روزمرگی های ۹۷

به نام خدا

به گمانم در سال نو کمی تنبل شده ام! از امروز می‌ نویسم و به روزهای  گذشته میروم تا جایی که یادم هست. 

توی خانه بوی سبزی پلو پیچیده است و کوکوها هم کم کم آماده  میشوند. اگر ایشان خواست تن ماهی برایش گرم میکنم. سالاد هم آماده است و دوتا ظرف ترشی کلم قرمز و زیتون هم گذاشته  ام. فرشته رو به در خوابیده است و چشم به راه است. روزها کوتاه شده اند و هوا کمکی خنک شده است،   

امروز ساعت ۸ بیدار شدم و به ایشان ناهار و صبحانه و اسموتی دادم با یک بطری آب و ایشان را به خدا سپردم. ماشین را خالی کردم و گلدانهام را آب دادم و چند لیوان آب ولرم با لیمو نوشیدم و با فرشته رفتیم پیاده روی. هوا مه آلود و خنک بود. به دوستم زنگ زدم چون از وقتی که با ایشان کمی قاطی کرده اند با من هم سرسنگین شده است! ده و خرده  ای بود که برگشتیم و دوش گرفتم و یک لیوان آب پرتقال تازه برداشتم با یک موز و رفتم آفیس ایشان و کمی به دخترها کمک کردم. 

از آنجا رفتم شاپینگ سنتر و بانک و پست و یک دست قابلمه دیگر خریدم چون قیمتش یک چهارم شده بود و دیروز قابلمه قدیمیهام را گذاشتم

 که بدهم بیرون. خراب نشدند فقط خیلی وقته توی دستم بودند نزدیک به نه سال ولی همچنان تفلونشان بدون خط و خش است. 

خریدم را توی ماشین گذاشتم و خودم را به کافی شاپی دعوت کردم و یک چای لاته خوردم.  کتاب هم خواندم  و کمی هم نوشتم. تازه با خودم هم خندیدم! 

بعد هم سرراه از فروشگاهی دیگر لنگه قابلمه لعابی که چندی پیش گرفته بودم را خریدم. هر هفته روی مود خرید یک چیز هستم این هفته قابلمه و ماهی تابه بود! ساعت ۴.۵ برگشتم خانه و به دوستم زنگ زدم که فرشته ها را ببریم پارک که خانه نبود و خودم ساعت ۵ رفتم خانه اش و فرشته اش  را آوردم خانه خودم تا بازی کنند با هم. دوباره ۶.۵ بردمش خانه شان. خانم هم زنگ زد که فردا شوهرش نیست و میاید خانه خواهرش و من بروم بیارمش. ایشان ۸ آمد. 

شاممان را خوردیم و پایتخت را تماشا کردیم و الان ساعت ۱۰.۲۴ دقیقه شب است و ما توی تخت هستیم. ایشان خیلی خسته بود و جلوی تی وی خوابش برد. من هم گفتم زود بخوابیم. 

چهارشنبه ایشان ناهار و آب پرتقال تازه  برد با کراسانش و ما هم صبح رفتیم پیاده روی؛  برای خودم اسموتی درست کردم با اسفناج و کیل و انبه و کیوی که بعد از آب گرمم بخورم. یکسری لباسشویی راروشن کردم. از ساعت ۱۱ کارهای ایشان را انجام دادم و وقت دکترم را کنسل کردم و گذاشتم برای دوشنبه ساعت ۱۱. این سومین  بار بود که وقتم را عوض کردم. برای ناهار یک ظرف میوه خوردم. ساعت ۳ به آفیس زنگ زدم و گفتم یک جای کار انگار ایراد داردو قرار شد فردا بروم آفیس ایشان و 

کار را انجام بدهیم با هم. مدیتیشن کردم و خوابیدم. تفلونهای قدیمی را بسته بندی کردم و جدیدیها را شستم و کشوی قابلمه ها را مرتب کردم. قوری و ماگهای جدیدم را هم شستم و سه تا قوری بستم بدهم بیرون.برای شام فسنجان با مرغ درست کردم و به مادرم زنگ زدم. به مادر ایشان زنگ زدم که جواب نداد. غروب با  فرشته رفتیم پیاده  روی و دوستم را دیدم با فرشته اش و بادهم برگشتیم خانه. ماست و خیار با پیاز درست کردم و ایشان هم آمد و زود شاممان را خوردیم و سپس بفرمایید شام و پایتخت و آزادی مشروط را تماشا کردیم. شب من تا ۱ کتاب میخواندم. 

سه شنبه ایشان مانند همیشه رفت و برای ناهارش میوه دادم با اسموتی و کراسان. خودم یکدور دور خودم چرخیدم و ماشین را دوسری روشن کردم و دوش گرفتم و رفتم بیرون. از سوپر دم خانه  برای آفیس ایشان دستمال توالت و کاغذی، اسپری شیشه پاک کن و  اسفنج و شکر خریدم  و یک پیراشکی هم خریدم و برای ایشان بردم. رفتم شاپینگ سنتر؛  به دنبال تابه بودم و رفتم فروشگاهی و دیدم حراج زدند و یک ست ۸ تکه تفال خریدم و یک ووک تفال با در برای مهمانداری. 

یک بلوز و شلوار خواب پس دادم و به جایش یکی دیکر گرفتم با یک شلوار مشکی کوتاه برای یوگا. از میوه فروشی انجیر،  عناب،  آلو،  خیار،  نارنگی،  گلابی،  انار،  موز،  آب پرتقال تازه،  گریپ فروت و از سوپر حوله کاغذی، ماست،  پرتقال،  روغن نارگیل،  نرم کننده لباس،  و کمی بادام زمینی،  دستمال کاغذی،  خوشبو کننده دستشویی،  خوراکی برای فرشته،  تن ماهی،  چای سبز، کراسان،  بیسکوییت کرمدار برای ایشان  گرفتم. سرراه از یک فروشگاه یک قوری بزرگ سبز کمرنگ با دوتا ماگ بزرگ خریدم و داروم را هم گرفتم با قرص ماشین و پودر پاک کننده لباس و ساعت ۵ بود که برگشتم خانه. سالاد درست کردم و پیاز با قارچ و فلفل دلمه تفت دادم و پوره گوجه درست کردم و ریختم تا کمی جا بیفتد و میگو هم ریختم دست آخر و پنه دم کردم و در آخر با این مایه قاطی کردم و گذاشتم دم بکشد. ساعت ۶.۵ با فرشته رفتم بیرون و از راه جنگلی توی تاریکی!!

زود برگشتیم خانه چون هم سرد بود و هم خیلی تاریک و خلوت! ایشان زیاد دوست نداشت غذا را!  پایتخت و بفرمایید شام و کمی سریال وطنی اینها را تماشا کردیم . شب پیش از خواب مدیتیشن کردم و خوابیدیم. 

دوشنبه ساعت ۹ بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. خانه را گردگیری کردم و صبحانه را خوردیم. ایشان نشست پای کامپیوتر و در کاری که تخصص ندارد آنچنان با اطمینان خرابکاری کرد که تا شب به خودش ناسزا میگفت. آخر هم یکی را گفت که آمد و درستش کرد!! ناهار درست نکردم و فقط آش رشته پختم. غذاهای  عزیز راه دور را گذاشتم با یک کاسه آش رشته و مقداری میوه و آجیل و خوراکی و راهی شد و رفت. عزیز راه دور مانند بچه است برای من. سرویسهای بالا و پایین را تمیز کردم و آش خوردیم و ایشان از ۳ رفت آفیس تا ۹ شب و من هم خانه را جارو کشیدم و طی هم همینطور. با فرشته رفتم بیرون و سیزده را به در کردم. برای خودم چای دم کردمو با کیک خوردم. یک مشت آجیل ریختم توی پیش دستی و نشستم به تماشای پایتخت و الکی خوش بازی در آوردم و تازه تخمه  هم شکستم. میدانید من خیلی سال پیش تخمه خوردن را کار ناشایستی می‌دانستم؛  یک چیزی در اندازه فین کردن و دستشویی رفتن!! هنوز هم از این کار جلوی دیگران دوری میکنم. 

خبر به دنیا آمدن دلبرکی را شنیدیم و خیلی خوشحال شدیم. هزار بار عکسش را تماشا کردم و خدا را شکر کردم. تا پایان شب خبر تولد دیگری  را شنیدم؛  خداراسپاس که هردو مادر چشم انتظاربه آرزویشان رسیدند؛  خدارا هزار  بار سپاس که تندرستند هم مادرها و هم نوزادان. خدایا سپاس که دل خانواده هایشان شاد شاد شاد است و امیدوارم همیشه شاد بمانند. آمین 

شام هم آش خوردیم و باد کرده خوابیدیم. 

یکشنبه ایشان غرغرو بیدار شد و من هم ۹.۵ بیدار شدم. گفت برویم بیرون که گفتم باشه ساعت ۱۱.۵. کارهام را انجام دادم و از دیروز باید همه ظرفها را جا میدادم و کمی مرتب میکردم. ۱۱.۵ دوش گرفته و آرایش کرده آماده  بیرون رفتن!ایشان صندلی گذاشته بود زیر درخت و نشسته بود. گفتم برویم که گفت نه دیره و من هم چیزی نگفتم و به کارهام رسیدم. کمی فکر کردن و دیدم من سر ساعتی که باید آماده باشم شدم و ایشان از صبح که صبحانه خورده و  تنها نشسته و هیچ کاری نکرده حالا توی قیافه هم هست برای من. در را باز کردم و محکم گفتم میرویم یا نه! ایشان جا خورد و گفت کار عزیز راه دور تمام شود میرویم. ساعت ۱۲ رفتیم و می‌خواستیم کمی بگردیم و ناهار بخوریم. توی راه با ایشان  حرف زدم که با سر جواب میداد و من هم دیگر حرف نزدم. دیگر برایم مهم نیست نه ایشان و نه رفتارهای بچه گانه اش! 

رفتیم توی پارکینگ و ایشان میان دو جای ماشین پارک کرده که من میبینم سمت من جای پارک برای ماشین دیگر نیست. به ایشان میگویم که تند جواب میدهد خیلی هم جایم خوب است. پیاده میشوم و میبینم ایشان جای موتور پارک کرده برای همین به ستون سمت من خیلی نزدیک است. به ایشان میگویم باخشم از ماشین میپرد و بیرون و میبیند جای موتور پارک کرده و با خشم جای دیگر  پارک میکند و خوب ماگناهکاریم  که ایشان جای پارک ماشین را از جای موتور تشخیص نمیدهد! با فرشته راه میرفتم و از زندگی خودم و تنها خودم لذت میبردم. خوشحالم از اینکه پدر و مادر خوبی داشتم و اشتباهاتم را میپذیرم و از کوره در نمیروم. 

پیاده رفتیم و از برگهای پاییزی عکس گرفتم. برای ناهار من غذای هندی گرفتم و برنجهایم را به گنجشکها دادم،  ایشان بطری آب فرشته را جا گذاشت! ساعت ۴ خانه بودیم و من رفتم توی اتاق آفتابگیرم برای چرت که دیدم ساعت موبایلم ۳است و ساعتها را جلو کشیده اند. یعنی من یکساعت زودتر از آنچه که گفته بودم آماده شده بودم. 

کمی خوابیدم و مدیتیشن کردم و چای دم کردم. فیلم دیدیم و حرف زدیم و شام هم قرمه سبزی  خوردیم. 

شنبه ساعت ۷.۵ بیدار شدم و برنجها را خیس کردم و میوه شستم و چیدم روی میز.ساعت ۸.۵ رفتم خرید و نه برگشتم خانه. مایه ته چین را درست کردم و سالاد درست کردم. سبزیجات برای کنار زبان خرد کردم و توی تابه گذاشتم تا آخر سر تفت بدهم. ایشان تنها یک کافی خورد برای

صبحانه. ساعت ۱۰ دوش گرفتم و  داشتم آرایش میکردم که ساعت ۱۰.۵ یکسری از مهمانها آمدندو یک گل زیبا آوردند.یک کافی خوردند و من هم از ساعت ۱۱ تا ۱۱.۵ ته چین رادرست  کردم و روی دمای کم و برنج سفید راهم دم کردم. میز را چیدم و قورمه سبزی راروی حرارت کم گذاشتم و سس زبان را درست کردم. چای هم دم کردم که مهمانها سری دوم رسیدند و یک دسته گل هم آوردند. کمی بعد هم عزیز راه دور رسید و برای من یک عطر خوشبو آورد.

ساعت دو ناهار خوردیم و برای دسر فالوده بود. عصر هم کیک و چای آوردم. سری اول مهمانها ساعت ۶.۵ -۷رفتند و ایشان با بقیه رفت  بیرون برای کاری و ما خانمها هم رفتیم پارک برای بازی فرشته ها. شام نماندند و تنها عزیز راه دور ماند. روز خوبی بود و کلی گفتیم و خندیدیم.

 باهم فیلم و پایتخت دیدیم و شام ته چین و زبان خوردیم. 


جمعه ایشان خانه بودو صبحانه خورد و من آبمیوه  خوردم.قورمه سبزی را درست کردم و گذاشتم بپزد. زبان ها را پختم و زعفران دم کردم. فیله مرغ پختم. خانه را تمیز کردم، شیرینی  و آجیل روی میز گذاشتم. مایه دوغ درست کردم و ایشان هم باغ را صفا داد و آلاچیق را تمیز کرد. فرشته را برد بیرون. تا ساعت دو کارهایم تمام شد و دوش گرفتم وساعت ۲.۵ رفتم کیک را بگیرم. ناهار درست نکردم و به ایشان میوه دادم. کمی دراز کشیدم و مدیتیشن کردم و بعد موهام را درست کردم و آرایش کردم و هفت رفتیم  خانه دوستم برای شام. چند تا از دوستان دیگر هم بودند و بسیار خوش گذشت.یکی از دوستانم برایم فالوده درست کرده بود و گفت چون شنیدم مهمان داری شنبه!  برای دوستم یکظرف شیرینی خانگی بردم.تا ۱۱ آنجا بودیم و برگشتیم خانه و دست و صورت شستیم و مسواک و خواب.


پنجشنبه رفتم نان سنگک و لواش و بربری گرفتم و میوه هم خریدم؛  به دنبال دیس چهارگوش بزرگ بودم برای برنج که چند جا رفتم و پیدا نکردم. انگور،  گوجه،  سالاد میکس،  اسفناج،  نارنگی،  کیوی، لیمو ترش و عناب خریدم و یک دسته گل رز قرمز برای خودم. آفیس ایشان رفتم و به دخترها کمک کردم. 

برای دوستم نان سنگک گرفتم و بردم خانه اش. شام درست نکردم و نان و پنیر و نیمرو خوردیم. از پنجشنبه همین را به یاد دارم. 


از چهارشنبه تنها یادم است که دوستم را با فرشته اش دیدم و با هم حرف زدیم. تا فهمید مهمان دارم گفت کیک با من و میدانم دسر خوشمزه ای خواهد بود. 

سه شنبه رفتم خرید و برای خودم سه تا بلوز آستین بلند مشکی و یک پلیور پاییزه صورتی و دو دوست بلوز و شلوار خواب  خریدم با چندین ماسک صورت. از سوپر ماست،  تخم مرغ،  نمک،  غذای فرشته،  کراسان، نان، کلم بروکلی گرفتم و رفتم میوه فروشی و کلم بروسل،  موز، کاهو،  گلابی،  توت فرنگی، آب پرتقال، خیار قلمی، خیار،  عناب، انجیرو انگور خریدم. ایشان ۶ آمد و من با فرشته رفتیم پیاده روی. یادم نیست شام چی بود. با مادرم و پدرم حرف زدم. 

دوشنبه ایشان سمینار بود از صبح تا عصر ومن هم خانه را تمیز کردم و به کارهایم رسیدم. شام هم قیمه پختم فکر کنم! 

مانند جوهر پرینتر میماند نوشته هایم که به آخریها کم میرسد و کمرنگ میشوند. 


یادم هست دوتا وقت دکترم را کنسل کردم. 

در همه اینروزها یادم بود پرنده ها بی دانه نمانند. 


مهربانی آیین من است. 

خدایا سپاسگزارم که آسیبهای کودکیم به بهتر شدن در بزرگسالیم کمک کردند. 

خدایا سپاسگزارم که بدی دیگران در من رخنه نمیکند و زحمات پدر و مادرم به باد نرفت. 

خدایا سپاسگزارم برای دوستان و انسان‌های ناب که به یادم میاورند هنوز دوست داشتنی هستم. 



نظرات 1 + ارسال نظر
میترا یکشنبه 19 فروردین 1397 ساعت 09:52

سلااااام ایوا جون.خداروشکر که خوبی.اینقدر این مدت سرزدم به وبلاگت و برگشتم که نگو.نگرانت بودم نزدیک بود بقچمو جمع کنم بیام نیمکره دیگه دنبالت خبری ازت بگیرم

سلام میترا جان، کمی سرگرم کارهام بودم پیش از برگشتن دوباره به کار. ببخش که سر زدی و من نبودم نازنینم. آرزو میکنم آنسوی دنیا زندگی به کامت باشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد