ام آر آی

الان ۸،۵ صبح روز چهارشنبه است. بیشتر از یکهفته است که روزمره را ننوشتم! 

توی تخت نشستم و ایشان هم رفته سر کار. فرشته کنارم خرخر میکند.  کتری روی گازسوت میزند! تلفن زنگ میزند و بلند میشوم تا جوا بدهم که دیر میرسم و سرراه برگشت یک لیوان آبجوش با لیمو میریزم برای خودم و به تختم برمیگردم. 

دیروز رفتم آم آر ای؛  بیشتر از دوسال بود که نرفته بودم. اینبار خودم تنها رفتم؛  بار آخر با ایشان رفتم و به قدری غر زد و  استرس  و موج منفی داد که قسم خوردم هیچ وقت با او به دنبال کارهای درمانیم نروم. دیروز صبح روزم را با ۴ لیوان آب ولرم و لیمو آغاز کردم برای پاکسازی. مدیتیشن کردم و یوگام را انجام دادم و اسموتی شاهتوت و انبه،  موز و اسفناج درست کردم و زنگ زدم و برای فرشته کوچولو وقت گرفتم ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه به خاطر پاهاش. دوسری لباس شستم و دوش گرفتم و با فرشته پریدیم توی ماشین که تا آنجا گریه کرد چون میخواست توی بغل من بشیند!!وقتی پیاده شدیم رد اشکهاش روی صورت عروسکیش بود. دکترش دیدش و دارو داد و پیادهروی را ممنوع کرد تا ۱۰ روز! حالا ما چه کنیم؟!برگشتیم خانه و لباسهای شسته شده را بیرون پهن کردم و دو تا باقلوا خوردم و رفتم بیرون. سرراه وسایلی را که این چند روز بعد از پاک کردن کمدها جمع کرده بودم را دادم به خیریه و رفتم شاپینگ سنتر؛ قاب عکس گرفته بودم که پس دادم و عکس ظاهر کردم و یک شلوار خریدم به قیمت ۲ دلار!!! و یک شلوار ورزشی هم خریدم. از میوه فروشی انگور و  انجیر و آب پرتقال و دوتا آواکادو تازه خریدم. یک آبمیوه تازه هم برای خودم گرفتم و یک سالاد. یک سالاد ماکارونی  هم برای ناهار فردای ایشان گرفتم و راه افتادم به سوی بیمارستان و درست سر ساعت رسیدم اما یک در جدید گذاشته بودند و کمی گیج شدم! فرمهام را پر کردم؛  آنجاهایی که باید روی شکل بدن مشخص میکردم کجاها گزگز و بیحسی و ناتوانی دارم را با خوشحالی و سپاسگزاری خالی گذاشتم و جاهای خالی مینوشتم از ۳ سال پیش مشکلی نداشته ام. جواب همه پرسشها نه بود و خدارا در پایان هر پرسش شکر میکردم. تا نوبتم شود سرم را به دفتر آرزوهایم گرم کردم. دستشویهای بیمارستان خیلی تمیزند و بوی خوب میدهند؛  دوستشون دارم. 

نوبتم شد و خانم قد بلند و زیبا بدون یک نقطه آرایش به دنبالم آمد و من را به بخش برد و در اتاق کوچکی لباسهام را در آوردم و دو رنگ گان بود؛  سفید و آبی لاجوردی شسته شده  که دلم خواست آبی بپوشم. از بالا آبی را برداشتم و پوشیدم و هر چی گیر و گل سر بود و ساعت و نگشتر رادرآوردم  و در را باز کردم تا بدانند حاضرم و نشستم. چند تا مجله بود ورق زدم و یک خانم قد بلند زیبا بدون آرایش صدایم کرد و همه چیز را چک کردند با من و آماده کردند همه چیز را و من دراز کشیدم و خوشحال و خندان رفتم توی دستگاه و اسکن آغاز شد. 

به قدری آرامش داشتم که  میان کار  خوابم برد و از صدای خیلی بلند دستگاه از خواب پریدم. یواشتر بابا! یادم میاد اولین بار چقدر نگران  و ناشاد و ترسیده بودم و چه سرگیجه ای گرفتم بعدش.  

خدایا شکرت که آنروزها به پایان رسید،  خدایا شکرت که ایمانم بیشتر  شد و چشمم بازتر و نگرانی هایم کمرنگ تر. 

اوج ترافیک بود که برگشتم خانه؛  سرراه از سوپر سیبزمینی،  لوبیا  سبز و نخود فرنگی و کراسان خریدم  و ساعت ۶ بود که خانه رسیدم. خریدها را جا به جا کردم و  کتری را روی گاز گذاشتم. دو بسته گوشت چرخکرده درآوردم تا شامی کباب درست کنم. ایشان رسید و چشمش به برگه های ام آر آی من که روی میز راهرو بود افتاد و گفت من گرفتار بیماری تو هستم همش!  و گیر دادنش را شروع کرد که چای هم نداریم و...

با هم جرو بحث کردیم و ایشان ساکت شد و من هم ادامه ندادم. میوه شستم و چای را هم دم کردم. و لباسها را جمع کردم و برنج دم کردم. سبزی هم شستم و شامی ها را توی تابه گذاشتم  و فرشته را تا سر کوچه بردم چون خیلی غمزده بود و برگشتم خانه و تنم را شستم و شام را کشیدم. ماسو موسیر هم درست کردم. برای خودم چند تا فلفل و گوجه توی تابه ریختم با یک یک قاشق برنج خوردم با ماست و پیازم و زودتر بلند شدم و ظرفها را شستم با دست. ایشان بعد  شام غر غر کرد که بدون ناراحتی ازش گذشتم و انگار  نه انگار که حرفهاش را شنیدم. 

یک چای سبز درست کردم و رفتم بالا و چند تا تکه لباس اتو کردم و یک ویدیو جالب دیدم. بعد هم لباسها را آویزان کردم و چای سبز دیگری خوردم و تی وی تماشا  کردم. 

من کم تجربه بودم و بچه ولی اگر جایی دیدید کسی که میخواهید با او  ازدواج کنید از خانواده ای هست که خواهران و برادرانش پرخاشگر هستند و هم دیگر را یا خودشان را میزنند و قت عصبانیت و دائم در حال گروکشی و دعوا و قهرند با هم.  که مادرو مادر بزرگ و خاله ها و داییهایش همه از افسردگی و اضطراب و وسواس و پارانوییا و دوقطبی رنج میبرند و دارو استفاده میکنند،  که خواهرش سه بار خودکشی کرده است وریز و درشتهای دیگر ... یادتان باشد از او دوری کنید. حتی اگر تنها آدم درست خانواده اش باشد و تحصیل کرده و آرام و کوشا و کاری و انسان راستگو و درستکاری باشد باز هم از همه آن حالات در ناخودآگاهش دارد. سالها پیش من هم در دام بیماری های آنها گیر افتاده بودم و احمقانه سعی میکردم ایشان و خانواده اش را خوشحال نگاه دارم که تلاشی بیهوده بود چون آنها بازی را عوض میکردند و من خام جوان را در بازی دیگر  میانداختند. از آنها عصبانی نیستم از خودم ناراحتم که چرا تن به این بازیهای روانی میدادم. اگر کسی را با این مشخصات دیدید تنها از او دوری کنید و خودتان  را نجات بدهید. 

یکی از بزرگتری القائات ایشان و مادرش این بود که ایوا کسی تو را دوست ندارد و برای دوست داشته شدن توسط فامیل ما باید این کارها را بکنی که من هم تا اندازه ای کردم ولی از جایی  دیگر تن ندادم. این حس آنها بود ولی خودم اینجور فکر نمیکردم؛  آن آدمهایی را هم که میگفتند خودشان را هم دوست نداشتند چرا باید من را دوست داشته باشند! و اینگونه بود که از دام فرار کردم. 

حتی دیروز هم ایشان به من گفت هیچ کس تو را دوست ندارد و من به همه آدمهایی فکر میکنم که در زندگیم با آنها رو برو شده ام  که بیشتر دوستم داشته اند. به همه عشقی که از روز تولد دریافت کرده ام فکر میکنم و هر جا که پا گذاشته ام دوست داشته شدم. 

حتی تلاشی برای نشان دادن این به ایشان نمیکنم؛  چون پیشترها که میگفتم اینجور نیست  که میگی و تجربه من اینه که هرجا میروم مردم دوستم دارند،  پاسخش این بود که به خاطر سرو شکلته که مردم خوششان میاد!!! 

پس بهتر دیدم حرفی نزنم! 


حالا کاری به این حرف ایشان ندارم ولی من از کودکی باورم این بود که همه دوستم دارند چون داشتند.  برای ایشان همیشه دعا میکنم که خوب  و تندرست باشد و سلامت روان داشته باشد چون او هم قربانیست،  


ایشان زنگ زد که دو ساعت خانه باش چون برای کاری میایند و چیزی را تحویل بگیرم؛ خانم زنگ زد که فردا نمیاید برای کمک. حالا دوش میگیرم و شاید توانستم این چند روز را بنویسم. 


دلتون  شاد شاد شاد،  تنتون پاک از بیماری و روزهاتون پر از نور خداوند مهربان. 

خدایا سپاسگزارم برای کمک هایت،  برای دست مهربانت،  برای دریای نعمتت،  خدایا سپاسگزارم برای بودنت برای داشتنت،  برای خوبی و مهربانیت،  برای آرامشی که در وجودم میریزی هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه. 

خدایا سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 


خوب ساعت  الان ۱۲.۱۰ دقیقه است. بعد از نوشتن این پست و کمی خواندن از تخت بیرون آمدم و یک پیانو گذاشتم و شمعی روشن کردم و دوش گرفتم. کشوهای آفیس را تمیز کردم و بالا را گردگیری کردم و بعدش پایین را،  همه سرویسها را تمیز کردم. دکور حمام  خودمان را سبز کمرنگ کردم. شمعهای سبز و حوله کرم سبز و جا صابونی سبز با قوطی های کرم و اسکراب و نمک  دریا همه تن سبز داشتند. دوسری لباس شستم و جارو و طی کشیدم. ساعت شد ۵ بعد از ظهر. برای شام قیمه درست کردم با حوصله و با همه ریزه کاریهای آشپزی؛  بالای سر غذا ایستادم  چون انگار خوشمزه تر میشود. یک قسمت از سریال خانه ما را تماشا کردم. با مادرم حرف زدم و سیبز مینی ها را سرخ کردم. زعفران دم کردم و چای با گلسرخ هم دم کردم و ساعت ۷.۵ ایشان آمد و سردرد داشت. انگور و انجیر و گیلاس شستم؛ ماست زعفرانی با برنج نیم پز قاطی کردم برای ته دیگ و بقیه برنج را روی آن ریختم و گذاشتم تا قالبی شود. من بیشتر کته  درست میکنم وبرنجم را آبکش نمیکنم. ایشان به باغ رسید و با فرشته  توی کوچه کمی قدم زدند. ساعت ۸.۱۵ شام خوردیم با سبزی خوردن و زیا د آمد و برای فردا هم ماند. امروز چند تا لیوان آب با لیموی تازه نوردم. یک اسموتی شاهتوت و موز و بلوبری و تمشک درست کردم با پودر نارگیل و کمی بادام و کینوا خوردم که هم ناهارم بود و هم صبحانه؛  شام زیاد خوردم چون ته دیگ زعفرانی ته چین مانندی شده بود و خیلی خوشمزه  بود. بعد هم ظرفها را شستم و جلو ی تلویزیون دراز کشیدم و با فرشته بازی کردیم و سریال دیدم. یک لیوان چای خیلی کمرنگ خوردم.

الان باران روی شیروانی ها میرقصد؛  شمع اتاق روشن است و صدای باران گوشنواز است. باران مهربان است،  دنیا زیباست و من خوبم. 

همه چیز بر وفق مراد است و روزو روزگار خوش است. 


خدایا شکرت برای همه روزهای خوبی که خواهند آمد.

 خدایا سرزمینم را به تو میسپارم و از گزند خرافات و گناه  نامهربانی خودت حفظش کن. 

خدایا برای  همه دنیا صلح و آرامش میخواهم. 

نظرات 7 + ارسال نظر
رافائل یکشنبه 6 اسفند 1396 ساعت 13:08 http://raphaeletanha.blogsky.com

میدونی ایوا جون این پستت کمک زیادی به من کرد. گاهی تحت تاثیر مادر و اطرافیان با خودم فکر میکنم که شاید دارم اشتباه میکنم که با همکلاسی ازدواج میکنم. اما این پستت به من رو در تصمیمم مطمئن تر کرد. چون برای من هم سلامت روان فرد و همراهی و اعتماد به نفسی که بهم میده خیلی مهم بوده و هست.
ایشان متاسفانه در افکار منفی خانواده ش غرق شده. و شاید در کمی حسادت.
به هر حال خواستم بگم که منم خیلی دوستت دارم و به قول همکلاسی بیماری برای همه ی آدم ها هست و مختص افراد خاصی نیست. چیزیه که پیش میاد و باید باهاش کنار بیایم.

امیدوارم بهترین روزهات رابا همکلاسی بگذرونی و عاقبت به خیر باشید.
حرفهات صد در صد درسته نازنینم؛ دل به دل راه دارد رافائل جان.

بودا شنبه 5 اسفند 1396 ساعت 09:33

ایوای عزیز
جایی خوندم که نوشته بود :
قبل از ازدواج به برخورد همسر آیندتون با خونوادش دقت کنین
و مطمئن باشین که بعدها همین رفتا رو با شما خواهد داشت!
من فکر میکنم نقش خونواده همسر در زندگی خیلی پر رنگ تر از اونی هست که اکثر ما فکر میکنیم !
ممنون بابت این پست حال خوب کن و دعاهای قشنگی که برای دیگران داشتین !

بله بودای عزیز درسته. خیلی باید به روان خانواده ها دقت کرد چون بسیار مهمه. دست آخر همه از یک ریشه هستند و این بیماری‌های روانی در همه کمابیش خواهند بود. بنده ندیده بودم مشکلاتی از این دست و تجربه هم نداشتم و متاسفانه پدر و مادرم هم زیاد دقت نداشتند.
سپاس از شما که دیدگانتان را خسته میکنید و خواننده من هستید.

تیام پنج‌شنبه 3 اسفند 1396 ساعت 12:06

سلام خواننده خاموش وبتون هستم به قدری ارامشی که در وبتون هست لذت میبرم که ترجیح دادم روشن بشم وعرض ادبی کنم

سلام دوست گرامی. شمادلطف دارید و خوشحالم که اینجا را میخوانید چه خاموش و چه روشن.

میترا چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت 17:25

ایوای مهربان و صبور این مدت که ننوشتی نگران شده بودم.خداروشکر که خوب و سلامتی.نازنینم به خاطر دستور الوپراتا ممنونم.کاش نزدیک بودیم و بعداز درست کردن براتون میووردم .

میترا جان سپاسگزارم از کامنتهای پر مهرت. نوش جونت و امیدوارم خوب از آب در آمده باشه.

کسی که سعی میکنه انسان باشه چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت 14:39

مرسی ایواجانم.
من از خوندنت لذت میبرم ودوستت دارم،بدون اینکه قیافه ت رودیده باشم.
اینوبه ایشان بگو [گل]

سپاسگزارم دوست گرامی و دل به دل راه دارد.

ساچی چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت 09:02

خوشحالم که سالمی....

ممنونم ساچی عزیز.

حمیده چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت 08:18

سلام.ایوای عزیز ما همینطور سرو شکلتان ندیده،دوستتان داریم.بس که در جمله هایتان پر از مهربانی و آرزوهای خوب برای همه است.
دقیقا میدونم زندگی با مرد عصبی چیه.اما این همجواری باعث شده خودم در برخورد با بچه هام آرامش بیشتری داشته باشم و هرگز مثل پدر همیشه عصبانیشان نباشم.

سلام حمیده جان. پیام پرمهرت به دلم نشست. امیدوارم همسرت راهی برای آرام ضدن پیدا کند. بدبختانه این آدمه نمیدانند . تنها خودشان نیستند که رنج میبرند. خوشحالم که شما به خوبی میتوانید مدیریت کنید. آفرین بر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد