تابانم

من اینروزها دلتنگم و دم نمیزنم! 

مانند همه این سالها که صبحها بلند میشوم،  توی خانه چرخی میزنم. به پرندهها غذا میدهم،  صبحانه درست میکنم و در میان این کارها دلتنگم و یادم نمیرود که چه دل دلی میکند دلم. 


۸ بیدار شدم و پیاز داغی درست کردم و گوشت را تفت دادم. کتری را هم پر کردم. و گوشتها را با سبزی تفت دادم و لوبیا و لیمو عمانی هم ریختم و آبجوش هم ریختم و رفت تا قورمه سبزی بشود. ایشان ۹.۳۰ بیدار شد و دوش گرفت و صبحانه خوردیم. از آن صبحانه های یکشنبه که پر وپیمان است.

ساعت ۱۰.۳۰ هم رفتم و دوش گرفتم و رفتم دکتر. ایشان و فرشته هم رفتند پیاده روی.تا ۱۲ نشستم نوبتم بشود؛ و با دوستی در ایران چت میکردم؛  بیخواب و نگران از آینده،  از دلتنگی خواهران و فامیلش که از ایران رفته بودند و پدرو مادری که جدا شده بودند و از بیماری های زیادی که دارد،  از پسر بیماری که دارد،  از همسری که تفریحی میکشد و........همه سبب بیخوابی و بدتر شدن حالش میشوند.


 نوبتم شد و قرار شد یک تست دیگر بدهم تا ببینند اگر خوب نشدم داروی دیگری بدهند! نسخه"  ویتامین دی"را هم گرفتم و دکتر گفت ماهی یکی بخور!

ماشین ایشان جلوی گاراژ بود و من هم کنارش پارک کردم. در بزرگ گاراژ به حیاط باز بود و ایشان داشت باغبانی اساسی میکرد. سری به خورشتم زدم وکمی آن یکی یخچال را مرتب کردم ویکسری چیز رفت توی سطل چون خراب شده بودند. برنج کته با ته دیگ سیبزمینی درست کردم و روی حرارت کم گذاشتم. با کیل،  گوجه،  خیار،  پیاز،  جعفری، فلفل دلمه  و ذرت یک سالاد ریز درست کردم و فیلم نقش  ترنج را هم تماشا کردم. شله زرد را خوردم و با فرشته بازی کردم. ایشان ساعت ۲.۳۰ آمد و ناهار خوردیم.ظرفهار ا هم شست و گذاشت توی ماشین. 

دوسری ماشین راروشن کردم و توی خانه پهن کردم چون هوا بارانی بود. 

هوا سرد بود و موهایم خیس،  بیگودی پیچیدم ورفتم زیر بلانکتم و خوابم برد.از صدای فرشته بیدار شدم. کمی عروس آتش را نگاه کردم. 

ساعت یک ربع به شش بود. ایشان رفت توی باغ و کارهاش را انجام داد؛ چای دم کردم و رفتم کمکش. با شن کش برگها را جمع کردم و تپه تپه کردم. بعد با فرغون میبردیم توی گاراژو دپو میکردیم که فردا ایشان ببرد بیرون. باید یک ماشین بگیرد چون زیاد است. 

چای ریختم و توی باغ خوردیم.  ایشان همه برگها را با بلوئر زد توی چمنها و دوباره جمع کردیم و چمنها را با هم زدیم و بوی چمن تازه زده و خنکی  هوا من را برد به کودکی و شادی آنروزها! این بین فرشته هم شیطونی میکرد برای خودش. 

باغ  شد مانند دسته گل؛  به ساعت نگاه میکنم ۱۰ دقیقه به ۱۰ مانده است. ایشان شام  سالاد خورد و من هم سه تا  خرما با گردو و ارده. 

خانه را به حال خودش رها کردم و رفتم توی تخت. شب کمی کتا ب میخوانم  و شمع اتاقم را روشن میکنم و چشمهایم را میبندم و دل به خدا میدهم و گوش به باران. به فردا فکر میکنم که صبح زود وقتی توی خانه چرخ میزنم چه باغ زیبایی را میبینم. 

از موج مهربانی و زیبایی جاری در خانه ام سپاسگزارم. سالهاست یاد گرفته ام شادی من از خدا و خودم به زندگیم  جاری  میشود و نه از هیچ کس یا چیز دیگر؛  خودم تابانم از پرتو تو. 


امیدوارم آرزوهایتان و خیرتان در یک راستا باشند و خدا راهبرتان. 


<<خدایا سپاسگزارم که کمکم میکنی تا بیراه نروم،  نداشته هایم را شاکرم>>

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 16 آذر 1396 ساعت 11:39 http://zehnemotalatememan.blogsky.com

این نیز بگذرد. دلتنگی ها هم تموم میشن.
مهم آرامشیه که همیشه تو نوشته هاتون موج می زنه.

بله با دلتنگی ها میشود مدارا کرد؛ سپاسگزارم فرزانه جان

یک خانم سه‌شنبه 14 آذر 1396 ساعت 20:32

سلام
عزیزم برای ایران امدن دلتنگید...؟ان شاالله بزودی از این حالت بیرون ببایید .... گل برای شما هر جا که هستید ...

سلام عزیزم؛ دلتنگ ایران هم هستم.
از گلاه و محبتتون سپاسگزارم.

فرانک دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 18:27 http://sadbargkhatereh.blogsky

سلام ایوا جان...
کامنتت به دستم رسید...
مرسی از مهربونیت...
من وقتی تورو میخونم حالم عوض میشه...

سلام فرانک جان؛ مراقب حال و دلت و نوگلت باش. برایت روزهای آرامتر و بهتری را آرزو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد