اینجا ساعت ۱ صبحه که دارم می نویسم و باران تندی میبارد.
دیشب خیلی تخت خوابیدم حتی تشنه هم بودم ولی برای آب خوردن هم بیدار نشدم. ! برای ایشان شیر موز درست کردم و دو تا کراسان دادم برد برای صبحانه اش. هوا به قدری سرد بود که دلم نیامد بدون غذا دادن پرنده ها برگردم توی تختم. کمی توی تخت ماندم و یکسری عکسهای قدیمی دایی فرستاده بود را تماشا کردم. کجا رفتند آن روزها؟ عکسها برای سالهای ۶۰ تا ۶۲ بود یعنی ۶-۳۵سال پیش! چرا آدمها تو عکسهای بی کیفیت قدیمی بدون آرایش و جراحی و تتو و.... زیباتر از رنگ و لعاب زده های امروزیند!
آدمهای دیروزی توی عکسهای بی کیفیت از آدمهای امروزی توی عکسهای با کیفیت با کیفیت تر بودند شاید. اون روزها روزهای سختی بودند، جنگ و کشتار و کمبود.
بلند شدم و برنامه آش رشته را روبه راه کردم و خانه را تمیز کردم. دوسری لباس شستم و بیرون پهن کردم. ساعت ۱۲.۳۰ کارم تمام شد. چند تا کدو و بادمجان هم سرخ کردم، یک کرفس هم شستم تا آب بگیرم با سیب.
با فرشته رفتیم بیرون، باران تندی بود ولی وقتی فرشته کوچولو بخواهد برود بیرون هیچ چیز جلودارش نیست!سطلها را هم خالی کرده بودند که آوردم توی حیاط پشتی. باران به قدری زیاد بود که وسط کوچه به فرشته گفتم بدو برو توی پارکینگ و بیرون نیا. همینطور زیر سقف ایستاده بود و تکان نمیخورد. تازه زیر باران لباسها را هم جمع کردم و فرشته کوچولو را بردم حمومش و تمیزش کردم و لباسها را توی خانه پهن کردم.
پیاز داغ و نعنا را درست کردم و رفتم دوش گرفتم. تا آمدم بیرون ایشان هم رسید. ناهارمان آش بود با نان سنگک و کمی کدو و بادمجان. ایشان پرسید همین گفتم بله!
با خوردن چند کاسه آش چشمهام سنگین شد و ظرفهارا همینطور گذاشتم توی سینک؛ برای پرنده ها دان ریختم و رفتم توی اتاق آفتابگیرم. دلم ندا میدهد برو مداد کنته را بردار و نقاشی کن، تا حالا شده دریافت آگاهی داشته باشید هر چند کوچک؛ حالا من چند ماهه انگار یکی بهم میگه بردار بنویس، بردار بکش.
هیپنوتیزم را میگذارم و بیهوش میشوم و مانند همیشه آخراش بیدار میشوم و دیدم نزدیک به ۱ ساعت و نیم بوده! تشنه هستم و آب مینوشم.
دستکشها را دست میکنم و ظرفهارا سامان میدهم و چای دم میکنم. ایشان چای میریزد و با هم میرویم بیرون تا خرید کنیم.
چند جا را ایشان دید و یک جا را پسند کرد برای کت و شلوار که از همه گرانتر بود ولی تومنی صنار فرق داشت با بقیه. قرار شد همان را بگیریم ولی جاهای دیگر را هم ببینییم. من هم آنی را که پسندیدم به ایشان که دیشب عکسش را نشان دادم گفت مثل خمره است! خودش را نشان دادم که گفت خیلی شیکه با یک کت بلند روش بخرش. گفت یک گل سینه هم بزن؛ ایشان اینقدر درباره این چیزها حرف نمیزنه که من فکر میکنم نمیبیند هیچ چیز را.
ایشان رفت موهایش را موتاه کند و من هم همان روبه رو دارو را گرفتم با شامپو و برگشتم دیدم ایشان هنوز کارش تمام نشده و گفتم میروم کتاب فروشی. کمی کتابها را بالا و پایین کردم و یک کتاب رنگی رنگی از وین دایر خریدم. برگشتم و دیدم ایشان دارد حساب میکند.
ایشان گفت سوشی میخواهد که خریدیم و نشستیم خوردیم هرچند من دو تا کوچک خوردم و باز هم میخواستم که گفتم نه. فردا شب جایی دعوتیم برای شام که گفتم کیک میگیرم که دسر باشه براشون با اینکه میدانم میزبان خودش تدارک دیده.
از میوه فروشی هم هندوانه و نارنگی خریدیم و برگشتیم خانه. ایشان با فرشته کوچولو خیلی بازی کردند و ایشان به مادرش زنگ زد. من یک تکه نان سنگک با پنیر و کره و گردو خوردم و ایشان یک نارنگی.
یک فیلم از نیمه دیدیم و آماده خواب شدیم. گلو درد و گوش درد برگشته است! شب سرد و نمناکیست.
پ.ن. دنیاتون رنگی رنگی باد
میدونی اون چهره ی اصیل علاوه بر کیفیت یه اصالت خاصی داشت که این اصالت فقط تو ظاهر نبود تو رفتارم بود آدم ها مهربون تر بودند لبخندها مصنوعی نبود. به ندای دلت گوش بده و برو نقاشی کن حتما بهت لذت میده وقتی چیزی خلق میکنی.
اصالت، متانت، مهربانی و مهربانی و معرفت چیزهایی که امروزه کمتر یافت میشود،
بله همین کار را انجام میدهم.
سلام ایوا جان....
میشه بپرسم کجا زندگی میکنی؟(اگه دوست داشتی بگو)
سبک نوشتنت رو دوست دارم....
سلام عزیزم، شاید یکروز گفتم. ممنونم از شما و نظرتون.
سلام ایواجان .
شادی و صمیمیت تو دل آدم های اون دوران موج می زد هرچند جنگ بود و کمبود و... براهمین تو عکس های قدیمی هم احساس میشه . گاهی فکر می کنم ؛کسی چه میدونه شاید سال های بعد هم راجع به زندگی الانمون همین حس و خال رو داشته باشیم و همین رو هم از دست بدیم . براهمین میوفتم به شادی و سرخوشی تا گمشون نکنم .
سلام یارا جان، بله درسته خوبی در آن عکسها موج میزند. الهی هیچگاه شادی و سرخوشی زندگیت را گم نکنی و همیشه توی مشتت باشد.