سپاسگزارم

از خواب بیدار میشوم و از تشنگی بیتابم. یک لیوان آب پر میکنم و میخورم. خدایا شکرت! 

ایشان امروز هم میرود سر کار،  دیشب به من گفت برای بیزینس کاری کن! کمی سرچ کردم و از خدا میخواهم راه را نشانم دهد. 

برای ایشان دو تا لقمه کره و عسل درست میکنم با آبمیوه تازه و راهی می شودو میرود. پرنده ها را غذا  میدهم  و  توی تخت میمانم . تلفنی از ایران دارم! کمی در دنیای هستنما(مجازی) میچرخم و ۹.۴۵ دقیقه بلند میشوم. ملافه تخت را برداشته  و یک تمیز میکشم و ماشین راروشن میکنم. سبزیها را توی آب میگذارم  و خانه را کمی دست میکشم  و یکسری دیگر لباس توی ماشین میریزم . ۱۰.۳۰ با فرشته میرویم   پیاده روی و هوا گرم و خوب است. ۴۰دقیقه بیرون هستیم و هوا تابستانی شده! 

لباسها را بیرون پهن میکنم و خودم دوش میگیرم  و لباس مشکی میپوشم با کفشهای تو خانه زرد رنگم را. آخرین سری را توی ماشین میریزم . آب سبزی را میریزم و همه حواسم باید میبود که روی مورچه ها نریزم. ۱۲ ناهار را درست میکنم  یک  خورشت کرفس مانندی؛ چون ایشان دیر میاید من هم دیر آغاز کردم. به دوستی زنک میزنم و حرف میزنیم. هندوانه و دستمبو قاچ میکنم و توی ظرف میگذارم توی یخچال. دوتا آناناس خرد میکنم و آب میگیرم  و توی یخچال میگذارم. امروز یک لیوان آب آناناس و آب سیب و آب و یک گلابی خوردم و دوتا دانمارکی. ماست و خیار هم درست میکنم و برنج را خیس  میکنم و میروم توی هال بالا و کتاب میخوانم و پاکسازی میکنم. خوابم میاید و نمیخوابم! لباسهای  شسته شده به کمک هوای گرم خشکند و از روی بند برمیدارم و آخرین سری را پهن میکنم. باد خنکی کردم میوزد. برنج را ۲.۴۰دم میکنم و روی حرارت بسیار کم میگذارم. 

غذای فرشته کوچولو را درست میکنم و مدیتیشن را انجام میدهم و خوابم میبرد. تا پیش از آمدن ایشان ۲ بار دیگر به پرندهها غذا میدهم. 

سبزی ها را برای بار آخر آبکشی میکنم و توی سبد بزرگ میریزم و رویش را پارچه می کشم تا فردا خرد کنم. کمی سالاد الویه میخوریم! کمی استراحت میکنم و برنا مه ای میبینم. هوا کم کم خنک میشود ولباسها را میارم تو وبالا پهن میکنم. ایشان  ده دقیقه به پنج  میرسد و ناهار شام یکی میشود کمی هم برای شبش مانده. ظرفشوی را پر میکنم و میروم توی اتاق آفتابگیرم و چرت میزنم. 

سردم میشود و لباس تابستانی را در میاورم و بلوز شلوار میپوشم. سبد لباسی را روی تخت برمی‌گردانم  و لباسهارا تا میکنم و سر جایشان میگذارم. مادرم زنگ میزند و با هم حرف میزنیم. 

خسته هستم. وانرژی ندارم و مادر میپرسد حالت بد شده،  چرا انرژی نداری؟  خوب هر بار باید یادآوری کنم اینجا پایان روز است و شما آنسوی دنیا  تازه روزتان را آغاز کردید.

مادرم میگوید ایوا تو همیشه از دوست خوش‌شانسی  و دوستهای خوبی داری!  میگویم  من توی همه چیز خوش شانسم. 

از حال خواهرجانانم میپرسم و مادر میگوید بهش گفته ام فرشته اش  را بدهد برود! گفتم انگار من را میدادی به کسی بروم! میتوانستی آیا!؟

چای دم میکنم و شمعها را روشن میکنم. دو تا پشت شیشه در خانه،  دو تا روی میز راهرو، دوتا توی لاله ها،  یکی هم توی سنگ نمکم.  با هندوانه و دستمبو و یک ظرف دانمارکی توی تیاتر روم میروم و تی وی را روشن میکنم. 

موبایل ایشان ایراد پیدا کرده و سرش به آن گرم است. فردا همکاران ایشان با هم ناهار بیرون میروند و ما هم بنا  بود برویم که ایشان گفت نمی‌خواهد برود و نمیرویم. 

به مادرش زنگ میزند و حرف میزند. من هم با تلفن خودم زنگ میزنم و جواب نمیدهد و خودش  زنگ میزند. دعایمان میکند و در آخر میگوید ایوا دعا میکنم صاحب یک بیزنس خوب و موفق بشوی! 

خداحافظی میکنیم ومن  دوتا فیلم هالیودی پشت هم میبینم و چای میخورم و آبجوش و هندوانه و دستمبو.تمرینات سپاسگزاری را از نو میخوانم و میخواهم دوباره  از سر بگیرم هرچند که نهادینه شدند و  زمانی که توی خواب و بیداری هستم میانه شب هم زیر لب میگویم. 

 ایشان شام گرم میکند و میخورد و آشپزخانه را تمیز میکند. زباله را بیرون میبرد و سوسکی را آزاد میکند. 

ومن  مانند مرغ کرچی زیر بلانکتم هستم. فرشته پیدایش نیست و میبینیم رفته توی تخت و خوابیده! لباس خوابم را میپوشم و مسواک میزنم و زیر پتویم میخزم. نور شمع روی دیوار میرقصد! 


خدایا برای همه داده  ها و نداده هایت سپاسگزارم. 


شمایی که امروز کارت را آغاز کردی برایت آرزوی بهروزی و پیروزی و روزی فراوان دارم. 


<< همه را  دوست  دارم و همه من را دوست دارند>>

نظرات 5 + ارسال نظر
کسی که سعی میکنه انسان باشه سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 00:10

ایوا جان نوشته هات روهمیشه میخونم،حتی اگه گاهی فراموش کنم نظر بدم.
تا حالا این شکلی ننوشته بودی.
امیدوارم دیگه تو زندگیت از این لحظه ها پیش نیاد.
خوبه که در هر وضعی باشی سعی میکنی لذت ببری.
شاد باشی.

ممنونم از مهربانیت و دعای خوبت.

تارا دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 19:26

یک روز همسرم به من گفت هر کدوم از ما آدما برای هدفی ساخته شدیم .
یکی درراهی قدم میزاره که بعدها میتونه برای دیگران سعادت به ارمغان بیاره و خط فکری یا زندگی سایر آدمها رو بهبود ببخشه .

یکی با فکر و عملش موجب نابودی هزاران هزار انسان میشه

...اینکه ما در عرصه هستی کدام نقش رو برگزینیم به خود ما و اخلاق ما بستگی داره.بدون شک تحصیلات نمی تونه حرف نهایی رو بزنه .چون سازنده بمب ها و سلاح های کشتار جمعی هم اغلب دانشمند و تحصیل کرده هستند ! پس پیشرفت بشر در تحصیلات نیست .در پایبندی به اخلاقیات و حفظ انسانیت هست .الحمدالله شما این رو رعایت کردی و می‌کنی .من بسیار لذت میبرم از عشق ورزیدن و مهربانیت با حیوانات ..از ارتباط زیبایی که با طبیعت و خدای خودت داری ...ایوا جان هیچی که نباشه برای من یک معلمی ...و من از این حیث ازت ممنونم

تارا جان خیلی قشنگ گفتی و حرفت درسته؛ راستش را بخواهی سالها پیش دیدم آدمها آزارم میدهند و کم کم دایره دوستیم را کوچک و کوچکتر کردم و بیشتر با خودم و خدای خودم و طبیعت خلوت کردم و دیدم چقدر انرژی تباه میشد برای حرفها و کارهای دیگران و بسیار توانمندتر شده.شما لطف داری عزیزم؛ از اینکه بتوانم کمک کوچکی به کسی کرده باشم خیلی خوشحال میشوم.

فرانک دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 01:31 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

ایشالا کارتون درست بشه ایوا جان..

ممنونم فرانک جان از دعای خیرت.

محمد یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 23:35 http://seventhsky.blogsky.com/

به به
یه وبلاگ خوب دیگه پیدا کردم
چه حس غربتی داشت این نوشته!!!

اینجا تنها روزنگاریست؛ نمیدانم خوب است یابد!

گیسو یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 09:21 http://saona.blogsky.com

دعا میکنم یه بیزینس خوب پیدا کنی....منم خیلی دوست دارم خیلی خوبه که هستی و مینویسی

ممنونم عزیزم از دعای خیرت؛ چه خوبه که شما خواننده من هستید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد