کتابی با جلد بنفش

خانه بوی سیب و دارچین میدهد،  بوی وانیل و کیک،  بوی خوشبختی زیر پوستی. 

هفته ای که گذشت  برو و بیا زیاد داشتم. دوشنبه ایشان خانه بود و بیدار که شد رفت سراغ یکی از دستشویی ها که آبش چکه میکرد. بیدار شدم و صبحانه را درست کردم. از ایشان پرسیدم چه کار میکنی گفت همش بدبختی!!! 

یکی بیاد فرهنگ عمید را برای ایشان بیاورد تا بهتر واژه بدبختی را درک کند! 

خودم آبمیوه خوردم. ایشان بسیار بداخلاق و گرفته بود مانند همیشه. با هم رفتیم بانک و یک چیزی میخواست بخرد که نداشتند و رفتیم برای دستشویی خریدی کرد.  من کمی خرده خرید داشتم.،  پیاز،  کراسان،  شیر،  کره،  ماست،  آلو و غذای فرشته خریدم. ایشان برای خودش سوشی خرید و من یک رول پیتزا. برگشتیم خانه و برای نهار سبزی پلو با ماهی و کو کو سبزی درست کردم. عصر شیرینی کشمشی از روی دستور  لیلا درست کردم که بیشتر به کوکی می ماند تا شیرینی کشمشی ووخوشمزه هم بود. 

دوشنبه شب رفتیم ماشین سواری تا دل فرشته کوچولو باز شود. از جلو خانه دوستش رد شدیم و برای دوستش گریه کرد که دوستم من توی ماشینم جلو خانه اتان ولی تو را ندیدم! 

 این از دوشنبه! 

سه شنبه ایشان را با چند تا کوکو سبزی و سبزی خوردن  و ماست موسیر و صبحانه اش راهی کردم رفت و خودم نشستم به فکر کردن که از کجا آغاز کنم. دوش گرفتم و چندین لیوان آب خوردم. خانم و همسرش ساعت  ۹.۳۵ آمدند و از بالا شروع کردند. همه کرکره ها و توری ها را در آوردند و شیشه ها را پاک کردند و خانم جارو هم کرد اتاق به اتاق. من هم پایین را تمیز کردم مانند همیشه. داشتند مبلهای بالا را جا به جا میکردند که صدایشان میامد که همسرش به خانم میگفت تو هل نده به شکمت فشار میاید. برای پایداری عشق و محبتشان از ته دل دعا کردم. الهی همیشه هوای  هم را داشته  باشند و یکدل باشند. 

برای ناهارشان ماهیچه پختم که همسر خانم گوشت قرمز نمیخورد و مرغ برایش درست کردم. بین باقالی پلو و لوبیا پلو شیرازی بودم که براشون لوبیا پلو شیرازی درست کردم و کارشان  که تمام شد دادم با قابلمه درسته بردند خانه که دور هم با بچه ها بخورند. 

تنها کاری که مانده بود جاروی پایین بود که انجام دادم و ساعت ۳.۵ رفتم لیزر. ترافیک زیادی بود! کارم انجام شد و برگشتم خانه. هم خسته بودم و هم کارهای بالا مانده بود. کم کمک انجام دادم و برای ایشان باقالی پلو درست کردم و سالاد شیرازی. به دوستم زنگ زدم که اگر هست فرشته برود خانه شان که خودش نبود ولی شوهرش بود که نرفتم. 

غروب فرشته را بردم پیاده  روی کوتاه و شاممان را خوردیم. روزها کوتاه شده اند و شبها انگار خانه ها آرامش بیشتری دارند.

چهارشنبه که ایشان رفت و برای ناهارش یک ظرف پر میوه دادم با آبپرتقال و کراسان پنیری. 

من دوشم را گرفتم و فرشته را بیدار کردم با کلی ماساژ و ناز که پاشو برویم دکتر. ساعت ۹ از خانه رفتیم بیرون و یک آمپول خورد و برنامه ای هم دکترش داد که باید پیاده شود! 

برگشتیم خانه و صبحا نه اش را دادم و آب پرتقال خوردم و کارهام را انجام دادم و آشپزخانه  را کمی سامان دادم و به پرنده هایم غذا دادم. آرایش کردم و ساعت ۱۰.۵۰ از خانه زدم بیرون به سوی دکترم. چند جا بین راه این جی پی اس بازی در آورد! نشسته  بودم تا نوبتم بشود و کتاب میخواندم. جای خوب و شیکی گرفتند. دکترم از چهارچوب در راهرو سرش را بیرون آورد و با خوشحالی گفت  ایوا! کجایی تو! 

به اتاقش رفتیم و کمی حرف زدیم. توی همان راهرو بدون کفش و جوراب  راه رفتم. و دوباره راه رفتم. گردو شکستم رفتم. حرکت چشمام را دید. قدرت ماهیچه ها را آزمود. واکنشهای بدن و تست سرما و....همه را انجام داد و گفت همه چیز عالیست. از ده سال پیش هیچ حمله ای نداشتی. و این خیلی  خوبست وشگفت زده بود! آزمایشهام را دید و گفت تنها آهنت خیلی پایینه و ویتامین B12؛  همه چیز خیلی خوبه. گفتم این WBC چی پس که گفت نرماله! 

گفتم این بیماری زندگیم را دگرگون کرد. پرسید خوب یا بد و گفتم خیلی خوب،  خیلی خیلی خوب شد. بهترین پیشامدی بود که داشتم توی راه زندگیم. من آدم ده سال پیش نیستم،  حتی مانند ۱۰ روز پیش هم نیستم. بهترین درس زندگیم بود و همیشه خدارا  شکر میکنم برای این تجربه. 

دکتر گفت تا به حال هیچ بیماری به من نگفته  از داشتن این بیماری خوشنوده و ایوا تو تنها  کسی هستی که می گویی. 

گفتم شاید برای همین من خوبم! با چشمانی باز نگاهم میکرد و من چشمم به کتابهای پشت سرش افتاد؛  من به چیزهایی رسیدم که توی هیچ کدام از آن کتابها نوشته نشده و یاد داده نشده! 

گفت ولی قرصهات را باید بخوریااااا! گفتم باشه میخورم و برای سال آینده هم وقت گرفتم. دکترم مرد قد بلند و لاغری است که همه عمرش را لا به لای آن کتابهای قطور گذرانده،  کم حرف و با آرامش خاص خودش و دوست داشتنی.  حتی دیدنش هم حال آدم را خوب میکند. 

۱۰ سال پیش گفتم در چاه افتادم نگو که در اقیانوس بیکران خدایی شناور شدم و خدا را سپاسگزارم. 

خوشحال و خندان و سپاسگزار از کلینیک آمدم بیرون و رفتم پیش ایشان. ایشان پولی به ایران فرستاده بود که نرسیده بود و باید پی کار میرفتم. رفتم شاپینگ سنتر و برای آفیس ایشان بیسکوییت،  شیر،  دستمال آنتی باکتریال خریدم و برای خود ایشان هم یک جعبه بیسکوییت که روی میزش بگذارد گرفتم.برای خانه

دستمال آنتی باکتریال،  جلو دری حمام و توالت،  غذا و اسباب بازی برای فرشته کوچولو هم گرفتم.پس از این همه سال گشتن چیزی پیدا کردم که به جای نعلبکی استفاده کنم آنهم با نقشهای ایرانی که ۶ تا خریدم و اگر خوب بود بیایم و ۶ تای دیگر بخرم. برای خودم یک جفت کفش مشکی خریدم. انگور قرمز و انجیر، آلو،  دراگون فروت هم خریدم. سرراه دارو و قرص آهن هم گرفتم و رفتم برای پول ایشان که کار به انجام  نرسید و افتاد به شنبه. 

خانه که رسیدم خریدها را  جا به جا کردم و به فرشته غذا دادم. برای شام کمی اسپاگتی درست کردم با سالاد کاهو و ایشان هم ۶ رسید. فرشته را بردم بیرون که یکراست رفت در خانه دوستش چون  خیلی دلتنگ بود! ۱۰ دقیقه بازی کردند و برگشتیم خانه. غذا را کشیدم و ایشان خورد و خودم به فرشته غذا دادم. ایشان جمع کرد و شست ظرفها را و من کمی سالاد خوردم جلوی تلویزیون و دو تا ته دیگ سیبزمینی. فرشته هم با من سالاد خورد. سریال ایرانی دیدیم،  چقدر کل کل و پنهانکاری!!!کتابم را خواندم و خیلی خسته بودم و خوابیدم.  

فردا روز خودمه! 

پنجشنبه از هفته پیش به نازنین دوستم گفتم  صبحانه برویم بیرون که سه شنبه دوباره زنگ زدم و یادآوری کردم و رفتنی شدیم. ایشان اسپاگتی برد برای ناهارش با کراسان و اسموتی برای صبحانه. یکسری لباس توی ماشین ریختم.  دوشم را گرفتم و چندین لیوان آب خوردم و ساعت ۹.۲۰ دقیقه از خانه بیرون رفتم و ۱۰.۵ دقیقه رسیدم. نازنین دوستم از ۹.۵ رسیده بود و رفتیم با هم صبحانه من خوردیم و حرف زدیم. دختر بسیار خوبیست،  بسیار بسیار خوب برای همین نازنین دوست میگویمش! 

بعد  هم رفتیم ایکیا و من شمع خریدم  و شیشه پاک کن و با دو تا رویه لحاف که پشیمان شدم! با دوستم خداحافظی کردم. برگشتم پس بدهم دیدم رسیدش نیست،  گفتم میبرم خانه و فکرام را میکنم و بعد پس میاآورم. سر از عتیقه فروشی در آوردم و یک اتوی ذغالی داشت! خواستم بخرم ولی ۴۰ دلار نمیارزید! این بود که به نفسم نه گفتم و برگشتم سوی خانه و سرراه گوشت خورشتی  و عناب و نان لواش خریدم و ۶ تا نعلبکی دیگر هم خریدم ۱۷ دلار!!

یک قابلمه خال خالی لعابی هم خریدم برای سوپ و خورشتهای کوچولو. 

بنزین هم زدم.  خریدها که جا به جا شد و دور دیگر لباسها هم شسته شد. من نشستم پای کشوهای دراورو پا تختی ها. همه را تمیز کردم و یک کیسه  بزرگ برای بیرون دادن از توی کار درآمد. 

برای شام سالاد سیبزمینی و تن ماهی  درست کردم برای ایشان و ساعت ۷ با دوستم قرار پیادهروی با فرشته ها گذاشتیم. رفتیم پیاده روی. چند تا فرشته  بودند توی پارک و بازی کردند و پیاده روی کوتاهی رفتیم و آقای همسایه هم با فرشته اش رسید توی پارک که باز فرشته ها بازی کردند و برگشتیم خانه. ایشان آمده بود و باغها را حسابی آب داده بود. شیپوریهایم بیجان شده اند و  برگهایش  ریز شده اند، تنها شمعدانی ها سرزنده اند. ایشان شامش را خورد و من هم سالاد کاهو خوردم با یک قاشق سالاد سیبزمینی. ایشان غر میزند که به خاطر فرشته نمیتواند خوب غذا بخورد چون دوست دارد سرغذا فیلم ببیند و حالا به خاطر فرشته باید نیم ساعته  غذا بخورد. حوصله ناز و اداها و خودخواهی های ایشان را ندارم! غذای فرشته را میدهم و خودم بعد غذا میخورم. 

آخر شب ایشان گفت ایوا امروز روز زن بوده یادم بیاور به مادرم  باید زنگ  بزنم.

 خوب من هم تغییر جنسیت داده بودم و نگفته بودم به کسی! 

من سالهاست زن نیستم! خواهر و خواهر زاده های ایشان مانند همیشه پیام پر مهرشان را فرستادند. 

پنجشنبه ما بدینسان گذشت! 


جمعه  باید خانه را تمیز میکردم. سرویسهای پایین و گردگیری و جارو و چند سری لباس شستن. شستن رویه لحافها . خود  لحافها،  تشک و پتوی فرشته و ۴ سری ماشین راروشن کردم. کارم ۱تمام شد و دوش گرفتم و یک ظرف میوه برای خودم گذاشتم  و رفتم پای کارهای اداری. کارم را انجام دادم.  از خستگی روی تخت مهمان دراز کشیدم و مدیتیشن کردم و خوابیدم .  فرشته هم توی بغلم خودش را جا داد. نیم ساعت بعد بلند شدم و خانه را طی کشیدم. یک کیک سیب و دارچین درست کردم و میوه شستم و چای دم کردم. ایشان خسته رسید و خوابید و بوی سیب و دارچین خانه رابر داشته بود. ایشان از خواب  بلند شد.  آبپاشهای حیاط را باز  کرد و به مادرش زنگ زد. من هم شسته  هارا آوردم توی خانه و ریختم  روی کاناپه. با مادر ایشان حرف زدم؛  هر چند که من ربط مناسبت‌های مذهبی را با روزها نمیدانم و دل خوشی هم از این اداها و مولودی ها و خانم جلسه ایها و حدیث و روایات  ندارم باینحال یکروز باید روز مادر باشد در تقویم ما! به مادر  خودم  زنگ زدم که خواب بود. با ایشان و فرشته رفتیم پیاده روی کوتاه! هوا تاریک شده بود که برگشتیم و شام  درست نکردم و به ایشان گفتم نیمرو بخوریم که با بغضی سنگین قبول کرد. درست کردم و خورد و من هم به فرشته غذا دادم و خودم هم  خوردم. ایشان ظرفها را میشورد! 

به مادرم زنگ میزنم و ایشان  با مادرم حرف میزند. 


رفتم  پای چرخم و چند تا شکاف را دوختم  و رویه لحاف و بالشها را کشیدم. دانتان ابی تماشا کردم. 

شب خسته بودم و نتوانستم کتابم را بخوانم و خوابیدم تا خود صبح. 


توی تمیزکاری های  خانه یک کتاب جدید توی کتابخانه پیدا کردم! نه هیچ وقت داشتمش،  نه نویسنده را میشناسم،  نه اسم کتاب برایم آشناست و به طرز ناشیانه ای لا به لای کتابها جا شده! چون کتابهای ما بر اساس محتوا در کتابخانه جا میگیرند. از همه جالبتر این کتاب به زبان فارسی 

در این سرزمین چاپ شده است پس از ایران آورده نشده است و روی برگ نخست نوشته شده تقدیم به شما هموطن  عزیز!

ایشان هم که بیخبر است؛  کتابهای ایشان هم که همه برای کارش میباشند و من ماندم و یک کتاب با جلد بنفش و این پرسش که از کجا آمده ای تو. 


 یک هفته ای میشود که یوگا  کار نکرده ام،  بیشتر از یک هفته  است پیاده روی هرروزه نمیروم. هرروز به پرند هایم غذا میدهم. 

راستی گندم هم خیساندم برای  سبزه،  دو سه تا نهالچه دارم که باید توی جنگل  بکارم. همه این سالها که اینجا هستم  برای عید شیرینی پخته ام و سمنو درست کرده ام. امسال به این خانم گفته ام برایم شیرینی درست کند. سمنو را هم ودو پیمانه گندم خیس کرده ام ولی نمیدانم بپزم یا نه! شاید خودم  قطاب درست کردم!

 نوروز دارد آرام آرام میاید.  

سال آینده پر از خوبی و برکت است میدانم چون از پروردگار چیزی جز این ندیده ام. 

روزهای شلوغتان پر از همدلی و همراهی  و عشق باشد. 

آرزو میکنم باران بهاری پاک کند دلتان را. 

آرزومیکنم هرروز چشمانتان پر از اشک باشد؛   اشک شادی و شوق.

خدایا برای سرزمینم برکت و تندرستی آرزو میکنم و وفور مهربانی در دلها.

نظرات 6 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 17:11

عزیزم چقدر هنرمندید. چقدر خوشحال شدم که نتیجه آزمایش ها و تست ها عالی بودند. انشالا همیشه سالم و سلامت باشید و دلتون مثل الان آروم و شاد.
من حدس میزنم شما توی همون شهری زندگی میکنید که من هم هستم. از فکر اینکه یک انسانی که اینقدر منبع آرامش و انرژی است در نزدیکی منه دلم شاد میشه. پیشاپیش براتون سال سرشار از خوشی و سلامتی آرزومندم

مریم خانم لطف دارید شما. چه جالب! چطور حدس زدید ساکن یک شهر باشیم که البته ساکن یک کشور هستیم
امیدوارم هر جای این سرزمین پهناور هستید روزهای خوبی داشته باشید

فریناز سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 22:43

درود
امیدوارم سال خوبی پیش رویت باشد.
شاد و سربلند باشی

درود بر فریناز عزیز. سپاسگزارم و امیدوارم که یکی از بهترین سالهای زندگیتون را پیش رو داشته باشید.

گیسو سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 20:52 http://saona.blogsky.com

سلام ایوای عزیزم ببخشید که اینقد دیر اومدم...خیلی خوشحالم که خوبی خدارو هزار مرتبه شکر...امیدوارم سال جدید برات پراز خوشحالی و ارامش و سلامتی باشه

سلام گیسو جان، خوشحالم که بهتری. برای سالی پربار آرزو میکنم.

کسی که سعی میکنه انسان باشه دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 18:13

مرسی آوا جان که هستی شکرگزاری روبه یادآدم میاری.
روزت وهمه اوقاتت چه با تغییر جنسیت چه بی اون مبارک باشه ودلت خوش.

از شما سپاسگزارم که بودنتان به من انرژی میدهد. بر شما هم مبارک باشد

بهار شیراز دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 14:30

اقیانوس بیکران الهییییییی...
مثل همیشه عالی

زن کویر شنبه 19 اسفند 1396 ساعت 10:17 http://zanekavirrr.blogfa.com

ایوای عزیز دل
ممنون از کامنت پر مهرت
همین که زنی قوی و موفق مثل تو از اون ور دنیا میاد و به من درس محبت و امید میده خوشحالم میکنه
پایدار و خوش باشی عزیز

سلام عزیزم
امیدوارم همیشه تندرست و کامیاب باشی. ممنونم از اینکه به من سر میزنی،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد