ادامه شیرینی پزون

از ۶ بیدارم و توی تخت یک خط در میان به دنیای دیگر میروم. ساعت ۷ بلند شدم  و رفتم برای ایشان  دو تا ساندویچ مرغ و سبزیحات درست کردم و شیر موز هم با شیر بادام درست کردم با انگور و رفتم تواتاق آفتابگیرم کتابم را خواندم. هوا بارانی  بود و  خنک. یکباره چشمم به آسمان افتاد و دیدم یک رنگین کمان بزرگ در آسمان پل زده. رفتم  پشت شیشه و با هیجان از یک سو به سوی  دیگر را دل سیر تماشا کردم. خدایا انگار وجودم پر از انرژی شد؛  ازت ممنونم که این صحنه را آفریدی. ازت ممنونم که فقط زیبایی آفریدی و به من نشان دادی امروز،  

غذای پرنده ها را میدهم. 

ایشان بیدار شد که دوش بگیرد و منم رفتم بالا و کارهای باقیمانده خانه تکانی را انجام دادم و صدای در گارارژ را شنیدم که رفت. به مادرم زنگ زدم  و با هم کلی حرف زدیم. کارهام تا۱۰ تمام شد. دوستی برای شنبه دعوت کرده بود و به ایشان گقتم که جواب داد دیر میآید و انداختیم یکشنبه. ۱۰.۳۰ رفتیم پیاده روی و ۱۱.۲۰ دقیقه برگشتیم. 

زباله ها را جمع کردم و ریختم توی سطل.

 ریشه موهام را رنگ کردم. 

گریه کردم. 

خمیر قطاب را درست کردم. 

دست و پای فرشته کوچولو را شستم. 

ساعت  ۲ برای کار ایشان رفتم  پست. 

رفتم سوپر و دوستی که دعوتمان کرده را دیدم در حال خرید؛  من هم پودر قند،  شیر،  خامه و دیپ پنیر و زیتون خریدم و آمدم خانه.

خمیر نان برنجی را گذاشته بودم بیرون؛  به گمانم کمی خشک بود که کمی روغن اضافه کردم. 

سبزیهای پلویی را پاک کردم و توی کیسه گذاشتم در یخچال تا وقت دیگر بشورم. 

ساعت ۳.۳۰ یک فیلم گذاشتم و نشستم پشت میز و شروع  کردم به درست کردن نان برنجی ها؛  سینی بزرگ فر پر شد و ساعت ۵ بود که گذاشتم داخل فر،  

قطابهارا پیچیدم و نان برنجیها کمی ترک خورد. قطابها سرخ کردم کم کم و ساعت۶.۳۰ برنج را  خیساندم و یک بسته  گوشت  کذاشتم بیرون برای شام ایشان که کباب تابه ای باشه. 

۶.۴۵ دقیقه کارم تمام شد و تا ۷.۱۰ دقیقه آشپزخانه را تمیز کردم و ظرفها را شستم. برنج دم کردم؛  چای دم کردم و پیاز توی گوشت رنده کردم. ۷.۱۵ رفتم پیادهروی با فرشته کوچولو. سطلها را هم بیرون گذاشتم. نیم ساعت  بعد برگشتیم. زیر کباب را روشن کردم. ایشان خانه بود و توی اتاق آفتابگیرم بود. 

کمی  پیاز و جعفری کنارش ظرف گذاشتم با ماست. گوجه ها را  خلال  کردم و کنار کبابها گذاشتم و ایشان آمد و عادی حرف زد و شام خورد. من هم ماست خوردم با سالاد ولی زیاد  ننشستم. ظرفها را زود جا به جا کردم. لیست خرید فردا را  نوشتم و روی کاناپه دراز کشیدم در تنهایی و آرام آرام استراحت کردم. 

روی تخت خم شده بودم  تا لباسهام  را تا کنم؛  فرشته کوچولو از بین دستهام پرید روی تخت و جمجمه کوچولوش خورد توی چونه ام. دردم گرفت؛  برگشت با یک قیافه ناراحت و نگران نگاهم میکرد  . خوراکی  دوست داشتنیش را انداخت و اومد سمت چونه ام که ببینه چی شده. 

یاد آدمهایی افتادم که به ما ضربه میزنند و میروند و نگران که هیچ  خوشحالم هستند. 

بزرگی میگفت مرتبه حیوان از انسان بالاتره چون از دستور خدا سرپیچی نمیکند. اگر به کسی بگویید  حیوان در واقع بهش ارج نهادید و توهین نیست چون جایگاه حیوان بالاتر از برخی از انسانهاست. 

پ.ن. حیوانها نعمتند. 

خودم و خودم

من سالهاست برای خودم زندگی میکنم؛  برای خودم گل میخرم. خودم را به کافی دعوت میکنم. در آینه به چشمانم خیره میشوم و چند بار میگویم دوستت دارم. به خودم میگویم زیبا شدی امروز. خودم را در آغوش میکشم؛  برای خودم هدیه میخرم.لبخند میزنم،  مهربانم. 

من دهه هاست با خودم زندگی میکنم. 

با اینحال بین شانه هایم درد ناک است. انگار خالیست. پشتم خالیست و گرم نیست.

شیرینی پزون

من چرا همش فکر میکردم عید سه شنبه است؟! 

امروز ساعت ۸.۳۰ رفتم پیاده روی که برگردم و شیرینی پختن را شروع کنم. مرغها را هم گذاشته بودم تو یخچال که باید میشستم و بسته بندی میکردم. بین راه دوستم و مادرش را دیدم  و با هم رفتیم و سر تپه هم دوستم را با فرشته اش دیدم که خوب آنها هم مانند ما آدمها از دیدن هم خوشحال شدند و بازی کردند و ما ساعت ۱۰ برگشتیم خانه که دوش بگیرم و کارم را شروع کنم. ایشان پیام داده بود که فلان چیز را بیاور آفیس! یک آب انگور گرفتم  و دوش گرفتم و ظرفها را گذاشتم تو ماشین  و روشنش کردم و یکسری لباس هم ریخته بودم قبل از رفتن و تمام شده بود بیرون پهن کردم و رفتم به سوی آفیسش. خوب اونجا بودم گفتم بروم اپیلاسیون و ابرو م را هم بردارند که یک خانم ایرانی بود و کارم را انجام داد.از سوپر آرد و آرد برنج؛ کراکر  و کمی خوراکی برای فرشته کوچولو خریدم؛  از بیکری هم نان و از میوه فروشی. کاهو ،  فلفل دلمه و شاهتوت خریدم. ساعت ۲ بود رسیدم خانه؛  جا به جا کردم و مرغها را شستم و بسته بندی کردم. کمی یخچال را مرتب کردم. یک ظرف بری با ماست خوردم. کمی برای شب ایشان پختم و از ساعت ۳.۵ شروع کردم آماده کردن شیرینی ها. اول مایه شیرینی  گردویی را درست کردم و گذاشتم کنارتا حرارتش کم بشود و بقیه مواد را اضافه کنم. بعد نان چایی را درست کردم و توی فر گذاشتم. و مایه نان برنجی را دست کردم و داخل یخچال گذاشتم برای فردا. سری  اول پخت و خوشمزه و خوشگل شدند. بقیه مواد نان گردویی را زدم و توی سینی گذاشتم و فرستادمش توی فر. هوا گرم گرم بود و آشپزخانه خیلی گرم. نان گردویی  ها پخت و خیلی  خوب شد اما کم شد که باید باز هم درست کنم. با دوستم  قرار بود ۷.۳۰ برویم پیا ه روی. آشپزخانه  انگار  میدان جنگ. تند تند مرتب کردم. ایشان زود آمد و میوه شستم با چای دم کردم و دوان دوان با فرشته رفتیم بادوستم کمی حرف زدیم و راه رفتیم و آنها هم بازی کردند. 

مادر ایشان  دوبار زنگ زد که میآید و سفارش که خودت بیا دنبالم.  این وآن نیان چون این و آن خسته میشوند؛  انگار من راننده دارم! 

سر شام ایشان کل کل مسخره شروع کرد و حرفمان شد؛  ایشان گفت کل کل را جدی نگیر من از کل کل انرژی میگیرم. کل کل توهین به هفت جد من بود. همیشه سر شام همین داستانه؛  غذای فرشته کوچولو را دادم و کمی سالاد خوردم و زود بلند شدم. 

کنایه هاش و بی احترامی هاش را بیجواب گذاشتم مانند همه سالهایی که گذشت. به بعضی پدر  مادرها باید گفت از خودتون انسانیت باقی بگذارید نه یک موجود زنده آزار دهنده تا  مگنت بد و بیراه مردم نباشید. 

الان توی تختم دراز کشیدم و دلم غم دارد. 

انگار مردم ما بیمارند؛  انگار نه انکار همین چند ماه  پیش دسته گلهامون پرپر شدند،  انگار نه انگار قول دادیم مواد  آتشزا استفاده نکنیم. آتشنشانان مجروح و ایستگاه آتش نشانی مورد حمله راکجای دلمان  قرار بدهیم. 

از ماست که بر ماست.

من با حیوانات مهربانم. 

 پ.ن. دل به دریا زدم و صدات را شنیدم. 

چهارشنبه سوریتان مبارک

از خانه تکانی فقط دمش مونده یعنی پرزهای دمش! کار چندانی ندارم  فقط یک تمیزکاری حسابی  که سه شنبه صبح انجام میدهم تازه باید ماهی برای سبزی پلو و گل هم بخرم. سبزه هام تند تند قد میکشند. سمنوم آماده و خوشمزه توی یخچاله. ایشان میرود و من مدیتیشن میکنم. امروز مادرم زنگ زد و کوتاه  با پدرم حرف زدم  و کمی تمیز کاری کردم. میخواستم تا هوا گرم نشده بروم پیاده روی ولی دلم نیامد و با مادرم حرف زدم و کارهام را هم انجام میدادم. 

نزدیک ۹ بود رفتم و دوستم را دیدم و کمی فرشته ها جفتک پرونی کردند و۱۰.۳۰ برگشتم خانه.برای خودم آب انگور گرفتم و صبحانه ام شد. به مادر دوستم زنگ زدم که اگر دوست دارد همراه من باشد. فوری قبول کرد. آشپزخانه را مرتب کردم. و دوش گرفتم؛  لباسها را بیرون پهن کردم و سری سوم را ریختم توی ماشین و سمنو و قلمه هاش را برداشتم و رفتم دنبالش. رفتم نانوایی و نان سنگک گرفت با شیرمال. به آرایشگرم زنگ زدم و برای غروب وقت گرفتم. 

بانک پیش از هر کاری باید میرفتم و توی شاپینگ سنتر رفتم بانک و  آن هم کمی فروشگاهها را نگاه کرد؛  کافی خورد و من هم آبمیوه تازه که شد ناهارم. همکارم که چند روز پیش زنگ زد را دیدم و اومد بغلم کرد!خیلی دلش تنگ شده از قرار!

رفتیم مارکت و سبزی پلویی خریدیم و من انگور و گوجه و خیار و کاهو خریدم. وآنهم کمی میوه و سبزی و سیبزمینی پیاز و مرغ خرید. بعدش رفتیم فروشگاه ببینیم شیرینی چی به چیه که خوب تنها شیرینی نخودچی خوب داشت! که از آنجا من مرغ و برنج و میخک برای شیرینی خریدم.

آمدیم سمت خانه و از سوپر هم من شیر برای آفیس ایشان با قارچ خریدم و آن هم موز و گوشت قلقلی و مایع لباسشویی خرید و ۴.۳۰ بود خانه بودیم. خریدتا را جا به جا کردم و کاهوم نبود! یک ربع به پنج جارو کشیدم تا ۵.۱۵ تمام شد و دوش کرفتم  و ایشان رسید. چای دم کردم با هندوانه و طالبی و کمی استراحت کردم. سر درد بدی داشتم و وقت آرایشگاه را کنسل کردم. مادر دوستم زنگ زد و گفت سبزیهاش را جا گذاشته! در واقع سبزیها با کاهوش را جا گذاشته توی مارکت و کاهوی منو برده! 

کمی بعد مایه اسپاگتی برای شام درست کردم و دم کردم با ته دیگ سیبزمینی و با یکذره کاهویی که داشتم سالاد درست کردم و کمی اسفناج و زیتو ن و گوجه خیار اضافه کردم. 

با ایشان رفتیم پیادهروی و دوستم و شوهرش را دوباره دیدیم!

برگشتیم خانه و شام خوردیم و کمی تی وی تماشا کرد و من هم فکر میکردم یک شمعی روشن کنم و از رویش بپرم ولی حوصله نداشتم. 

پ.ن. میخواهم با دوستانم خرید نروم؛  اکر قرار به دیدن باشد یکجا ببینم و از بودن با هم سرخوش شویم نه اینکه نفهمیم کجا هستیم و چه میکنیم.


پ.ن. چهار شنبه سوری یعنی بته و پریدن از روی آتش و شادی. یعنی جشن؛  مانند خیلی چیزها این را هم اشتباهی فهمیدیم. 

چهارشنبه سوریتان مبارک 

دوشنبه چی شد!!

اصلا یادم نمی آید دوشنبه چه کردم؛  انگار این دوشنبه در زندگی من نبوده!! حتما دوبار رفته ام پیاده روی؛  حتما پرنده ها را غذا دادم.حتما رفته ام خرید؛  حتما مدیتیشن کرده ام ولی هیچ چیز یادم نیست.

آها دوشنبه تعطیل بود و ما ۱ بار بیشتر پیا ه روی نرفتیم. صبحانه آناناس و توت فرنکی میکس کردم و خوردم و ایشان پ صبحانه کامل خورد. کمی خرده کاری  داشتم و ایشان هم به کارهای باغ و بستان رسید. رفتیم برای ایشان کفش خریدم و ناهار خوردیم. من سالاد خوردم و ایشان مرغ با چیپس و برنج. شب شام برای ایشان یک نان و پنیر و خیار پیچیدم و دادم دستش و خودم دوتا سیب خوردم. 

کار دیگری یادم نمیاد.