شنبه زیبا

از دوردورها صدای آژیر پلیس میاید. تنها نور شمع اتاق راروشن کرده و ایشان و فرشته کوچولو کنار من خوابیده اند. پیش از خواب ملافه و رو بالشی ها را درآوردم و تمیز کشیدم روی تخت. رویه های  مبلها را درآوردم و تمیز کشیدم و صورتم را پاک کردم و مسواک زدم و میوه ها را توی یخچال گذاشتم و آیپدم را برداشتم و آمدم توی تخت تمیز و خوشبو که کتابم را بخوانم. گفتم چند خطی هم بنویسم از روزم و کارهایم. گفتم  که موهایم را کوتاه کرده ام و همش فکر میکنم یکسویش بلندتر است. صبح ایشان رفت و یک ساندویچ کالباس با آب سیب و کرفس و یک لقمه نان و پنیر دادم برد.خودم هم برگشتم توی تختم تا ۱۰ و کمی خواندم. بلند شدم و  برای خودم اسموتی موز و تمشک و توت فرنگی درست کردم با جو دوسر و چیا سید وو کمی تخم آفتابگردان  و کدو خوردم برای صبحانه ام. برای شام خورشت کرفس درست کردم و پادکست گوش دادم. دو سری لباس توی ماشین ریختم و دوش گرفتم. هوا آفتابی بود با باد سرد. از آنروزهایی که من عاشق همه چیز میشوم حتی دانه های انگور عسگری. کار چندانی نداشتم امروز. برای پرندهها غذا دادم و سطلها را شستم. با فرشته رفتیم پیاده روی و زمانی که برگشتم یک چای سبز درست کردم با خرما و ارده و رفتم سراغ کاغذهایم و کمی کشیدم و کمی خواندم در گوشه دنج خودم. 

امروز با دوستی بسیار قدیمی پیام بازی کردیم؛  عکس عروسی دختر یکی از همکلاسیهای قدیمی را برایم فرستاده بود و با هم حرف زدیم از گذشته های خیلی دور. از آن زمانها  که مانتو سرمه ای میپوشیدیم و کاکل داشتیم  باابروهای پیوسته و ته دلهایمان یکی را هم یواشکی دوست داشتیم  و دل به ترانه های معین میدادیم. برگشتیم به دوران بیخیالی هایمان که پر از قهقهه  و شیطنتهای دخترانه بود و هیس هیس شنیدن از اطرافیانمان. 

ایشان زنگ زد و گفت دیر میاید و یک خبر بد داد،  گفتم همیشه باید خبر بد بدهی که خندید و گفت من سفیر خبر بدم!! 

لباسهای شسته را آوردم توی خانه پهن کردم و باران هم گرفت. کمی بعد ایشان آمد خانه و خبر بدش را کامل گفت. خیلی دلم برای آن آدم سوخت و همینجا دعا میکنم گره زندگیشان به زودی باز شود و خداوند آرامش را به زندگیشان برگرداند. 

الهی آمین.

چای را دم کردم و ایشان خوابید و من کمی طرح برای ایشان زدم. خورشتم جا افتاده بود و میخواستم ۵.۵ برنج را دم کنم که ۶.۵ بخوریم که ایشان گفت سیراست و ۷.۵ شام میخوریم. کمی میوه خوردیم با چای  و شیرینی. 

یک خمیر پیدا کردم که می‌خواهم  با آن شیرینی دانمارکی درست کنم  برای  روزی که حوصله دارم. گاهی میشود که یک غذا یا دسر جدید را  برای نخستین  بار برای مهمان درست میکنم! سر نترسی دارم! 

ساعت ۷.۵ شام خوردیم و سریال  و یک فیلم دیدیم که نامش را فراموش کردم! 

شبها پیش از خواب کم کم ۱۵ دقیقه ای کتاب میخوانم؛  الان هیچ صدایی نیست جز صدای نفسهای ایشان و فرشته کوچولو. 


در این اتاق  در  شهری در جنوب  یک قاره  زنیست که خودش را خوشبخت و توانا و خوش شانس و خوشحال میداند. الهی این موج به شما هم برسد و درتار و پودتان جا بگیرد. 

تو سزاوار بهترینها هستی،  زیر لب بگو که من انسان  خوبی هستم و سزاوار بهترینها هستم. 


از خدا میخواهم که زندگیتان را از گزند انگلان دور نگاه دارد و خورشیدش ابرهای خاکستری دلتان را بشکافد و زندگیتان  پرنور باشد


این شنبه خوشگل بود با لباس سفید و روبانهای سفید رقصان در باد، ماننددخترکیست بی پروا که دنیا را پرنور میکند. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه شنبه 22 اردیبهشت 1397 ساعت 19:00 http://dreams22.blogsky.com

روزنوشتتون عالی بود...
ایشالا همیشه این حس و حال خوب بمونه براتون و روز به روز محکم و قوی تر بشه
الهی آمین

سپاس از شما سمیه خانم، برای شما هم بهترینها را از خدا میخواهم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد