یادمان باشد

پنج شنبه است و آمدم‌توی مطب دکتر نشستم تا نوبتم بشود. بهترین کار  این هست که از این روزها م بنویسم. 

دوشنبه ساعت  ۶ بیدار شدم و از ۶.۱۵ تا ۸ مدیتیشن و یوگا انجام دادم و حالم خیلی خوب شد. ایشان ساعت ۱۰.۵ از خانه رفت و صبحانه اش را‌دادم و خودم آبمیوه خوردم.  تا خانه را تمییز کردم و دوش گرفتم ساعت ۱.۵ بود. برای ناهار پاستا سبزیجات درست کردم با سالاد‌ ایشان ۳.۵ آمد و ناهار نخورده فرشته را بردیم دکترش و ۴.۵ برگشتیم خانه و ناهار شام یکی خوردیم. بعد چرت زدیم و رفتیم پیاده روی. ایشان به مادرش زنگ زد و خبر دیگری نبو د. ایشان کمی پاستا خورد با سالاد و من هم کمی میوه خوردم. 

سه شنبه صبح  زود مدیتیشن کردم و ایشان رفت سر کار. من و فرشته دست به دست رفتیم پیاده روی! برگشتیم خانه و من یوگا  و پیلاتز را انجام دادم و پاکسازی هم کردم و دوش گرفتم. صبحانه آبمیوه خوردم و رفتم تستم را انجام دادم و برای پنج شنبه وقت هم گرفتم. رفتم برای خرید و از شاپینگ سنتر هیچی نخریدم جز یک شلوار نخی گشاد گل گلی و یک آلو پراتا  برای ناهارم! مارکت  هم رفتم و گیلاس،  کاهو،  خیار،  توت فرنگی،  گوجه،  انگور،  کدو،  بادمجان،  طالبی و یک نان سیاه برای خودم خریدم. از فروشگا ه مربای هویج یک ویک،  آلبالو خشکه،  برنج،  خیار شور،  پنیر، باقالی،  دلستر،  ماست، خرما،   چای،  تخمه مزمز، پنیر زیره دار، بادام زمینی،  سنگدان،  کالباس و سوسیس و ماهیچه گرفتم و همینطور نان لواش تازه و برگشتم به سوی خانه. 

برای شام میخواستم کتلت درست کنم. تا رسیدم خانه چند تا سیبزمینی گذاشتم بپزند و یک بسته گوشت گذاشتم که نصف کردم برای فرشته هم از آن غذا درست کردم. با مادرم  گپ  زدم. کتلتها را هم سرخ کردم و سالاد درست کردم که ایشان آمد و باغ را آب داد وبا هم فرشته را بردیم بیرون.

  یاد مادرم به خیر که در یک تابه بزرگ کتلت درست میکرد و سری اول که آماده میشد مارا صدا میکرد برای خوردن و در این بین از پشت میز بلند میشد و بیشتر سرخ میکرد و پشت و رو میکرد تا کتلتهای ما سرد نباشند. 

کمی گیلاس و انگور و آلو شستم با هندوانه  و طالبی روی میز گذاشتم.

این شبها ۱۲ میخوابم چون صبح زود بیدار میشوم تا  از خوابم نزده باشم. 

چهارشنبه گرم از راه رسید؛  ۶.۵ مدیتیشن بود،  مانند همیشه سراغ کتاب لوییز رفتم؛  هر مشکلی مربوط به سینه ربط به حس مادری برای دیگران دارد و تمرین برای مادر خود بودن باید کرد. این شد که ایشان را با یک لیوان آبمیوه و میوه و یک لقمه کره عسل و ناهار و بطری آبش به خدا سپردم!!! این اندازه هم گوش ندادم. 

فرشته از ۸.۵ صبح ادا درآورد و زیاد راه نمیامد. هوا هم گرم بود از همان زمان؛  با یک خانم چینی همراه  شدم و مسافتی رارفتیم. برگشتن سر کوچه دوستم را دیدم و گفتم میروم بیرون که گفت  میاید. برگشتم خانه و گلها را آب دادم. یوگا را انجام دادم همراه با پیلاتز. برای پرنده ها آب و غذا ریختم و دوش گرفتم. ساعت ۱۰.۴۵ دقیقه به دنبال دوستم رفتم. 


امروز جمعه  ساعت ۵.۵۳ دقیقه که کارهام تمام شده و دنباله روز مره هام را مینویسم. 

دوستم به دنبال لباس و کفش بود و من به دنبال هدیه برای کارکنان ایشان؛  اول نامه کاری ایشان را پست کردم و با هم میچرخیدیم و از همه جا دیدن کردیم. آن که خرید نکرد و من هم دودل بودم برای خریدهام. رفتیم سوپر و من یک باکس کوکا،  نان ساندویچی،  کاهو،  اسفنج،  دیپ بادمجان،  تن ماهی،  حوله کاغذی،  دستمال توالت،  شیر،  مایع ظرفشویی، شیرینی و غذا برای فرشته گرفتم و از میوه فروشی قارچ،  بلوبری،  انگور،  انبه و یک شیشه آب پرتقال تازه گرفتم. ناهار سوشی خوردیم و من رفتم اپیلاسیون و دوستم رفت دنبال لباس که دست آخر چیزی پیدا نکرد. برای دختر ها کادو گرفتم ولی پاکت کاغذی وقت نشد و چیزی باید پس میدادم که باز وقت نشد چون باید میرفتیم دنبال بچه دوستم دم مدرسه.رساندمشان خانه و هوا خیلی گرم و آتشین بود. دوشی گرفتم دوبار ه تا خنک شوم و پیراهن راحتی پوشیدم. خریدها را جا به جا کردم و کمی چرت زدم. 

برای شام هم سوسیس و کالباس داشتیم و هوا گرمتر از آن بود که بخواهم گاز را روشن کنم. به پدر و مادرم زنگ زدم و صحبت کردیم با هم. و یکی از دوستان خیلی قدیمیم هم زنگ زد و با هم نزدیک به ۴۵ دقیقه از گذشته و حال حرف زدیم. دوستم رفت تا برای پسرش ناهار درست کند و من هم به کارهام برسم. دوست دیگری هم زنگ زد و نشد حرف بزنم. ساعت۸ و خرده ای بود که  با فرشته رفتم پیادهروی و ایشان هم تازه رسیده بود و خسته بود و نیامد. زود برگشتیم و سوسیسها را درست کردم و شاممان را خوردیم. بعد شام هم گل گاو زبان درست کردم و با ایشان  برنامه های آفیس را چک کردیم. 

درست سر ساعت ۱۲ خوابیدم  تا ۸ صبح و تکان نخوردم! 

ایشان از کم خوابی و بی خوابی مینالد مانند همیشه؛  برایش دو تا ساندویچ درست میکنم با میوه و آبمیوه تازه و میرود سر کار. من و فرشته هم برای پیاده روی میرویم و ساعت نه خانه هستیم. فرشته را میگذارم خانه و چند تا گردو و خرما و   بادام میخورم و میروم پیش آرایشگرم تا ابروهایم را تمیز کند. بر میگردم خانه و دوش میگیرم. کمی کارهای ایشان را انجام میدهم و کمی هم خانه را مرتب میکنم. کمی میخوانم و کمی تماشا میکنم وساعت ۱۲ میروم آفیس ایشان تا چیزهایی را که فراموش کرده است بدهم و کارهای داتا بیس را انجام بدهم. دوستم با من میاید شاپیینگ سنتر و من کارهایم را انجام میدهم. دوستم یک کفش  راحتی میخرد و من یک شکلات که در جا نیمش را میخورم!!! 

باز هم چیزی پیدا نکردم و بهتر میبینم به همان شکلات و قرمز شیراز بسنده کنیم برای هدیه! 

دوستم میگفت شاگرد ایشان بهش گفته  که رفته  و از مدل کفش‌های من (ایوا)خریده،  به دوستم گفته سلیقه من و ایوا نزدیک همه انگار! 


 ایشان پیام داد یک بسته دارد که میروم برمیدارم و دوستم با من نمیاید. یک راست میروم پیش دکترم و کمی مینشینم تا نوبتم شود. خانمی با روسری نشسته و دختر بچه اش بهانه گیری میکند. مادر سرش توی موبایلش است و نگا ه به کودکش نمیکند و در هیاهوی کودکش به من اشاره  میکرد و میگفت خاله دعوات میکنهاااااا! 

من را میگفت!!

میخواستم بگویم هموطن عزیز آدامس و موبایل را بگذار کنار و خاله را بده نکن! بیچاره خاله نشسته داره پست میگذاره توی وبلاگش! 

نوبت آنها پیش از من بود و هنگامی که بیرون آمدند دخترک به دنبال مادرش میامد و دامن و یقه اش را یکجا در  دهانش جا داده بود تا من را دید فرار کرد!! 

خاله نگو لولو خور خوره بگو! 

دکتر جواب تست را گرفته  بود و یکماه باید دارو استفاده کنم! نسخه داروم را داد و از ام اس حرف زدیم و حمله عصبی که داشته و از دو پا فلح شده  بود! میگفت این چیزها هستند و در زمانی که استرس زیاد میکشیم نمود پیدا میکنند. 

در آخر گفتم راستی این مشکل هم هست که معاینه کرد و گفت که چیزی پیدا نکرد ولی زیر بغلم یک چیزی هست که خوب بوده از بیست سال پیش!! به هر روی درباره سینه باید تست کامل باشد و ما دو فاز را انجام دادیم. یکی چک کردن خودم و دیگری چک کردن دکتر و آخرین مامو گرافی که شنیدم  بسیار دردناکه! چاره ای نیست! 

رفتم پست و بسته ایشان را پست کردم،  بعد هم یک چیزی را پس داده بودم که به جایش بهم کردیت برای خرید داده بودند که نزدیک به اکسپایر بود و من هم یک قابلمه کوچک لعابی برداشتم. 

رفتم داروهام را بگیرم که یکیش را نداشتند و تنها کرمش را داشتند! حالا باید با دکترم حرف بزنم. کرم های شب و روز و دور چشم و سرم صورت گیاهی خریدم و از دم خانه هم پاکت کاغذی هم خریدم. 

به دوستم زنگ  زدم تا فرشته اش را بیاورد چون انرژی برای بیرون رفتن نداشتم. ساعت ۶ رسیدم خانه و قیمه درست کردم و برنج خیس کردم. سیب زمینی هم همزمان سرخ میکردم. غذای فرشته را درست کردم،  از بوی گوشت بز خوشم نمیاد انگار سر نشسته که سشوار میکشند برخی ها!!به پرنده ها غذا دادم و سطلها  را بیرون گذاشتم. 

چای دم نکردم و به جایش هندوانه و طالبی گذاشتم. 

دختر و شوهر دوستم ۶.۴۰ آمدند و فرشته ها  آتش سوزاندند. ماست و خیار هم درست کردم. ایشان ۸ و نیم آمد و شاممان  را خوردیم. خانه ام را فرشته ها زیر و رو کردند و دختر دوستم یک ربع به نه آمد و فرشته اشون  را برد. با خواهر جانانم هم گپ زدم. 

یک قوری گل گاوزبان دم کردم برای خودمان. 

تا همه چیز را سر جایشان قرار دادم و ماشین را پر کردم ساعت یک ربع به ده شد. 

کارهام را گذاشتم برای فردا تا خانه را تمیز کنم اساسی. ایشان خیلی خسته است و لباس فرداش را اتو نکرده و من هم خیلی خسته تر از از این بودم که برایش اتو کنم. 

۱۱.۳۰ مسواک و شستن صورت و کرم زدن و ۱۲ خوابیدم.


جمعه که امروز  باشد ده دقیقه به هشت بیدار شدم و یک لیوان آب خوردم و رفتم و لباس ایشان را اتو کردم برایش. دو تا ساندویچ هم برایش درست کردم همرا ه با اسموتی موز و توت فرنگی و بلوبری با یک شیشه آب و ایشان رفت سر کار. فرشته کوچولو را برداشتم و رفتیم پیاده روی. برگشتن با اینکه گفته بودند باران میاد باغ را آبیاری کردم. 

رفتم سراغ یوگا و تا ساعت ۱۰.۳۰ کار کردم. پایین را گرد گیری کردم و سرویسها را شستم و کمدم را مرتب کردم و کیفهام را توی طبقه مرتب کردم. همینطور طبقه شلوارهای ورزشیم را. طبقات کمد ایشان را مرتب کردم و از کمد خودم یک کیسه گذاشتم بدهم بیرون. سرویسها را تمیز کردم. کاغذهای ایشان و مجله و ژورنالهایش را مرتب کردم. دیشب مه با خواهرم حرف میزدم روی اسکرین تی‌وی جای دستمال بود که همه را با اسپری تمیز کردم. کرکره ها را گرد گیری کردم. رومیزی ها را جا به جا کردم و ظرفها ی آجیل و تنقلات را هم همینطور. دکور و چیدمان روی میزها عوض شد! ۳ سری ماشین را روشن کردم. هوا  خنک بود شکر خدا. 

از یک و نیم تا ۲ کمی فیلم دیدم.

از صبح هم به برنامه های دکتر هولاکویی گوش میدادم.

۲.۱۵ رنگ روی سرم گذاشته شد  و تا یک ربع به سه خانه را جارو کردم. دوش گرفتم. کپل هم شدم و لباس هام را توی کیسه میاندازم بدهم به کسی! 

مدیتیشن کردم و خوابم برد و فرشته هم توی بغلم خوابید. صد بار میبوسمش و خدا را برای داشتنش شکر میکنم. 

برای پرنده ها صبح آب گذاشته بودم ولی غذا نه. غذایشان را میریزم و کمی گیلاس میشورم و جا میوه ای را پر میکنم. همینطور عناب هم میگذارم. شام قیمه داریم و برای خودم یک چهارم کدو حلوایی داریم که با شیره انگور میپزم. و یک پیمانه هم برنج میگذارم چون از دیشب کمی برنج هست. 

بچه که بودیم پدر م  کدو حلوایی درست میکرد و ما صورتمان را جمع میکردیم و نمیخوردیم. پدرم خیلی مهربان بود. دعوا نمیکرد و با صدای بلند حرف نمیزد با ما،  تن صدای مهربانی داشت. هر بار که از کنارش رد میشدیم سرمان را میبوسید و موهایمان را نوازش میکرد و تا الان هم همینطور است. پدر و همسر و پسر و رییس خوبی بود و هست. هر جا که رفت زیر ساخت یک چیز سودمند برای پرسنلش به جا گذاشت. زیردستانش دوستش دارند؛  حتی دشمنانش  قدم دشمنی بر نمیدارند. 

از اوضاع ایران بسیار ناراحت است و زندگیش را پای میهن پرستی گذاشته و هنوز هم میگذارد.  نسل تکرار نشدنی بودند پدرو مادر های ما،  


الان که این پست را مینویسم فرشته  کوچولو کنارم با صدای بلند خر خر میکند. خدایا چه اندازه شادی برای من آورد این  فرشته. شکرت شکرت شکرت. این پست در یک زمان نوشته نشده است. 

چای دم کردم و برای خودم یک چای سبز درست کردم و گمی کتا ب خواندم. ایشان ۶ آمد و یک بسته از  کارم برایم آمده بود داد به من. کتابی بود درباره ره آوردهای یکی از پروژه های بزرگمان  که من یکی از مدیر پروژهها   بودم و برایم فرستاده بودند. 

ایشان با غ را  آب داد و چای ریخت و من با شیرینی خوردم و انکار سیر نمیشوم! برنج را دم کردم و نشستم به تی وی تماشا کردن و آبجوش خوردن. ساعت ۸ یک ژاکت مشکی روی لباسم پوشیدم و  رفتیم نیم ساعتی پیاده روی؛  ایشان هم کمی به باغ رسید و با ما نیامد.

زمانی که برگشتیم ایشان باز هم توی باغ بود و سطلها را آورده  بود تو. چراغها و شمعها را روشن کردم. 

شیفته شوریدگی نور شمع روی دیوارم و نقش و نگار لا له ها! خدایا برای آرامشی که دارم سپاسگزارم. 

شام را کشیدم  و خودم بیشتر کدو حلوایی خوردم با ماست! 

آشوب ۳ را تماشا کردیم و افسوس که صدایش میرفت و میامد! این سریالهای قدیمی که میسازند بیشتر حال امروز  ایران است. 

بعد هم فیلم خانه دختر را دیدیم. ماشین پر شد و ست کردم برای نیمه شب. 

چای سبز درست کردم و خودم چندین لیوان خوردم چون تشنه بودم. ساعت ۱۱.۳۰ ؛  قوری ها و دوتا لیوان و قابلمه ها را با دست شستم و آماده خواب شدم. 

توی اینستا امروز ویدیو صفایی را دیدم که زنها را با اسید تهدید میکند! انگار یک قاتل و تجاوز گر سریالی خارجی بیاید بگوید درست لباس بپوشید وگرنه یک باره دیدید چیزی آمد به سمتتون و....

اگر این را توی کشور دیگر ببینید چه فکری میکنید!؟  

داعش بیاید تلمذ نزد استادانی که در لا به  لای ما جا خوش کرده اند و نمیروند. اینها به چه آیینی هستند،  چه دینی دارند! دین تجاوز،  جنایت و فحاشی و روی طبق گذاشتن پایین تنه شان! به خودش هم میگویدمن بچه حزب اللهی! چه حزبی،  چه دینی! به به! حیف از نام خدا که به خودتان بستید!

آنهایی که میگویند  ما که حجاب داریم پس چرا باید نگران باشیم،  ما باید نگران روزی باشیم که این آدمها به زنهای پشت ماشین هم  اسید پاشی کنند و یا به دخترکان دانشگاه برو. چون از قرار ما روز به روز بیشتر به عقب میرویم جوری که عربستان جا زده جلوی عقب ماندگی ما! اصلا میخواهند برگردند به اصل و بن داستان! 

راستی موج پشیمانم و از مردم پوزش میخواهم هم که راه افتاده است. آفرین به شجاعتتان که کتمان نمیکنید و میگویید اشتباه کردید. 

فقط کاش یادتان بماند که در تشییع جنازه های آتی نباشید و زیر تابوت سردارهای سازندگی پوشالی نروید. 

یادتان بماند و به فرزندانتان بگویید تا یادشان بماند. 

و یادمان بماند تا همیشه! 


این پست بسیار دراز است، خودم میدانم. 


امیدوارم نانتان با خون دل مردم هرگز آغشته نگردد و کارتان دلشاد کردن دیگران باشد. 


<<خدایا سپاسگزارم که نان من از راه بیحرمتی،  تجاوز،  بددهانی ،  هرزگی مغزی،  اختلاس،  ریاکاری،  دزدی،  فحشا،  آدم کشی،  خیانت،  دروغگویی،  دورویی و دورنگی،  تهدید،  فاحشگی سیاسی،  خرافه پرستی ،حرام خوری،  ربا خواری  و خون مردم در نمیآید .  >>




نظرات 1 + ارسال نظر
تارا دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت 16:07

خوشحالم معاینه نتیجه خوبی داشته انشاالله ماوو گرافی هم خوب خواهد بود .

چرا من هر بار راجب شاگرد ایشان صحبت میشه حرص میخورم از دستش ؟ متوجه تاهل و تعهد آقای ایشان نیست ؟

فرشته کوچولو عشقه :) ما که ندیده عاشق خودش و کارهاش هستیم

طفلک بچه کوچولویی که واسه خاطر حرف اشتباه مادرش از شما ترسیده بود .باید مادره رو سنگ رو یخ می کردی

ممنونم تاراجان؛ به امید خدا مشکلی نیست. حرص نخور عزیزم؛ چرا متوجه هست ولی گرفتاره. امیدوارم بتواند درست تصمیم بگیره و خودش را بیش از این آزار ندهد، خیال راحت من هم همان تعهد ایشان است که سرسختانه پایبندش است.
پدرو مادرها گاهی نمیدانند حرفهایشان بسیار زیان مند است که نوب همینجوری یاد گرفته اند و فکر میککند راه درست همین است.
فرشته ها همشون عشقند از بزرگ و کوچک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد