آرام جانم

توی تخت میچرخم؛  خدا را شکر میکنم برای روز خوبی  که در پیش دارم. صورت کوچولوش را آورده توی بغلم گذاشته. نازش میکنم و بهش میگویم آرام جونمی. می چسبونمش به خودم با دو تا دستش هلم میدهد و چشمانش را میبندد. از لای چشمانش من را میپایید و خواب خرگوشی میرود. خر خر هم میکند. نازش میکنم و خدا را برای داشتنش شکر میکنم. میبوسمش نه یکبار شاید ده بار. بلند میشوم بروم دستشویی و ساعت آشپزخانه ۱۰.۲۰ دقیقه را نشان میدهد. کتری را پر میکنم و برمیگردم به تختم. کتاب میخوانم کمی و ایشان بیدار میشود و موبایلش را میآورد واز فوتبال  خبر میگیرد. چای دم میکنم،  یک تخته میگذارم و یک سیب و پرتقال  و پاپایا را برش میزنم. پنیر و کره و کمی مربای آلبالو در کنارش و چهار برش نان توی تستر،  خامه ندارم! مربای هویج و شاهتوت هم کپک زده اند از بس صبحانه نمیخوریم. چشمم به به های  زرد توی یخچال افتاد که باید سامانشان بدهم. ساعتآشپزخانه ۱۱.۲۰ است و ایشان دارد رو تختی را درست میکند. 

من اگر برای خودم برنامه ای نگذارم ایشان هم فکر برنامه گذاشتن نیست! صبحانه اش را میخورد و من کمی کره  و مربای  آلبالو روی نصف تست میگذارم،  میوه میخورم. باز باران گرفته است.

سینی هویج را روی میز میگذارم و فیلمی تماشا  میکنم؛  بلوط ۱۳۵۴ و تهران قدیم. سیبها را برش میزنم،  گلابی ها را،  کرفسها را  میشورم. ایشان با برادرش تلفنی حرف میزند،  صدایشان در صدای آبمیوه گیری گم میشود. آن یکی آشپزخانه خلوت شده،  ظرف شکر و چای را پر میکنم. به قول مادرم کارهای صد تا یک غاز! همه فکر می کنند نمکدان و شکردان و ظرف چای خود به خود همیشه پر می شود،  هوشمندند انگار. 

برای ناهار ته چین بادمجان و گوشت درست  میکنم؛ ایشان غذاهای آبدار دوست دارد و من قاطی پلو! روغن نارگیل به موهایم میزنم و اسکراب به صورتم. 

همه چیز ناهار آماده است. میز را میچینم،  کاسه سفالی را با ماست و موسیر پرمیکنم. حوله ام را برمیدارم و آبگرم را روی سرم باز میکنم و همه خستگیم شسته میشود و به چاه میرود. کلاه به سرم میگذارم ؛  برنج را قالبی برمیگردانم. هوا کمی روی خوش نشان می‌دهد. ایشان سر میز میگوید که دلش خورشت کرفس میخواسته؛  باشد روزی دیگر.

کتابم را برمیدارم و توی اتاقم دراز میکشم. چشمم گرم میشود ولی صدای هیاهوی پرنده ها و بارش باران خواب را میرباید از چشمانم. برایشان دانه میریزم. چای را دم میکنم و ساعت ۵ و خرده ای در حالی که باران میبارد با فرشته میرم بیرون. بوی اکالیپتوسهای  راه جنگلی مستم میکند،  هوا سرد و بارانیست و تاریک.

ایمیلم بازی در آورده  و نمیتوانم چیزی را اتچ کنم!!! آخر سریک ایمیل کاری مهم خالی میزنم و برای خودش میرود در میل باکسی بخوابد تا دوشنبه صبح. دوباره یک ایمیل درست و درمان میزنم.

 فیلم بسیار زیبایی تماشا میکنیم ازفداکاری و رشادت آدمها برای نجات مردم در جنگ جهانی. شام هر آنچه مانده گرم میکنم و برمیگردانم توی ظرف،  ایشان قاقاه میخنددبه میز محقرانه ای که چیدم. حتی برای خودم قاشق نگذاشته ام. من هم میخندم به قیافه برنج کج و نیمه توی سینی گرد و بشقاب بدون قاشقم  که به من دهن کجی میکنند. خودم سالاد میخورم و کمی برنج و بادمجان. 

یکشنبه بارانی ما به پایان رسید. 

 دوشنبه که دیروز باشد هوا ابری بود، بیدار شدیم و من لباسها را جدا کردم که توی ماشین بریزم.   ۱۰ صبحانه خوردیم که برای ایشان تخم مرغ آبپز کردم و خودم کمی پرتقال و پاپایا خرد کردم  و خوردم و کمی نان و مربا و کره. خدا را شکر مربای آلبالو نداریم دیگر و خدا بخواهد هیچ مربایی هم نمیخریم دیگر.کشوهای یخچال را تمیز کردم. یک گل کلم  و دوتا هویج و سیر و خیار شستم و خرد کردم و گذاشتم خشک شوند. ۳ سری لباس توی ماشین ریختم  و لباسها را زیر طاقی توی حیاط پهن کردم از بس که بارید و نبارید و بازی درآورد. ایشان پرنده ا را غذا داد،  چندتا گوجه توی یخچال بود که پوره کردم برای لوبیا پلو و دوش هم گرفتم. موهام را خشک کردم و آرایش کردم و با ایشان رفتیم بیرون  خرید. چی لازم داشتیم؟  چسب!البته پست و بانک هم باید میرفتیم. 

 تنها خرید زنانه ای داشتم که انجام دادم و ایشان هم چسب و ماژیک وایت بورد خرید و رفتیم برای ناهار. ایشان برگر خورد  و من هم یک برگرگیاهی که نانش را نخوردم! ایشان میگفت خوب لبو سفارش میدادی برایت بیاورند. سرراه یک پلاک برای فرشته خریدیم و ساعت ۳ برگشتیم خانه. میخواستم میز ناهارخوری ببینم که گفتیم باشد زمان دیگر. 

فرشته   را برداشتم و رفتم پیاده  روی و یک ساعت راه رفتیم. برای شام هم ایشان پاستا خواست که درست کردنش روی هم نیم ساعت هم زمان نمیبرد. سالاد را آماده کردم.

به شب که رسیدیم ایشان گفت که شیر با نان و پنیر میخورد! سالاد ماند برای فردای ایشان. لیست کارهای سه شنبه را نوشتم و کتاب خواندم. فیلمی هم دیدیم و خوابیدیم.



برای چشمهایتان اشک شادی از خدا میخواهم. 

خداوندا درهای رحمت و نعمتت یکایک باز میشوند و من از شکرگزاری این همه بخشندگی جا مانده ام. سپاسگزارم برای  بخشندگیت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد