کتاب

دوشنبه که ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و چای دم کردم. کدوها را سرخ کردم ،  به پرندهها غذا دادم و صبحانه خوردیم. 

پایین  را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم.

برای ناهار خورشت کدو با غوره  و مرغ درست کردم. دوش گرفتم و کلاهم را سرم کشیدم و ساعت ۱۱ باید میرفتم  آفیس. برنج خیس کردم و به ایشان گفتم که برنج را دم کند زمانی که برگشت خانه چون باید برای کاری میرفت به آفیس خودش. 

رفتم سر کار و کارم را انجام دادم و شیر  و ماست و شیرینی خریدم و بنزین زدم سرراه و ساعت ۱.۵ برگشتم خانه. ایشان  نیامده بود،  برنج دم کردم و جاروکشیدم.  شور و ترشی و سبزی هم آماده گذاشتم روی میز. ایشان آمد و فرشته رابرد بیرون و ساعت ۲.۵ ناهار خوردیم. مدیتیشن کردم و چرت زدم. خانه را طی کشیدم. عصر به پرنده ها غذا  دادم و چای دم کردم با شیرینی ها خوردیم. میوه شستم  و روی میز گذاشتم. موهایم را سشوار کشیدم.

لباسهای شسته شده را تا کردم و گذاشتم روی تخت که شب ایشان در کشوها و طبقات کمد جا بدهد. ایشان سریال میبیند  و من هم جسته  گریخته تماشا میکنم. 

همه چیز را برای سفریکروزه آماده کردم و جلوی در گذاشتم . یک ظرف میوه و آبپرتقال و آب هم توی یخچال گذاشتم. ظرفهای فرشته را شستم.ساعت را برای ۶ کوک کردم و کمی کتاب خواندم دعا کردم و خوابیدم. 

هوا تاریک بود که بیدار شدم و ساعت ۶.۱۰ دقیقه بود،  مسواک زدم و دست و صورتم را شستم. ظرفهای فرشته کوچولو را پر کردم از آب و غذا و  آرایش کردم و لباس پوشیدم. ظرف میوه و آبمیوه را برداشتم و غذای ایشان و صبحانه اش را گذاشتم که ببرد.  ۶.۵ از خانه زدم بیرون. هوا تاریک بود و توی راه کم کم روشن میشد و خورشید بالا و بالاتر میامد و من توی  جاده میتازیدم. همکارم را سرراه برداشتم وساعت ۸.۵ رسیدیم و تا ساعت ۱۰.۳۰ کارمان را  انجام دادیم و برگشتیم.من تنها یک شیشه آبمیوه تازه خوردم و چندتا گیلاس. سرراه رفتیم کافه ای که دوستم میشناخت و یک چای ماسالا خوردیم که زنجپیلش زیاد بود و با همکارم خداحافظی کردم و سرراه رفتم آفیس ایشان  و دیدم خیلی چیزهانیاز دارند. لیست برداشتم و برایشان بیسکوییت،  شکر،  شوینده و حوله کاغذی و کاغذ یادداشت خریدم. برای خانه صابون و برای خودم رنگ مو گرفتم. خرید سوپری هم داشتم و  رب، آب گوجه،ماکارونی،  پاستا،  کیت کت، دستکش ظرفشوی،  برنج،  خوراکی برای فرشته کوچولو، چیپس،  توت فرنگی،  گیلاس،  ماست،  هویج،  گوجه فرنگی  گرفتم. از فروشگاهی دو تا تی شرت برای یوگام و یک شلوار برای ایشان خریدم. خریدها رابردم  آفیس گذاشتم و برگشتم  خانه. نخست قورمه سبزی بار گذاشتم و خریدها را جا به جا کردم. به پرنده ها غذا دادم و فرشته را بردم بیرون. چند بار به مادر و  پدرم زنگ زدم که نبودند. 

ریشه موهایم رارنگ کردم و کمی نشستم. خیلی خسته بودم. دوش گرفتم و برنج و چای دم کردم. سالاد شیرازی درست کردم. ایشان هم زود آمد و داشت با تلفن حرف میزد. شاممان را خوردیم و سریال  رادیدیم. شب دیر خوابیدم هرچند خیلی خسته بودم. 


زمانی که خانه هم آشپزی میکنم یا لباس تا میکنم یا هرکار دیگر کتاب صوتی گوش میدهم. ایشان  میگوید این داستان کرد شبستری چیست! یک کتاب را بارها گوش میدهم چون رشته گاهی از دست میرود. 

کتاب را خیلی دوست دارم،  کودک که بودم  یک کتابخانه  داشتم. پر بود از کتابهای علم برای کودکان و نوجوانان و قصه های خوب برای بچه های خوب  و داستان‌های  ژول ورن  و تن تن،  داستانهای مارتین با آن نقاشی های آبرنگیش،  سیندرلا با تصاویر برجسته اش،  هایکلبری فین و تام سایر،  داستانهای هانس کریستین اندرسن و....!چند تا کتاب از ه. الف. سایه و شاملو داشتم. اینها که میگویم برای سن ۸-۹ سالگیم بود. تازه دانستنیها  و کیهان بچه ها هم برایم خریداری میشد. پدرم به تاریخ و سیاست کشش داشت و مادرم به ادبیات و این بین من به همه اینها. نوجوان  که شدم عرفان و ادبیات و سیاست محورکتابهای من بود. در کتابهای عاشقانه به نوشته های  خواهران برونته کشش داشتم و دافنه دوموریه هم بد نبود،  فکر کنم عاشقانه ترین  کتابی که خواندم  "پر"بود و همیشه دوست داشتم بدانم چه کسی شخصیت اصلی این داستان بوده  چون کتاب بر پایه زندگی دو نفربود.  سو وشون و شوهرآهو خانم برایم حرص در بیار بود. یادمه با کتاب تاریخ مشروطه ایران از احمد کسروی آمدم خانه و پدرم با لبخند پرسید این را از کجا پیدا  کردی.  نمیدانستم احمد کسروی که بوده و چه بر سرش آمده. آنزمان ۱۸ ساله بودم.

کم کم کتابخانه مان  بزرگ و بزرگتر میشد بر پایه آنچه دوست داشتیم میخریدیم.ازشمار رمانها کم میشد و به کتابهای دیگر افزوده میشد. نخستین کتاب  درباره نیروی اندیشه انسان که خواندم ۱۶-۱۷ ساله بودم،  نامش بود "قدرت فکر"؛  هرچند فراموش کردم و به کار نگرفتم شاید چون برایم سنگین بود. کتاب ساده ای اما بسیار کارگشا هدیه گرفتم  از دیل کارنگی که خیلی به دردم خورد و هنوز با آن جلد ریش ریش شده اش در کتابخانه  پدرم  جا دارد. ازدواج که کردم کتابهای خودشناسیم بیشتر و بیشتر شدند و  کتابهای دیگر کمتر شدند. در آن زمان شاید بتوانم بگویم شیرینترین  رمان ایرانی که خواندم  بامداد خمار بود،  نویسنده به سادگی به تصویر کشیده بود و خوشم آمد. داستانهای زویا پیرزاد و گلی ترقی را هم دوست داشتم و دارم. حالا هم خانه ام  دارد پر میشودازکتابهایی ازگونه دیگر،  انگار همه آنهایی که خواندم پیش نیاز آموزه های امروزم بودند. 

پیش نیاز باورهایم و زندگیم بودند. 


کتابی که هم اکنون میخوانم "بدنت را دوست بدار" از لویز هی هست. و آنی که هرروز گوش میدهم "از دولت عشق" است.

کتاب اینروزهای شما چیست؟  


زندگیتان پر از عشق به خود و دیگری و هر ذره هستی.

زنده باد شما و دلهای پاکتان. 

نظرات 5 + ارسال نظر
تیام یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 10:00

البته زمان انقلاب سلیقه ام عوض شد وکمی گزینشی تر میخوندم مثل کتابای اقای طالقانی شریعتی جلال ال احمد در ویش پور بعد ترش عاشق کتابای دکتر فصیح شدم بخصوص که در حال وهوای خوزستان وشرکت نفتی ها مینوشت کتابای جدید خیلی جذبم نکردن ولیکن بامداد خماررو دقیقا پنج بار کامل ودو بار از لا به لای صحفاتش خوندم همیشه میگفتم به نظر من هر مادری باید خوندنشو به دخترش توصیه کنه وهمرا ه باقران واشعار حافظ و یک نسخه کتاب اشپزی رزا منتظمی اینو توجهاز دخترش بذاره ولی جوابیه بامداد خمار که فکر کنم شب شراب بود اصلا خوشم نیامد وبه نظرم قشنگی داستانبامداد خمارو از بین برد البته نویسنده اش کسی دیگه بود ودر واقع جوابیه یوسف بود ...خلاصه عشقم خوندن بود متاسفانه یک سالی میشه که نمیتونم وعلاقه ای به کتاب کاغذی ندارم بادبادک بازودوست دا خیلی دوست دارم بخونم رو پاتختی منتظره ولی کششی به خوندن ندارمبیشتر پای نت هستم....وای چقدر نوشتم سابقه نداشته اینقدر بنویسم ولی احساس خوبی دارم..دوستت دارم نا دیده ومحکم تو بغل فشارت میدم اگه اجازه بدی

تیام جان آن زمان در خانه ما هم از این کتابها بود. خانواده مادری من به شدت کتاب خوانند و این کتابها را میخواندند و بهم دیگر میدادند. بامداد خمار را به خاطر تصویر سازی زیبایی که انجام داده دوست دارم. نام آن یکی کتاب شب سراب بود و یکجور دهان کجی به آن کتاب روان و زیبا بود و اصلا موفق نبود که هیچ، بیشتر خوانندگان از نویسنده ندیده بدشان میاآمد!
من اینجا چون دورم کتاب فارسی ها بیشتر ایبوک هستند تا کاغذی. قبول دارم که زمان زیادی آنلان سر میشود و لی لذت یکجا نشستن و کتاب خواندن را نمی توانم و نمیخواهم فراموش کنم. عزیز دلی و قدمت سر چشمم . کامنتهات را دوست دارم و محبت بی پایانت را هم همینطور.

تیام یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 09:43

ببخشید کامنت هام پراکنده هست...ایواجان تازه یه چیز خیلی جالب این بود کهاون موقع گوشت مصرفی خانواده کیلویی خریداری میشد ولای کاغذروزنامه یا مجله به خریدار میفروختن به محضی که مامانم از خرید میومدن من گوشتارو از لای روزنامه خون الود در میوردم ونصفه نیمه میخوندم میخواست سرگذشت باشه یا حوادث مدتی بعد پدرم کتابهای میکی اسپلین که فکر کنم کاراگاه مایک هامر شخصیت اصلی داستان بودمخوند ومن هم اونارو میخوندم بزرگتر که شدم عشق خواندن رمانهای اورنقی کرمانی رو داشتم تازه جالب کل کتابو تو سرویس مثل داستانهای دنباله دار برا دوستام تعریف میکردم..به عشقم مجله زن روز همچنان پایبند بودم چه روزهایی که نوبت چاپ ونشر مجله به شهرمان بود ومن زودتر دم دکه میایستادم تا زودتر بخونمش گاهی مواقع به خودم میگم اگه زن روزیها بدونستن چه طرفداری دارن حداقل یکسال مجله رو رایگان بهم میدادنالبته لابلای اینا کتابای خوبی مثل پر ، برباد رفته. خاک خوب .زمین خوب جنگ وصلح.کتابای صادق هدایت چشمایش بزرگ علوی کتاب های صمد بهرنگی رو زمان انقلاب وسوشون که فکر کنم بیشتر از دهبار خوندمش واز داستانهای شب رادیو گوشش دادم

شما خواننده پرو پا قرصی بودید. هزار آفرین به این همه پشتکارتان. من کتابهای صادق هدایت را تازگی آغاز به خواندن کردم و صد افسوس چرا زودتر دست نگرفته بودم.
یادش به خیر داستان شب را چقدر دوست داشتم خانه مادربزرگم گوش میدادیم.
یاد اون روزها به خیر

تیام یکشنبه 14 مرداد 1397 ساعت 08:31

سلام ایوا جان ببخش که دیر جواب دادم ..ایوا من هم خوره کتاب داشتم عشق میکردم با کتاب خواندن برام هم مهم نبود که چه کتابی باشد..ازهمان کلاس اول با اشتباه خواندن بعضی از کلمات شروع کردم شاید باورت نشه کل عیدی که کلاس اول یا دوم دبستان گرفتم بیست ریال یود که بدون اطلاع پدر ومادرم رفتم کتابفروشی وخواستم کتاب بخرم کتاب فروش ابتدا پرسید این پولو از کجا اوردم فکر کرد که بدون اجازه برداشتم وقتی خیالش راحت شدکه دزدی نیست (دقیقا پرسید ازپدرم دزدیده ام؟ چون پول زیادی بودبرا اون سالها) گفت چه کتابی میخوای ومن ریش قرمز وهفت شاهزاده خوشبخت و هفت کوتوله وماه پیشانی را برداشتم هر کتاب پنج ریال قیمت داشت واومدم خونه قبل از اینکه در بزنم کتابهارا انداختم بالای پشت بوم خونه (چون مادرم بشدت مخالف کتاب خوندن بود)وهمینطور پول توجیبی هامو خوراکی نمی خریدم میدادم یکی از هم کلاسی ها ومجله زن روز تاریخ گذشته خواهرشو برام میاورد.ومن زیر میز یه چشمم به معلم ویه چشممم به مجله ام بود که میخواندم یک یار هم متوجه شد ومجله رو ازم گرفت ودو قسمتش کرد باور کن همون لحظه احساس کردم که قلبمو خراشید وبا اینکه حدود پنجاه سال از اون موقع گذشته هنوز اذیت میشم

سلام گلم. شما ببخشید که من دیر به اینجا سر زدم و گرفتار بودم. ای جان ۲۰ ریال چقدر زیاد بوده برای زمان خودش. من هم با سواد نداشته ام با غلط میخواندم و چند بار هم می‌خواندم. زن روزآن روزها با تبلیغات رنگ موی ایگورا و پلوپزایران ناسیونالش! من هم میخواندم برخی زمانها.
حالا میگرفت مجله را! چرا پاره کرد؟! آدمها کارهیی میکنند که به نظر خودشان کاری نبوده ولی جای پای کارشان تا سالها باقی میماند.تیام جان سپاس از کامنتتون

. شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 20:22 http://bi-tak.blogsky.com

من راز شاد زیستن اندرو متیوس رو خوندم جدیدا خوب بود:)

ممنونم که گفتید و نوشحالم که کتاب خوبی بوده براتون.

ساچی جمعه 12 مرداد 1397 ساعت 17:42

سلام ایواجان
آخ یادش بخیر کیهان بچه ها... من عاشق داستانهای تصویریش بودم... داستانهای من و بابام رو هم خیلی دوس داشتم...
چ جالب ک کتاب پر رو خوندی.... البته همونیکه اسم شخصییتاش نور و امیر بود البته اگه اشتباه نکرده باشم... زمانیکه 12 سال داشتم خوندمش..
احمد کسروی با کتاب شیعه گری و... بزرگترین تاثیر و تغییر رو در زندگی من ایجاد کرد
من تا قبل از مشغول شدن به کار خیلی خیلی مطالعه میکردم... اماا کار وکار... تمایل من رو به خیلی از چیزای خوب کم کرد متاسفانه
شاد باشی ایواجان

سلام ساچی جان، روزهامان را با اینها پر میکردیم در کودکی. کتاب پر را "ماتیسن" نوشته. ایرانی نبود و د روی زندگی یک مرد و یک زن نوشته شده بود و داستان نبود.
احمد کسروی چندین دهه جلوتر میاندیشیده. بیجهت نبود که کشتند اورا. امیدوارم بین کارهات زمانی برای خواندن پیدا کنی عزیزم جون روح آدم را جلا میدهد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد