پست فشرده


این چند روز که ننوشتم چون کارهای آخر سالمون زیاده حالا نه که ما جشن بگیریم و کاری کنیم ولی اگر خریدمون پیشتر ۲ ساعت طول می‌کشید الان ۴ ساعت! ترافیک زیاد و همهمه و مانند همه کشورها پیش از سال نو! 

همان زرنگی های سر جای پارک و از روی هم رد شدن را میبینیم؛  ما آدمها در فشار و سختی مانند هم هستیم. 

امروز که بیدار شدم کتری را پر کردم و رفتم نشستم سر موبایلم که ببینیم  ایران چه خبر است. درست مانند آنروز ۶ صبح که میخواستم مدیتیشن کنم و خبر زلزله  را دیدم! و در پی آن جوکها و ترسها و عکسها! 

ایشان هم نه بیدار شد و دوش گرفت  و گفت برویم خرید. صبحانه خوردیم و ایشان وفرشته رفتند پیادهروی و من دوش گرفتم و آماده  شدم و ساعت ۱۱ رفتیم. ایشان با کسی حرف میزد تلفنی؛  یک خانواده ای به اصرارما  را دعوت کردند و من هیچ دوست ندارم رفت و آمد کنم چون ایشان نه گفتن بلد نیست قبول کرد! شاید خودم زنگ بزنم و کنسلش کنم چون اصرار اینها برای رقابت با یکی از دوستان من هست که چند سال پیش با هم  دوست بودند و میانشان به هم خورد. حالا اینها ما را دوبار دیدند و به ما اصرار که باید بیایید نه برای خودمان! 

رفتیم خرید و ایشان یک کفش و دو تا تی شرت خرید و من هم چهار تا کیف! کفش هم نخریدم چون دیزاینرها سلیقه من را در نظر نمیگیرند! 

یک چای لاته خوردیم با بیسکوییت خوردیم. ایشان  برای یکشنبه شب مهمان دعوت کرد و رفتیم سرراه مرغ فیله شده گرفتیم با ماست و گوجه و فلفل برای مهمانه و تنها  یک غذا درست میکنم. دوست خودم  را با شوهر و بچه اش گفتم که بیایند. دم فروشگاه ایشان گفت برو من توی ماشینم که گفتم بیا به کمکت نیاز دارم! یک جا باشه که بداند شوهر  منه! ساعت ۴ ناهار خوردیم و برگشتیم خانه. کمی استراحت کردم ولی نخوابیدم.   برای شام کشک بادمجان درست کردم و مایه جوجه را هم  درست کردم. چای دم کردم و ساعت ۷.۵ رفتیم پیاده روی و هوا خنک بود. 

یک چایی برای خودم ریختم و نشستم پای کارهای ایشان تا ساعت ۹ شام خوردیم و من دو سه لقمه بیشتر نخورد.آشپزخانه را تمیز  کردم و دوباره رفتم سر کار تا ساعت ۱۲.۵. 

زمانی که کسی دورم نیست و کارهای را انجام میدهم  خیلی خوب است. حالا ایشان مرا صدا بزند؛ یکجا که گمم کرده بود و دنبالم میگشت. 

فردا باید بروم کمی خرید کنم؛  شیر و شیرینی برای دسر میخواهم و داروم را چون چند روز همه جا بسته است.

امروز شنبه نه مدیتیشن کردم و نه یوگا و نه ورزش! 

جمعه زود بیدار شدم و مدیتیشن کردم. ایشان یکساعت بعد بیدار شد و رفت سر کار و من هم رفتم پیاده روی. ۹ خانه بودم و به گلها آب دادم. دوش گرفتم و ساعت  ۱۱.۲۵رفتم بیرون و سرراه برای فرشته چیزی خریدم. رفتم آفیس ایشان و از آنجا رفتم مارکت. سرراه نان سنگک گرفتم و بعد لواش. از فروشگاه عرق بیدمشک،  آلبالو خشکه،  گوشت،  سماق گرفتم و از مارکت ماهی،  طالبی، اسفناج،  بادمجان، کمی  گوجه فرنگی خریدم ؛  شوید هم نداشتند که سبزی پلویی نخریدم و رفت برای هفته آینده!  ناها رهم گرفتم و به سمت خانه بر گشتم. ساعت ۳ بود و ایشان رسیده بود. ناهار خوردیم و خریدها را جا به جا کردم  و خوابیدم جوری که از حال رفتم. کمی هندوانه و طالبی برش زدم با گیلاس و چای و استراحت کردم. کمی بعد مرغ و ماهی ها را شستم و بسته بندی کردم. با کلینری که معرفی کرده بودند تلفنی صحبت کردم و قرار شد از هفته آینده بیاید. 

غروب رفتیم خانه دوستم و برایش کیک پرتقال درست کردم و بورک هم بردم و تا ۹ آنجا بودم.  شام کشک بادمجان درست کردم که خوردیم! یوگا و مدیتیشن را انجام ندادم.


پنجشنبه صبح زود بیدار شدم که نیمه شب ایران بو. خبر زلزله را خواندم و خوب از همه حال پرسیدم و خوشبختانه خوب بودند ولی شب پر از بیم و ترس را گذراندند. کارم را انجام دادم  و برای ایشان یک ساندویچ فیله مرغ درست کردم با کره عسل وشیرموز که راهی کارش شد. من هم رفتم پیاده روی و برگشتن که باغ را آب دادم رفتم  سر وقت یوگام. دلم می‌خواهد توی باغ انجامش بدهم حتی یکی از تشکهام را آوردم پایین ولی فراموش میکنم. 

به موهام روغن زدم و سرم را ماساژ دادم. یکی از ناخنهای پام رفته توی گوشتم و خیلی دردناک است. خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم و ساعت ۳ رفتم آفیس ایشان چون چندتا چیز باید میگرفتم برایشان که خریدم و کمی کار کردم  و به دخترها یاد دادم که چطور باید با داتا بیس کار کنند.  ساعت ۴.۵ برگشتم خانه و برای شام  سبزی پلو با ماهی و کوکو سبزی و سالاد درست کردم. رفتیم غروب پیاده روی با فرشته و سر از خانه دوستم در آوردم و چون نبود خودش نرفتیم توی خانه. 

وقتی برگشتیم شاممان آماده بود و ایشان هم رسیده بود. 


چهارشنبه صبح زود بیدار شدم تا مدیتیشم را انجام میدهم ،  ایشان از خانه رفت گفتم میام آفیس برای کار.

 مانند هرروز ساعت ۸۰۲۰ رفتیم پیاده روی تا ۹؛  چون روز پیش باران آمده بود دیگر آب ندادم. 

تا ۱۰.۳۰ یوگا را انجام دادم و ورزش کردم؛ بادمجانها را پوست گرفتم و توی آب نمک گذاشتم. شوهر دوستم پیام داده بود که چیزی برایمان کاشته و میخواهد بیاورد که گفتم ساعت ۷ هستم. بسیار مرد خوبیست ولی دوست ندارم در نبود همسرش تنها به خانه ما بیاید برای همین گفتم زمانی بیاید که ایشان باشد. شلید دوستم ناراحت شود؛  زنها حساسیتهایی دارند که مردها نمیفهمند. 

به دوست دیگرم زنگ زدم و گفتم فرشته اش را بیاورد؛  خودم هم روی کار ایشان زمان گذاشتم و تمام شد. برای شام خورشت مرغ و بادمجان درست کردم. همسر دوستم ۷.۵ آمد و ایشان ۷ خانه بود. تا ۸.۵ نشستند و بعد ما شاممان را خوردیم و ساعت ۹ دوستم آمد دنبال فرشته اش. 

 نمی دانستیم بخوابیم و فردا صبح زود دوباره ایران زلزله میاید! 


پرندها مهمان هرروزه من هستند و من از بودنشان شاکرم. 


الهی توی زندگیتان کسانی یا چیزهایی باشند که خدا را برای داشتنشان شاکر باشید. 


پ.ن. من امروز دوشنبه که این پست را کامل کردم همینقدر  یادمه از روزهایی که گذشته. همه اینها انگاری سالها پیش رویداده نه هفته گذشته. اینقدر خاطرات از من دور هستند. 


داروم را از ۱۹ این ماه آغاز کردم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد