای زندگی خوبی که دارم سپاسگزارم >>
پ.ن. یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
بچه داداشم که میاد خونمون همش سرمو میبرم کنار گوشش و براش از دوست داشتن میگم. اینکه دوسش دارم. همه دوسش دارن
وای چه کار خوبی میکنید مژگان جان؛ پدر ما هم همین کار را انجام میدهد و ایمان دارم در نوزادی و کودکی من هم همین کار را کرده است.