آدینه خودم

 ساعت  ۳.۳۰ شده و رسیدم خانه. دست و روم را میشورم و تاپ  و دامن هندی خنکم را میپوشم؛ یکی از هدایای پدرو مادرم از سفر به هندوستان که خیلی دوستشان دارم و حس خوبی میدهد به من. 

روی تخت دراز میکشم تا چیزی را گوش بدهم و خسته هستم و خوابم میاید و خوابم میبرد. کسی به در میزند؛  دختر دوستم فرشته اش را آورده  و فرشته ها با هم بازی میکنند. میگوید ساعت ۵ بیاید و من گیج خواب میگویم  بیا! میگوید چه ساعتی فرشته را میبری پیاده  روی میگویم ۸  و قرار شد فرشته اش تا ساعت ۸ بماند. شماره اش را میدهد و میرود؛  ساعت را نگاه میکنم و بیست دقیقه به پنج است! 

امروز صبح ساعت ۶.۵ با صدای زنگ ساعت ایشان بیدار شدم. ایشان باید زود میرفت برای سمیناری؛  ساعت ده دقیقه به هفت رفت و من هم بیدار شدم. کمی خواندم و کمی مدیتیشن کردم تا هشت و پانزده  دقیقه و بعد با فرشته رفتیم پیادهروی و یک ربع به نه برگشتم خانه. تنها دوش گرفتم و تخت را جمع کردم  و رفتم دنبال دوستم ساعت ۹.۳۰.یک خرما خوردم صبح با ۳-۴ عناب و یک لیوان آب پرتقال توی راه. 

با دوستم رفتیم بیرون؛  امروز را به خودمان دادیم و کارهایی که دوست داشتیم انجام دادیم. رفتیم فروشگاهی و چند تا چیز برداشتیم و در آخر گفتیم آیا نیاز داریم یا دوست داریم که دیدیم فقط دوست داریم پس گذاشتیم و آمدیم بیرون. رفتیم یک شاپینگ سنتر و لباس گرفتیم؛  من یک تاپ بلند و گلدار صورتی چرک گرفتم و دوستم هم دو تا بلوز. کفش دیدم و رنگش خیلی خوب بود و راحتی هم بد نبود ولی نخریدم.

دوستم را بردم به مغازه هندی؛  دنیای رنگ بود و بوی چوب صندل میامد. برای خودم یک لباس رنگی رنگی خنک تابستانی برمیدارم.

ظرفها ی مسی و لباسهای  رنگی و راحت و گشاد،  صندلهای زری دوزی،  روتختی های رنگارنگ،  بوی عود و صندل،  شمعدانهای چوبی،  کاسه های تبتی و زیور آلات درخشان،  مجسمه های برنزی شیوا و خدایان هندی،  سمبلهای هندوها و ما میچرخیم و میچرخم و خودمان را لا به لای رنگها و شادی نهفته در رنگها گم میکنیم. 

با دوستم میرویم و ناهار چرب و مفصلی میخوریم. نان میخریم و من یک هندوانه و گیلاس و لیمو و گوجه فرنگی میخرم و از قصابی هم ران مرغ برای ایشان و از فروشگاه هم عناب و گردو با پوست میگیرم و بر میگردیم سوی خانه. سرراه بستنی میخرم و توی ماشین میخوریم و میرسیم خانه مان. 

خریدها را جا  به جا میکنم  و میخوابم. 

فردا یک قرار کاری دارم که کنسلش میکنم. چون خیلی حوصله ندارم. 

شام هم درست نمیکنم،  کمی میوه میشورم و باغ را آب میدهم؛  راستی لیموهایم جوانه زده اند. ۴ تا! 

پس چهار تا نهال لیمو دارم به زودی. تمشکها هم قرمز شده اند ولی هنوز سیاه نشده اند. شیپوری ها پر گل شدند. هنوز اطلسی ها به گل ننشسته اند. 

با مادر و پدرم حرف میزنم. هندوانه و میوه برای عصرمان میگذارم. 

باغ را آبیاری  میکنم، بالا را گردگیری میکنم و سرویسها را تمیز میکنم. ایشان هم میرسد و درختها و گلهای جلوی خانه را آب میدهد و من فرشته ها را برمیدارم  و میرویم پیاده روی و فرشته دوستم را به خانه اش برمی‌گردانم و خودمان هم برمیگردیم خانه. 

ایشان  چایش را خورده است و من هم کمی استراحت میکنم. 

شام نان و پنیر و کره مربا میخوریم؛  کمی سریال میبینیم و میرویم توی تخت. 

خسته هستم و میخوابم؛  فردا یک قرار کاری دارم که نمیروم و فردا صبح کنسلش میکنم چون حس کار کردن نیست. 

گفتم نمیخواهم کار کنم خودشان پافشاری کردند؛  فکر کنم اخراجم کنند کم کم! 

شب و روزتان خوش و پر از شادی.


الهی امروز بزرگترین آرزوی خیرت در کف دستانت قرار گیرد و راهت هموار باشد. 


<<خدایا سپاسگزارم برای آرزوهایی که آرزو نماند>>


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد